گربه ی ایرانی

Archive for the ‘هنر تاتر’ Category

ایام امتحانات هست و روزهای بسیار پرکار و پرمشغله ای رو پشت سر می ذاریم. امروز درست هشت ساعت سرپا بودم.چند تن از دوستانم اجرا (امتحان)داشتند ولی نتونستم هیچ کدوم رو ببینم.(واقعا برام مهم بود مخصوصا کار نیکوی عزیزم رو ببینم.حسابی حالم گرفته شد.)اول ژوژمان طراحی،بعد امتحان کتبی ادبیات کودکان،دو ساعت تمرین و کنسلی یک تمرین دیگه به علت تداخل،بعد آماده سازی پلاتومرکزی برای مراسم و بالاخره اختتامیه جشنوارک.خوشبختانه به غیر از دانشجویان مبانی دوستان دیگه و نیز استاد و مسئول کارگاه عروسکی هم حضور داشتند.برنامه تقریبا به خوبی پیش رفت و موسیقی سنتی و اجرای نمایش عروسکی کوتاه داشتیم.و در شروع و پایان برنامه هم با عروسک اجرای بداهه داشتم.بعید نیست همین امروز و فردا سربه نیستم کنند بس که در حین بازی و شوخی به شیوه ی کار اساتید و کلا سیستم دانشگاه تیکه های تقریبا گنده انداختم(!) ظاهرا این مسایل حرف دل بچه ها هم بود چراکه تمام مدت از تماشاچیان واکنش خنده دریافت می کردم که حسابی برام انرژی بخش بود.البته یک مشکل بزرگ ایجاد شد و اون هم نرسیدن به موقع تقدیرنامه ها بود و ناچار شدیم به تقدیر زبانی از برگزیدگان جشنوارک بسنده کنیم. همون طور که در اجرا گفتم «این جا ایران است و این جا دانشگاهی در ایران است و آن هم دانشگاه هنر در ایران.چه شود!»

دریافت واکنش های مثبت از سوی تماشاچیان تا پس از پایان مراسم هم ادامه داشت.جدا ترغیب شدیم تا این رسم رو پایه گذاری و هرساله تکرار کنیم…

پ.ن:خب این هم به خوبی و خوشی تموم شد اما فرصتی برای استراحت و لذت از پایان کار نیست.باید برای امتحانات و اجراهای بعدی آماده بشیم.

نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم دی 1389ساعت 0:4 AM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/www.diekreide.net/wp-content/uploads/2008/04/marionette.jpg

از جشنوارک.چهار ساعت لاینقطع کار حدود پنجاه دانشجو را تماشا کردیم و نمره دادیم.سعی کردیم عادل باشیم.کارها را در سطح مبانی و غیرحرفه ای بسنجیم. اجراها را با آثار حرفه ای و بزرگ تر مقایسه نکنیم.دوستی و آشنایی ها را گذاشتیم پشت در سالن و بعد به قضاوت نشستیم.مواردی که بهشان توجه می کردیم عبارت بودند از صدا-عروسک گردانی-داستان-خلاقیت-و کیفیت اجرا.فکر می کنم یکی دو مورد استعداد هم کشف کردیم.

فردا عروسک های ساخته دست شرکت کنندگان را بررسی می کنیم و پس فردا در اختتامیه اعلام نتایج خواهیم کرد.

می توانم بگویم داوری یک جشنواره،هرچند کوچک،تجربه ای جالب هست 🙂

نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم دی 1389ساعت 0:2 AM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

خیلی جالبه! از بین این همه تاتر عروسکی که در این چند روز اجرا شده،در بخش گزارش تصویری سایت تاترشهر تصاویر متعددی از منطق الطیر به نمایش درآمده.

(اسم عروسکم را مری ودر گذاشته ام.خیلی دوستش دارم مخصوصا وقتی دستمال سفره ی قرمزش را در دست می گیرد یا روی بالش پر آبیش می خوابد!)

نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم مرداد 1389ساعت 4:0 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

ما پرندگانیم.بعد برتر ما،قادر به پرواز بر فراز آسمان ها و رسیدن به انرژی برتر-سیمرغ-خداوند ست.ما ذاتا می توانیم پرواز کنیم،این گونه آفریده شده ایم.اما آیا از این توانایی برای رسیدن به کمال،برای بالا رفتن استفاده می کنیم؟ یا نسبت به پرواز و کمال بی توجهیم و ناآگاهانه دست و پای خود را می بندیم؟ بله ما ناآگاهیم.می توانیم بالا رویم و پرواز کنیم اما…

ما کفش های سنگین به پا می کنیم.رسم ست.همه باید این کفش ها را به پا کنند.کفش های سنگینی که ما را به زمین می چسبانند تا از سبکبالی و پرواز دور شویم.

در شهر ما همه درگیر روزمرگی اند.در واقع همه یک کار می کنند و شغل همه یکی ست:قفس سازی.کار ما عروسک ها این ست که برای بعد برترمان-عروسک گردان ها قفس بسازیم.ما از پرواز بعد برترمان جلوگیری می کنیم.عروسک گردان ها بعد برترمان هستند.آن ها از صلاح ما آگاهند و خیرمان را می خواهند،مثل مادران.اما ما برایشان قفس می سازیم.عروسک گردان ها را وادار می کنیم آن گونه که ما می خواهیم مارا بگردانند.عروسک گردان ها اسیر ما عروسک ها هستند…

در این بین تنها چیزی که می تواند ما را به بالا-به آسمان وصل کند نشانه های معبود ست.معبود-سیمرغ-خداوند هر از گاهی برایمان پَر می فرستد تا ما بدانیم که او هست.ما عروسک ها می دانیم که پر نشانه ی اوست.می دانیم که پر چیز با ارزشی ست.ما در کنار قفس سازی به معبد می رویم و دعا می کنیم تا سیمرغ برایمان پر بفرستد.پر برای ما برکت می آورد.هر وقت برایمان پری فرستاده می شود آن ها را جمع می کنیم و برای خود نگاه می داریم،فقط همین.مثل یک شی باارزش قایمش می کنیم تا دست کسی جز خودمان به آن نرسد.دیگران هم ما را نگاه می کنند و به پر داشتن ما غبطه می خورند.پر نشانه ای معنوی ست که ما با آن برخوردی مادی داریم.ما نمی دانیم اما خودبرترما-عروسک گردان ها می دانند که نیاز به کمک و راهنمایی داریم.

کسی از راه می رسد.یک ناجی،راهنما،سوشیانت،هدهد…او رقص کنان از آسمان به زمین می آید تا راه را به ما نشان دهد.ما عروسک ها شگفت زده می شویم.او پاهایش را نشان می دهد و ما از پابرهنگی اش متعجب می شویم.برایش کفش های سنگین می آوریم.خودبرتر هدهد بادکنک هایش را از شانه جدا می کند،هدهد اجازه می دهد کفش پایش کنیم.هدهد می خواهد مدتی کنارمان بماند.

در زمانی که ما شغلمان قفس سازی را از سر می گیریم هدهد تماشا می کند.ما را می بیند،قفس های بسته مان را می بیند.و او هم مشغول می شود اما چیز دیگری می سازد.چیزی که برای ما تازگی دارد،کلید طلایی برای باز کردن قفس ها.از آسمان برای هدهد پر می بارد.آن قدر پر می بارد که ما شگفت زده از کار دست می کشیم.پرهایش را جمع می کنیم.اما انگار هدهد بلد ست با پر کارهای دیگری کند.ما نظارگریم و از او یاد می گیریم.

زن و شوهری که فضایی سرد داشتند و زندگیشان از قفس بود،آن ها که باهم حرف نمی زدند و جدا از هم بر بالش های فلزی از جنس قفس می خوابیدند،حالا زندگی شان عوض می شود.شوهری که به همسرش بی محلی می کرد،حالا برایش بالش می آورد.از وقتی هدهد آمده برایشان حسابی پر باریده و از هدهد یادگرفته اند پرها را در کیسه ای جمع کنند و بالش بسازند.شوهر دیگر نمی خواهد همسرش گردن درد بگیرد.و دیگر نمی خواهد از او جدا باشد…

ما عروسک ها ساخت کلید را از هدهد یادمی گیریم.کلیدهایی که ساخته ایم را بهم نشان می دهیم.هدهد هم ما و کلیدهایمان را می بیند و خوشحال ست.هدهد دل ما را روشن کرده ست.ما با کلیدهای طلایی مان قفس هایی را-که تمام عمر خودبرترمان را در آن نگاه داشته ایم-باز می کنیم.عروسک گردان ها از قفس رها می شوند.هدهد اما ماموریتش را به پایان رسانده ست.کفش ها را درمی آورد.بادکنک ها را به شانه می بندد.و سبکبال و پابرهنه به آسمان بازمی گردد.و ما می مانیم و زمینی پر از پر و دل های روشن شده مان.کفش های سنگینی که از پا درآورده ایم و آسمانی پر از بادکنک های سفید. ما هم به آسمان،به هدهد و به سیمرغ پیوسته ایم.

نوشته شده در شنبه بیست و سوم مرداد 1389ساعت 4:2 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/www.ketabak.org/khabar/sites/default/files/imagecache/cn_image/khabar/khabar.88.9.8o.jpg

سیزدهیمن جشنواره بین المللی تاتر عروسکی تهران-مبارک

اجرای نمایش عروسکی «منطق الطیر»

دوم مرداد ١٣٨٩

ساعت ۵ و ٧ بعد از ظهر

تاتر شهر-تالار سایه

به صحنه خواهیم رفت…

 

و چند نکته برای علاقه مندان:

*برای تهیه بلیط لطفا نیم ساعت قبل از اجرا در تاتر شهر حضور داشته باشید.

*نمایش عروسکی منطق الطیر مختص گروه سنی بزرگسال می باشد.

نوشته شده در چهارشنبه سی ام تیر 1389ساعت 4:9 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

نقش اول سریال بلد نیست گریه کند.کارگردان تمهید هوشمندانه ای به کار می گیرد.

بازیگر وارد دستشویی می شود و به سر و رویش آب می زند و صدای گریه در می آورد. مختص هنرپیشه های زن.

یا

اگر داستان فیلم در یک خانه ی قدیمی اتفاق بیفتد،نقش اول سریال شب به کنار حوض می رود و وحشیانه به صورتش آب می زند.ترجیحا نقش اول مرد.

یا

اگر بخواهند بگویند که نقش اول داستان خیلی تحت فشار است…وارد دستشویی می شود.شیر آب را باز می گذارد و بدون شستن دست و رو فقط زل می زند به آینه ی بالای روشویی.صدای آب باید حتما به گوش برسد.

نوشته شده در دوشنبه سوم اسفند 1388ساعت 4:49 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

 

 

این چند روز از کله ی سحر تا آخر شب از خونه بیرون بودم و به شدت مشغول کار.دوران امتحاناته دانشگاه ست و من هنوز کارهای خودمو انجام نداده م ولی در دانشگاه  امتحانات (به عبارتی اجراهای) سایر دانشجویان رو تماشا می کنم(!) در عرض دو روز حدود بیست و یکی و دو «هملت» و سه-چهار تا اجرا از «باغ آلبالو» دیدم.یعنی دیگه حالم داره از این دو نمایشنامه بهم می خوره(!) اما چیزی که توجهم رو جلب کرده نگاه و خلاقیت جوانان امروزی ست.و این که اگه دستشون باز باشه چقدر می تونند ایده های جذاب نمایشی رو به صحنه بکشند.همین یکی- دو سال پیش استاد کارگردانی ما اصلا نمی ذاشت هیچ ایده ی مدرنی بدیم.می گفت باید فقط و فقط کلاسیک کار کنید(چه سبک و طرز تفکر تاریخ مصرف گذاشته ای واقعا).هر نوع نگاه تازه و خلاقیتی رو هم سرکوب می کرد به شدت.نتیجه این که از دوره ی خودمون هیچ اجرای خاصی به یادم نمونده.اما در همین دو روز دیدم که چقدر دیدگاه استاد مهمه.چقدر جوان ها می تونند آثار قابل قبول و حتی به یاد موندنی رو اجرا کنند.بدون شک یکی از بهترین اجراهایی که دیدم نمایش تعزیه وار هملت بود.شبیه خوانی هملت شاهزاده دانمارک،مجلس تله موش.به کارگردانی خانم نرگس مصطفی لو. به قدری متن،اجرا،و آوازها زیبا بود که خستگی تماشاگر در می رفت هیچ،بسیار لذت هم می برد.بعد از اجرا به آقای محمد داننده فرد بازیگر نقش هملت،آهنگساز و نویسنده ی اثر جداگانه دست مریزاد و تبریک گفتم.به این می گن هنرمند!

لحظات جالبی رو تجربه کردم.تقریبا تمام مدت رو در اتاق فرمان پلاتو مرکزی(به قول ورودی جدیدی ها سالن خورشید) به سر می بردم.خواه ناخواه ناچار شدم کمی نورپردازی و سیستم پخش صدای صحنه رو هم یادبگیرم.برای من که چندان به امور فنی علاقه ندارم گیج کننده و در عین حال هیجان انگیز بود.آخرها دیگه واقعا خسته شده بودم و کمی توی اتاق فرمان خوابیدم(!) در حالی که بازیگرها روی صحنه مشغول اجرای چندمین باغ آلبالو بودند و کارگردان از خشم داشت بال بال می زد که فلان بازیگر یادش رفته فلان صحنه کلاهش رو از سر برداره یا…. مسایلی ازین قبیل.

یه اتفاق دیگه ای هم افتاد.در یکی از آخرین «هملت»هایی که اجرا شد،بازیگر فرم جوگیر شد و محکم دستش رو کوبید در ظرفی پر از مایع قرمز (نشانه ی خون پادشاه مقتول-پدر هملت).مایع سرخ پاشید به تماشاگران ردیف اول. و یکی از تماشاگران که شلوار سفیدی پوشیده بود شاکی شد و بعد از اجرا خیلی جدی از کارگردان درخواست خسارت کرد(!)

امروز هم برای بچه های چهارساله یک نمایش عروسکی اجرا کردیم.دیشب فهمیدم که بازیگر این نمایش نمی تونه بیاد سراجرا و قرار شد من برم.تا نیمه شب مشغول تمرین بودم.امروز شرایط گویا عالی بود اما واقعا دیگه دلم نمی خواد ازین کارها بکنم! سرجا نشوندن تماشاگر خردسال از کودک هم خیلی سخت تره! بعد از اجرا به شدت گلوم درد می کرد و احساس می کردم حنجره م آسیب دیده. (بس که باید بلند بلند بازی می کردم تا صدام به بچه های شلوغ برسه) و بلافاصله باید می رفتم استودیوی ضبط صدا! خیلی حال بدی داشتم از این وضع.اما به نظر می رسه نتیجه ش خوب باشه.

درکل،هنوز هستم و حالم هم خوبه (گفتم شاید برای بعضی ها مهم باشه!) فقط نیاز دارم سه شبانه روز بخوابم.همین.

 

 

نوشته شده در پنجشنبه نهم تیر 1390ساعت 5:17 PM توسط گربه ی ایرانی| 3 نظر |

 

» …عکس هارا پاره می کنم.عکس مردانی که عاشقشان بودم…و آلت دستشان…»

افلیا- نمایشنامه هملت ماشین- اثر هاینر مولر

 

گرچه از اجرای این نمایش در جشنواره تاتر دانشگاهی می گذره، اما خارج از لطف نیست که باز به گروه اجرایی این نمایش تبریک و خسته نباشید بگم.

گرچه جشنواره ای که گذشت متاسفانه بیش تر رقابت اساتید و داوران با همدیگه بود تا رقابت دانشجویان هنرمند

اما تمام کسانی که  هملت ماشین رو در باغ ملی دانشگاه هنر دیدند متفق القول اند که اثری فوق العاده با بازیگرانی توانا و مسلط دیده اند.نمایشی که به این راحتی ها از یاد نخواهند برد.

جایی برای درخشش چندباره ی دوستان هنرمند جوانم.

الهام عابدی عزیز. دانشجوی توانای تاتر عروسکی. این رو نذار به حساب دوستی ها و روزگاری که باهم گذرونده ایم. این رو ساحل صورتی بهت نمی گه. این رو به عنوان یه همکار، یه بازیگر تاتر و عروسک گردان جوان از من قبول کن. بازی تو در هملت ماشین و در اون شرایط کار هر کسی نیست. دیالوگ گفتن درحال خفه شدن در آب، نیازمند قوه ی بیان و بازیگری بسیار بالاست که تو ازش برخوردار هستی. کل دانشکده سینما تاتر رو روسفید کردی و حسابی در جشنواره آبرومون رو خریدی! گرچه در این جشنواره خیلی ها با پارتی بازی کاندید و برنده شدند، اما کاندید شدن تو به عنوان بازیگر اول زن کم ترین چیزی بود که باید اتفاق می افتاد. و خیالم هم راحت هست که با شنیدن این حقایق از من به خودت باد نمی کنی! خیالم راحته چون می دونم اخلاق کاری و فروتنی تو به قدری بالا هست که درجا نخواهی زد. حتما در کار با افرادی رو به رو شده ای که به محض دریافت کوچک ترین موفقیت به خودشون غره می شند،جو «مهم بودن» می گیردشون.و پیشرفت کاری که هیچی، در اخلاق یک عقب گرد می کنند… به عنوان یک تماشاگر عام هم که شده وظیفه ی خودم می دونستم که در این فضا این صحبت ها رو بگم.نه در سخن رانی های جشنواره و نه اختتامیه، ونه حتی اخبار، از خیلی ها اون طور که باید و شاید تمجید و یا انتفاد نمی شه.سهم خودمو انجام می دم.

حالا که حرف از تاتر شد،بد نمی بینم به چیزی اشاره کنم.گاهی یک چیزهایی رو فراموش می کنیم.موفقیت یک نمایش مال یک نفر تنها نیست.نمایش و تاتر، هنری گروهی ست و تک تک اجزا در اون سهم دارند.اگر من جایزه ای می گیرم حتما هم بازی های خوبی داشته ام که بهم کمک کرده ند.حتما دستیار صحنه ی خوبی حضور داشته که کلی زحمت کشیده.خیلی از همکاران اجرایی یک نمایش حتی در بروشور هم به چشم نمیان.اما نباید فراموش کرد که تک تک شون زحمت کشیده ند ،زمان و انرژی گذاشته ند،از جان مایه گذاشته ند برای کار.و این زحمت ها،این زمان و انرژی همه ش ارزشمنده.نمایش مال همه گروه هست، و تک تک اعضای کار حق دارند اثر رو به عزیزانشون تقدیم کنند.مگه نه؟

درست مثل مشکلی که این روزها باهاش روبه رو هستم و لمسش می کنم بسیار.حیفه یک اثر هنری حتی زیبا و موفق رو،اثری که می تونه تماشاگر رو به لذت و حتی تزکیه روح برسونه،با بی ارزشی ها نابود کنیم. با بدرفتاری با همکارانی که با ما در یک خط قراردارند اما معلوم نیست چرا «زیر دستی» می پنداریمشون. خوشبختانه هنرمندان ارزشمند و با اخلاق و بسیاری داریم.اما افرادی هم هستند این وسط ها که هنرمندنما هستند یک جورهایی.که لذت ایجاد هنر رو برای همکاران زهر می کنند.بیایم برای هم ارزش قایل بشیم. برای زحمتی که دوستان برای ما می کشند،برای زمانی که می ذارند و میان تمرین. در این زمان می تونستند هرکار دیگه ای بکنند،به زندگی شون برسند مگه نه؟ولی این زمان رو گذاشته ند در اختیار گروه.و این وظیفه ی ما نیست. نه تا وقتی که حقوق نمی گیریم و قراردادی نبسته ایم.

بهتره سخن رو کوتاه کنم.

یک بار دیگه از همه اعضای گروه و عوامل هملت ماشین،این نمایش موفق تشکر می کنم به خاطر اثری که ساختند

و به بهاره اسدی،کارگردان خلاق نمایش به خاطر داشتن این گروه صمیمانه تبریک می گم.

ممنون از افتخاری که برای دانشکده سینما تاتر کسب کردید.

 

نوشته شده در جمعه بیستم خرداد 1390ساعت 3:26 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

هر وقت او را می دیدم قلبم انگار لبخند می زد از شعف.بار اول در دفتر کار.انتشارات نوروز هنر.با خوش رویی تمام برایمان چای می آورد در استکان های کمرباریکی که کسی رویشان با خمیر ویترای نقاشی کرده.دور تا دور اتاق پر ست از کتاب،و کتاب های مربوط به نمایش عروسکی در آن بین چشمک می زند.ذوق می کنم وقتی بهنود سالروز تولدم چندتایی از آن ها را به من هدیه می دهد.و من همیشه نام استاد را روی جلد می بینم. آن روز چای می خوریم و درباره ی شیوه ی تحلیل فیلم صحبت می کنیم.استاد راهنمایی هایی می کند که باعث می شود بهترین تحلیل فیلم کلاس دانشگاه را بنویسم.

شبی دیگر در یک مهمانی.منزل استاد.یکهو نارنگی درشتی را به طرفم می گیرد که «بیا بخور!» من از صمیمیت و خاکی بودن او خنده ام می گیرد.می گویم نه ممنون. «پس با اجازه ت خودم می خورمش!» من فقط می نشینم و با علاقه تماشا می کنم.با آرامش نارنگی را پوست می کند و می خورد.بعد رو به من می گوید «نارنگی خیلی خوشمزه ای بود.جای شما خالی!» انقدر این لحظه را دوست دارم که فوری از استاد و پوست های نارنگی جلویش عکسی به یادگاری می گیرم.

شب هست و تاریکی و سرمای زمستان.با دوستان از کلاس سلفژ خارج می شویم و با سروصداهای همیشگی از پلکان سفید کوچه امید می رویم پایین.استاد را می بینم که در ماشین نشسته،منتظر تنها فرزند. من باز می پرم وسط و با سرخوشی با استاد حرف می زنم. با خوشحالی می پرسد «کی از اسپانیا برگشتی؟» می گویم شهریور.چشمان استاد برقی می زنند «فلامنکو هم تماشا کردی دیگه؟!» چشمکی به من می زند و من حرکات اجراکنندگان فلامنکو را تقلید می کنم.همگی می خندیم.

بازبینی تاتر عروسکی جشنواره.استاد داور ست.اولین تجربه ی عروسکی (و مثلا حرفه ای) من هست.کمی دستپاچه ام اما خودم را نمی بازم.دوست دارم کاری کنم که استاد به من افتخار کند.گرچه من هرگز افتخار بودن در کلاس های استاد را نداشته ام…بعد از بازبینی.استاد در پایان صحبت کاری به من اشاره می کند «راستی صدای شما برای عروسک فوق العاده ست!» من سعی می کنم با متانت لبخند بزنم.خجالت می کشم جلوی استاد از خوشی شنیدن این تعریف از جانب او،از ته دل جیغ بکشم!

…. خاطرات بسیارند…

بعد از جشنواره.این آخرین باری ست که استاد را می بینم.اما خودم این را نمی دانم.می روم روی سن  و جایزه ام را از دستش می گیرم در میان هلهله ی تماشاچیان.به قدری لبخندش بزرگ و پر از شادی ست که انگار خودش جایزه گرفته نه من.و خودمانیم،از میان این همه استاد تنها اوست که به من دلگرمی می دهد که برای زندگیم تصمیم درستی گرفته ام.تنها با همان لبخند مشوق و نگاه دوست داشتنی اش از پشت شیشه ی عینک.

خبرهای ناخوشایندی می شنوم.نگرانم و غمگین.نمی دانم چرا هنوز گاهی خجالتی می شوم؟ خجالت را می گذارم کنار.زنگ به زنم به استاد و صدایش را می شنوم.می گویم که همیشه به یادش هستیم و دوستش داریم.که به فکرش هستیم و امیدواریم بازهم به زودی سالم و سرحال یک دیگر را ببینیم.صدای استاد اما خسته ست و بیمار.استاد خنده ی تلخی می کند «…یه چن وقته تغییر شغل دادم و رفتم بیمارستان.هفته ای سه روز.البته حقوقش خوب نیست».دلم آتش می گیرد وقتی می شنوم استاد با همان صدای خسته و بیمار شوخی می کند اما نمی تواند مثل همیشه بخندد…

… سرانجام.آخرین خبر را می شنوم و خشکم می زند.چشمانم پر اشک می شوند اما نمی چکند.نه من و نه چشم هایم باور نداریم.نه باور نداریم.اصلا نمی خواهیم باور کنیم.حتی از تصور حال فرزند بهم می ریزم.دلم می خواهد حالا در کنارش باشم،دستش را فشار دهم و بگویم «ما این جا هستیم بهنودجان.ما این جا هستیم» تلفن در دستم هست.اما نمی توانم.چه می توانم بگویم؟ مگر تسلیت گفتن به آدمی واقعا تسلی می دهد؟ تسلیت جز تازه کردن داغ نیست؟ گلویم خشک خشک ست.لب های برهم فشرده در جنگ با دنیایی از حرف هایی که می شود گفت اما بی فایده ست.

نیمه شب ست استاد.آه چقدر زود رفتید.دلمان برایتان تنگ می شود استاد.صدای گرم و خندیدن تان هنوز در گوشم هست استاد.فردا می آیم که باز ببینم تان.نمی دانم دلش را دارم یا نه.اما می آیم.قول می دهیم در کنار تنها فرزندتان بمانیم.باشد که در آرامش باشید.

جواد ذوالفقاری،یادش گرامی و روحش شاد.

نوشته شده در شنبه دهم اردیبهشت 1390ساعت 0:17 AM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

بعد از نیمه شب از مهمونی برگشتم.حال و اعصابم کمی نامیزون بود.تا پنج صبح نشسته بودم و فقط می نوشتم.حرفام تموم نمی شد انگار.

با دستمال جای اشکامو از کاغذ پاک کردم.خواننده ام…نمی دونم می فهمه اشکم رو یا نه.

خوابم رفت.داشتم خواب های آشفته می دیدم.خواب دیدم باز داریم تاترهای عجیب و تجربه های نو کار می کنیم در زیرزمین باغ ملی… یک عالم خون و صدای جیغ گریه…

پریدم از خواب ،دیدم ساعت ده شده.و من یک ساعت دیگه باید پلاتو سر تمرین باشم. چشمام از بی خوابی و اشک شده بود دو تا توپ تنیس سرخ.توی ماشین آژانس نتونستم بخوابم.حالا پلاتو.هنوز مغزم بیدار نشده اما باید در تمرین دادن به بچه ها کمک کنم.تمرین های آینه-بیان-و سلفژ. تا بچه ها کوک بشند کمی طول می کشه.اما پیش رفت بچه ها در صداسازی حالم رو خوب می کنه.دست می زنیم برای ایفای نقش عالی یکی از بجه ها.یه تیک کار می کنیم تا ظهر… همیشه قدم زدن بعد از تمرین تا مترو رو دوست دارم.نون شیرمال می خوریم،به بچه ها تمرین هایی برای خونه توصیه می کنیم.می خندیم…تا چهارراه ولی عصر.آسمون آبی و آفتابی.درخت ها سبز شده اند بعد از دو فصل سرما.و اون ساختمون گرد،تاتر شهر با همون حوض خالی گرد جلوش… انگار می گه نگران نباش.همه می رند.اما من هستم.

شاید چشمام هنوز خسته و پف آلود باشند.شاید درونم احساس پوچی و خلا می کنم.اما به نظرم باز هم روز قشنگی ست.

Erica Jennings-Its A Lovely Day-Download MP3

نوشته شده در جمعه بیست و ششم فروردین 1390ساعت 3:28 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

گروه جدیدی که باهاشون کار می کنم،خب…راستش آماتور بودنشون یکم توی چشمم می زنه.ولی بچه های خوبی به نظر می رسند و برای همین احساس خوبی دارم.من و یکی از دوستان که از گروه خودمون «واحه»مهمان این گروه هستیم به کارگردان در هدایت بازیگرها کمک می کنیم.خیلی ها کلا اولین بارشونه که کار تاتر می کنند و یا تازه در این رشته پذیرفته شده ند.با دیدنشون یاد الواح سفید می افتم که هنوز روشون هیچ نقش و نگاری کشیده نشده.اما من کسی نیستم که روزهای آماتوری خودم رو فراموش کنم.می تونم قیافه ی خودم رو تصور کنم مثلا وقتی برای اولین بار کلمه ی پلاتو به گوشم خورد.آدم نباید یادش بره از کجا شروع کرده.در هنرستان گرافیک من خیلی چیزها می دونستم.توی هنر نقاشی و گرافیک رشد کرده بودم.اما در دانشگاه این طور نبود.در تاتر واقعا از صفر شروع کردم. تنها کارهای تاتریم چند نمایش کلاسی کمدی در مدرسه راهنمایی بود که تقریبا بداهه اجرا کردیم و تمرینی هم نداشتیم(!) عجب جرات و اعتماد به نفسی داشتند بچه های مدرسه…

در پلاتوهای هردمبیل هنرومعماری یا پلاتوهای خصوصی تمرین می کنیم.امروز مسئول پلاتوی خصوصی تهدید جدی کرد که دیگه کلا بهتون سالن تمرین نمی دیم.آخه بعد از تمرین جلوی در توی کوچه تجمع کرده بودیم و این کار هم همسایه ها رو شاکی می کنه…بابا یه پلاتوی عروسکی دانشگاه هنر می ارزه به کل ساختمون پلاتوهای هنرومعماری(حالا بچه های اون جا میان و منو زیر مسلسل دفاعیات خودشون می گیرند.) خداییش ساختمون ترسناکیه.از اداره تاتر هم ترسناک تره بس که قدیمیه و راه پله های سنگیش باریک و بلندند.

موقع بازگشت از تمرین بچه ها دارند از بی عدالتی های بلیط فروشی جشنواره غرغر می کنند.چیزی نمی گم.فقط یادم می افته که من هم سال اول که بودم تقریبا تمام کارهای جشنواره و غیرجشنواره رو می دیدم و ساعت ها توی صف های متعدد  خرید بلیط می ایستادم و تمام پولم رو صرف تماشای تاتر می کردم.حالا؟! از داغی مون گذشته.اگه خیلی وقت و حوصله داشته باشم شاید یک تاتر در ماه تماشا کنم.البته اگه بلیط نصف قیمت روزهای یکشنبه گیرم بیاد.اگه نه که کلا بی خیال می شم. تازه درک می کنم جملاتی رو که اون موقع ها اطرافیانم می گفتند درباره جوگیری و شور جوانی و اصطلاح «دانشجو گدا».

راستی برای اولین بار توی زندگیم پول در آوردم.  برای اون برنامه روزجهانی کودک که گریم کرده بودم.نسبت به این که کلا پولی در نمیاریم که بخوایم بشمریم یا در مورد رقمش حرف بزنیم،نود تومن با سه چهار ماه تاخیر هم حساب می شه دیگه نه؟!

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم بهمن 1389ساعت 5:2 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

ایام امتحانات هست و روزهای بسیار پرکار و پرمشغله ای رو پشت سر می ذاریم. امروز درست هشت ساعت سرپا بودم.چند تن از دوستانم اجرا (امتحان)داشتند ولی نتونستم هیچ کدوم رو ببینم.(واقعا برام مهم بود مخصوصا کار نیکوی عزیزم رو ببینم.حسابی حالم گرفته شد.)اول ژوژمان طراحی،بعد امتحان کتبی ادبیات کودکان،دو ساعت تمرین و کنسلی یک تمرین دیگه به علت تداخل،بعد آماده سازی پلاتومرکزی برای مراسم و بالاخره اختتامیه جشنوارک.خوشبختانه به غیر از دانشجویان مبانی دوستان دیگه و نیز استاد و مسئول کارگاه عروسکی هم حضور داشتند.برنامه تقریبا به خوبی پیش رفت و موسیقی سنتی و اجرای نمایش عروسکی کوتاه داشتیم.و در شروع و پایان برنامه هم با عروسک اجرای بداهه داشتم.بعید نیست همین امروز و فردا سربه نیستم کنند بس که در حین بازی و شوخی به شیوه ی کار اساتید و کلا سیستم دانشگاه تیکه های تقریبا گنده انداختم(!) ظاهرا این مسایل حرف دل بچه ها هم بود چراکه تمام مدت از تماشاچیان واکنش خنده دریافت می کردم که حسابی برام انرژی بخش بود.البته یک مشکل بزرگ ایجاد شد و اون هم نرسیدن به موقع تقدیرنامه ها بود و ناچار شدیم به تقدیر زبانی از برگزیدگان جشنوارک بسنده کنیم. همون طور که در اجرا گفتم «این جا ایران است و این جا دانشگاهی در ایران است و آن هم دانشگاه هنر در ایران.چه شود!»

دریافت واکنش های مثبت از سوی تماشاچیان تا پس از پایان مراسم هم ادامه داشت.جدا ترغیب شدیم تا این رسم رو پایه گذاری و هرساله تکرار کنیم…

پ.ن:خب این هم به خوبی و خوشی تموم شد اما فرصتی برای استراحت و لذت از پایان کار نیست.باید برای امتحانات و اجراهای بعدی آماده بشیم.

نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم دی 1389ساعت 0:4 AM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

سینما-تاتر را دوست دارم.حداقل در این مرزو بوم دانشکده ی دوست داشتنی ست.

اولین روز امتحان ست.می آییم دانشکده،تحلیل هایمان را تحویل بدهیم و امتحان کتبی.اما استاد کو؟ «الو استاد جان کجایی؟بچه ها منتظرند.» «مگه امروز امتحان داریم؟!»بسیار خب.امروز بچه های کارگردانی هم امتحان رادیو دارند.دوست دارم برویم تماشا.اما استاد رادیو هم نیامده.یکی از بچه های بازیگری را در راهرو می بینیم.استاد آن ها هم.این جا تنها دانشکده ای ست که سه امتحان پایان ترم در یک روز به علت غیبت استاد منتفی می شود.

کارگاه عروسکی.بچه های مبانی هر هفته گند می زنند به کارگاه.امکان ندارد پا در کارگاه بگذاری و تمیز خارج شوی.از سر تا پای پوشیده می شوی از دانه های ریز و پودری یونولیت،خاک سمباده ی پاپیه ماشه و…و مسئول تقریبا بی چاره ی کارگاه با بی حالی این طرف و آن طرف می رود و از توی کمدها و قفسه ها خرت و پرت در می آورد.در این کمدها همه چیز پیدا می شود.از شیرمرغ گرفته تا جان آدمیزاد. پارچه،کاتر،سریش و چسب چوب،چوب-ساب، میله های مسی و سیم مفتول و…آن طرف بچه ها عروسک های پاپیه شده شان را گذاشته اند کنار بخاری تا خشک شود.

حوصله کارگاه را که نداشته باشم می روم ته راهرو.نگاه می کنم که کدام کلاس خالی ست.اگر یکی از آن سه کلاس پیانودار خالی باشد می روم تو.می نشینم پشت ساز.چندتا از آن آهنگ های زاغارت دوست داشتنی ام را می نوازم.ظاهرا پیانوهای دانشکده داغان تر از پیانوی خودم در خانه اند.جویده اندشان انگار.اما صدایشان را بیش تر دوست دارم.چه کنیم،مرغ همسایه غاز است.آقای خالصی،دفتردار دانشکده هر از گاهی می آید و سر می زند.می خواهد در کلاس خالی را قفل کند.هر دفعه مرا که مشغول با ساز می بیند منصرف می شود. «الان می رم بیرون.» «نه نه بنشین بزن.»

حیاط کوچک.عادت کرده ام از عوامل همیشگی سروصدای حیاط دانشکده باشم.هیچ اشکالی ندارد که با صدای بلند آواز می خوانم.یا با بلند ترین صدای عروسکی با آن همه آشنا سلام و علیک می کنم.قبلا هر از گاهی در حیاط ساز می زدند.ویلن یا سازدهنی.با آن نوای پر از تنهایی شان. در جمع دانشجویانی که سرشان پر است از کتب فلسفی و دایرة المعارف تاریخ سینماو…دیگر از این خبرها نیست.اما من گاهی فلوت می زنم.دانشجوها هم سرشان به کار خودشان هست و هم نیست.بچه های آشنا و ناآشنا از این ور و آن ور رد می شوند و آهنگ های درخواستی می دهند.کمی با فلوت ور می روم تا آهنگ مورد نظر پیدا می شود.ضمن بازی با فلوت می روم در بوفه،پیش جواد.حالا دیگر ازدواج کرده.گاهی استادی را می بینم که از چای های دفتر دانشکده خسته شده،می آید پیش جواد تا قهوه یا شکلات داغ بخورد.من را در بوفه با فلوت می بینند. «کجا یادگرفتی؟ بچه م رو ببرم یاد بگیره.» می گویم پیش استاد مساح زاده.» ا پیش ونداد خودمون؟»

پلاتو آینه.تنها پلاتوی دانشکده که دوستش داشتم و ترجیح می دادم همیشه آن جا تمرین کنم.آخر اصلا شبیه پلاتوهای معمول نبود.کف پارکت،دیوارهای سفید و چند آینه بر دیوار.حالا عوضش کرده اند که مثلا استاندارد شود.می روم و شکل جدید پلاتو را می بینم.همه جا سیاه.تمام سقف و کف و دیوارهای سالن تمرین را سیاه کرده اند.از این تاریکی قلبم می گیرد.می دانم فضای سیاه به تمرکز بازیگر کمک می کند،اما به نظرم علت اصلی اش احساس است.احساس مسخره ی مهم یا جدی یا خفن بودن. احساس این که حالا مثلا در یک پلاتوی واقعی تاتر و در فضایی جدی داری کار مهمی انجام می دهی.از نظر من همه اش کشک ست.اما خب یک جورهایی هم حق می دهم به بازیگرها و گروه ها.بازیگرها موجودات بی چاره ای هستند.نه امنیت شغلی یا تحصیلی،نه پولی و نه شهرتی.فقط عشق صحنه.همین احساس را هم اگر ازشان بگیریم دیگر چیزی برایشان نمی ماند.دوستانم دارند در پلاتو دکورهایشان را جابه جا می کنند. «ساحل فقط یه داد بزن» می آیم وسط سالن،داد می زنم با سرخوشی.صدایم می پیچد.یعنی واقعا گند زده اند با این آکوستیک کردنشان.این جا پلاتو ست یا اتاق اکو؟ راستی،آینه ها را هم برداشته اند.می توانم بگویم این جا دیگر «پلاتو آینه» نیست.

از راه پله ها می روم بالا.پوستر فراخوانمان بر دیوار چشمک می زند.صدای پیانو در راهروها پیچیده.نمی دانم صدا از کدام کلاس ست.نوازنده را هم نمی بینم.فقط می دانم مهارتش حسابی دلم را آب می کند.سینما-تاتر را دوست دارم.

نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم دی 1389ساعت 11:57 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/www.clipartguide.com/_named_clipart_images/0511-0801-2916-4115_Woman_Sewing_clipart_image.jpg

یه دونه توی سر خودم می زنم و یه دونه سر لباسی که باید بدوزم.اعتراف می کنم اگه می دونستم خیاطی انقدر انقدر انقدر(!) سخته،اگه باور می کردم که خیاطی هم واقعا یک هنره،همه ی خیاط هایی رو که در زندگیم می شناختم بیش تر تحویل می گرفتم! اون هایی که خیاطی بلدند می دونند که دوخت و دوز یعنی داشتن حفظیات، ریاضی و حساب،به علاوه ی درک و تجسم و سلیقه ی هنری.راستش من تا قبل از این که خودم مجبور به خیاطی بشم این عمل رو…خوب…چه عرض کنم…اصلا هنر حساب نمی کردم. کلاس خیاطی هم یک چیز وقت گذرونی می دونستم برای خانم های خانه دار که می خوان حوصله شون سر نره.الان می گم خیلی شرمنده م از این تفکر بسته ای که داشتم.کی فکرش رو می کرد؟ که من که اصلا از خیاطی سر در نمیاوردم (هنوزم به اون صورت سر در نمیارم) مجبور شم در دانشگاه این کار رو یاد بگیرم؟در کلاس دوخت و طراحی لباس عروسک.باور کنید در تاتر،اون هم تاتر عروسکی باید چیزی بیش تر از آچار فرانسه بود.این طوری شاید بشه یه «عروسکی» معمولی شد.باید هم بتونی بنویسی،هم بیان خوب داشته باشی،هم بلد باشی انواع عروسک و دکور بسازی…موسیقی و آواز بدونی،بدن خوب داشته باشی برای عروسک گردانی…و توانایی دوخت و دوز هم داشته باشی.از هر دری سخنی…از هر باغی گلی…چی می گن؟ خلاصه یه همچین چیزی!

ولی نمی دونم دانشگاه چه فکری کرده،همش دو واحد دوخت داریم.و توی شونزده جلسه با تعطیلی،باید یاد بگیریم اول برای آدم معمولی لباس بدوزیم،بعد تن پوش بدوزیم (لباس های شبیه حیوانات برای آدم،مثل این هایی که جلوی رستوران ها می ایستند).بعد برای عروسک لباس بدوزیم.و برای امتحان ترم هم  برای یک شخصیت نمایشی یک لباس به سایز آدم واقعی طراحی کنیم و بدوزیم.در عین حال هر دو جلسه یک بار برای شخصیت های مختلف یا کاراکترهای نمایشنامه ها طراحی لباس می کنیم.واقعا فکر نمی کنم برسیم همه این کارها رو انجام بدیم.ضمن این که کلا در کلاس هفت نفر هستیم ولی بازم وقت کم میاد…

در هر حال! با این که هنوز خیاطی برام مشکله،ولی پیشرفت رو در خودم احساس می کنم.در واقع یه فرقی کردم و اونم اینه که قبلا کلا نمی دونستم این کارها برای چیه،از کاری که می کردم درکی نداشتم.الان می فهمم که هر کار به چه منظوره و چه نتیجه ای می تونه داشته باشه.به قول اسپانیول ها menos mal.

۱۳۸٩/٩/۱٦
نوشته شده در سه شنبه شانزدهم آذر 1389ساعت 9:7 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

همین مونده که با این حال و هوای روحیه کشمشی ناچار بشی آثار بکت رو تحلیل کنی. یعنی ته ته ته پوچی ها.

اما نیمه پر لیوان.وقتی متن ابزورد رو می خونی…با خودت می گی یعنی بازیگر بخت برگشته چه حالی می شه اگه بخواد مثلا یه ماه هر روز این اثر رو تمرین کنه؟ چطوری می خواد این متون رو حفظ کنه؟ چطور تمرکزش رو از دست نمی ده؟

…واقعا چقدر خوبه که من بازیگر این نمایش نیستم!

https://i0.wp.com/www.huntington.edu/news/0607/0607images/godot.jpg

نوشته شده در جمعه بیست و هشتم آبان 1389ساعت 10:27 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

خوب. بعد از یک روز شرکت نکردن در کلاس های دانشکده و استراحت مطلق کامل حالا بهتر هستم.پیش پای شما برای اولین بار در زندگیم رفتم آزمایش خون.البته اولین بار که نه.وقتی تازه متولد شده بودم تمام خونم رو عوض کرده ند.طبیعتا من چیزی یادم نمیاد.دیروز وفتی رفتم دانشگاه فهمیدم در نبودم یک کلاغ چهل کلاغ شده.یک نفر ازم پرسید «شنیدم جراحی قلب داشتی؟! الان خوبی؟؟» در جواب فقط یک ربع خندیدم!

رفتم سر کلاس کارگردانی رادیویی.رادیو هم یکی ازون چیزاییه که من خیلی دوست دارم.دوست دارم به سبک خودم کار کنم.وگرنه تقریبا اصلا رادیو گوش نمی دم.فقط چند برنامه ی تخصصی هنری چند ماه پیش.خلاصه.کلاس به اون اندازه ای که تصور می کردم هیجان انگیز نبود.فقط وقتی وارد استودیوی کوچیک شدیم استاد از تک تک مون پرسید به نظرتون چه بویی میاد.بچه ها هی بوکشیدند و گفتند بوی چوب،بوی اکوستیک… استاد گفت نه از نظر عاطفی چه بویی میاد؟ و به من نگاه کرد. گفتم»بوی سکوت…» استاد ازم پرسید»من که نمی دونم بوی سکوت چیه.شاید شاعری؟» من لبخند می زنم.ازم راجع به شعر و این که چه چیزهایی خونده م سوال می کنه.بعد می پرسه «دیگه چه بویی میاد؟» » این جا،اون جا…بوی معشوق میاد!» «شما شاعری یا عاشق؟» بچه ها فقط ریزریز می خندیدند.و من از جوابی که بی اختیار داده م تا کله سرخ می شم.

پی نوشت:صحبت شعر و شاعری شد.اون طوطی شاعر شهر قصه رو یادتونه که نمی ذاشتن شعرش رو بخونه؟!

نوشته شده در شنبه پانزدهم آبان 1389ساعت 10:50 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

خیلی جالبه! از بین این همه تاتر عروسکی که در این چند روز اجرا شده،در بخش گزارش تصویری سایت تاترشهر تصاویر متعددی از منطق الطیر به نمایش درآمده.

(اسم عروسکم را مری ودر گذاشته ام.خیلی دوستش دارم مخصوصا وقتی دستمال سفره ی قرمزش را در دست می گیرد یا روی بالش پر آبیش می خوابد!)

نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم مرداد 1389ساعت 4:0 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

ما پرندگانیم.بعد برتر ما،قادر به پرواز بر فراز آسمان ها و رسیدن به انرژی برتر-سیمرغ-خداوند ست.ما ذاتا می توانیم پرواز کنیم،این گونه آفریده شده ایم.اما آیا از این توانایی برای رسیدن به کمال،برای بالا رفتن استفاده می کنیم؟ یا نسبت به پرواز و کمال بی توجهیم و ناآگاهانه دست و پای خود را می بندیم؟ بله ما ناآگاهیم.می توانیم بالا رویم و پرواز کنیم اما…

ما کفش های سنگین به پا می کنیم.رسم ست.همه باید این کفش ها را به پا کنند.کفش های سنگینی که ما را به زمین می چسبانند تا از سبکبالی و پرواز دور شویم.

در شهر ما همه درگیر روزمرگی اند.در واقع همه یک کار می کنند و شغل همه یکی ست:قفس سازی.کار ما عروسک ها این ست که برای بعد برترمان-عروسک گردان ها قفس بسازیم.ما از پرواز بعد برترمان جلوگیری می کنیم.عروسک گردان ها بعد برترمان هستند.آن ها از صلاح ما آگاهند و خیرمان را می خواهند،مثل مادران.اما ما برایشان قفس می سازیم.عروسک گردان ها را وادار می کنیم آن گونه که ما می خواهیم مارا بگردانند.عروسک گردان ها اسیر ما عروسک ها هستند…

در این بین تنها چیزی که می تواند ما را به بالا-به آسمان وصل کند نشانه های معبود ست.معبود-سیمرغ-خداوند هر از گاهی برایمان پَر می فرستد تا ما بدانیم که او هست.ما عروسک ها می دانیم که پر نشانه ی اوست.می دانیم که پر چیز با ارزشی ست.ما در کنار قفس سازی به معبد می رویم و دعا می کنیم تا سیمرغ برایمان پر بفرستد.پر برای ما برکت می آورد.هر وقت برایمان پری فرستاده می شود آن ها را جمع می کنیم و برای خود نگاه می داریم،فقط همین.مثل یک شی باارزش قایمش می کنیم تا دست کسی جز خودمان به آن نرسد.دیگران هم ما را نگاه می کنند و به پر داشتن ما غبطه می خورند.پر نشانه ای معنوی ست که ما با آن برخوردی مادی داریم.ما نمی دانیم اما خودبرترما-عروسک گردان ها می دانند که نیاز به کمک و راهنمایی داریم.

کسی از راه می رسد.یک ناجی،راهنما،سوشیانت،هدهد…او رقص کنان از آسمان به زمین می آید تا راه را به ما نشان دهد.ما عروسک ها شگفت زده می شویم.او پاهایش را نشان می دهد و ما از پابرهنگی اش متعجب می شویم.برایش کفش های سنگین می آوریم.خودبرتر هدهد بادکنک هایش را از شانه جدا می کند،هدهد اجازه می دهد کفش پایش کنیم.هدهد می خواهد مدتی کنارمان بماند.

در زمانی که ما شغلمان قفس سازی را از سر می گیریم هدهد تماشا می کند.ما را می بیند،قفس های بسته مان را می بیند.و او هم مشغول می شود اما چیز دیگری می سازد.چیزی که برای ما تازگی دارد،کلید طلایی برای باز کردن قفس ها.از آسمان برای هدهد پر می بارد.آن قدر پر می بارد که ما شگفت زده از کار دست می کشیم.پرهایش را جمع می کنیم.اما انگار هدهد بلد ست با پر کارهای دیگری کند.ما نظارگریم و از او یاد می گیریم.

زن و شوهری که فضایی سرد داشتند و زندگیشان از قفس بود،آن ها که باهم حرف نمی زدند و جدا از هم بر بالش های فلزی از جنس قفس می خوابیدند،حالا زندگی شان عوض می شود.شوهری که به همسرش بی محلی می کرد،حالا برایش بالش می آورد.از وقتی هدهد آمده برایشان حسابی پر باریده و از هدهد یادگرفته اند پرها را در کیسه ای جمع کنند و بالش بسازند.شوهر دیگر نمی خواهد همسرش گردن درد بگیرد.و دیگر نمی خواهد از او جدا باشد…

ما عروسک ها ساخت کلید را از هدهد یادمی گیریم.کلیدهایی که ساخته ایم را بهم نشان می دهیم.هدهد هم ما و کلیدهایمان را می بیند و خوشحال ست.هدهد دل ما را روشن کرده ست.ما با کلیدهای طلایی مان قفس هایی را-که تمام عمر خودبرترمان را در آن نگاه داشته ایم-باز می کنیم.عروسک گردان ها از قفس رها می شوند.هدهد اما ماموریتش را به پایان رسانده ست.کفش ها را درمی آورد.بادکنک ها را به شانه می بندد.و سبکبال و پابرهنه به آسمان بازمی گردد.و ما می مانیم و زمینی پر از پر و دل های روشن شده مان.کفش های سنگینی که از پا درآورده ایم و آسمانی پر از بادکنک های سفید. ما هم به آسمان،به هدهد و به سیمرغ پیوسته ایم.

نوشته شده در شنبه بیست و سوم مرداد 1389ساعت 4:2 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/www.ketabak.org/khabar/sites/default/files/imagecache/cn_image/khabar/khabar.88.9.8o.jpg

سیزدهیمن جشنواره بین المللی تاتر عروسکی تهران-مبارک

اجرای نمایش عروسکی «منطق الطیر»

دوم مرداد ١٣٨٩

ساعت ۵ و ٧ بعد از ظهر

تاتر شهر-تالار سایه

به صحنه خواهیم رفت…

 

و چند نکته برای علاقه مندان:

*برای تهیه بلیط لطفا نیم ساعت قبل از اجرا در تاتر شهر حضور داشته باشید.

*نمایش عروسکی منطق الطیر مختص گروه سنی بزرگسال می باشد.

نوشته شده در چهارشنبه سی ام تیر 1389ساعت 4:9 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

انسان

راه پر پیچ و خم زندگی

غرق در روزمرگی

دری بسته

             مرگ

 

نمایش پانتومیم «ما و زندگی،ما و مرگ»با موفقیت در دانشکده سینما-تاتر اجرا و (به خصوص در اجرای دوم و سوم)با استقبال تماشاچیان مواجه شد.طی سه شب اجرا حدود دویست و پنجاه نفر از دانشجویان،علاقه مندان و اساتید به تماشای نمایش نشتند.

به دوستان عزیزم در گروه نمایش یک خسته نباشید بزرگ می گویم

و از تمام کسانی که در اجرای این اثر ما را همراهی و یاری کردند تشکر می کنم.

«ما یه گروهیم!»

 

نوشته شده در دوشنبه هفتم تیر 1389ساعت 4:35 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

«ما یه گروهیم!»  تقدیم می کند!

 

نمایش پانتومیم «ما و زندگی،ما و مرگ»

برنده ی رتبه ی اول بازیگری زن،رتبه ی دوم طرح و کارگردانی در جشنواره نمایش ایمایی

طرح و کارگردانی:نیکو ممدوحی

مشاور کارگردان:رسول سلیمانی

بازیگران به ترتیب الفبا:

ساحل اسماعیلی،محمد جعفرزاده،سپهر شریف زاده،سیما شیبانی،سپیده محمدپور،علیرضا مصفا،بهناز نظافتی.

گروه موسیقی:سامان عبدالهی،بهرام خردمند.

اول،دوم و سوم خرداد ١٣٨٩         ساعت ۶/٣٠

در پلاتوی مرکزی دانشکده سینما-تاتر

نوشته شده در یکشنبه ششم تیر 1389ساعت 4:36 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/www.drawingcoach.com/image-files/cartoon_flowers_st5.gif

نمایش عروسکی دست ها

در دومین جشنواره تاتر تک نفره

نویسنده امین مولانا

کارگردان زینب لک

دستیار کارگردان ساحل اسماعیلی

بازی دهندگان عروسک سیما شیبانی-سپیده محمدپور-حوریه کریمی-سام مظاهری

طراحی و ساخت عروسک  زینب لک

دستیار صحنه الهام عابدی

موسیقی احسان ضرغامی

 

به بازی دهندگان عروسک برای دریافت رتبه ی دوم این جشنواره تبریک می گیملبخند

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم اسفند 1388ساعت 4:16 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

اجرای اثری از ”یاسمینا رضا” در دانشکده سینما تئاتر

 نمایش «سه روایت از زندگی» نوشته «یاسمینا رضا» به کارگردانی «آندریا نوشاد» به مدت 5 شب در پلاتوی مرکزی دانشکده سینما تئاتر به صحنه می‌رود.

به گزارش سایت ایران تئاتر، این نمایش از 5 تا 19 اسفند ساعت 17:30 اجرا خواهد شد. در نمایش «سه روایت از زندگی» فرانک کلانتر، پدرام شریفی، احمد رستمعلی و الهام خداوردی به عنوان بازیگر حضور دارند و هدا سلطانی طراح صحنه و فرشاد جعفریان آهنگساز این نمایش هستند.
فروش بلیط این نمایش از ساعت 16 در مقابل در اصلی دانشکده سینما تئاتر واقع در خیابان مفتح، خیابان ورزنده، جنب تالار هنر انجام خواهد گرفت.
به گفته «حمید مرادویسی» مسئول برگزاری رپرتوار آثار دانشکده سینما تئاتر «سه روایت از زندگی» پنجمین نمایشی است که در قالب رپرتوار به صحنه می‌رود و تا پایان سال، دو نمایش دیگر نیز در قالب رپرتوار اجرا خواهد شد.

نقل از سایت ایران تاتر
پی نوشت1: خوب ظاهرا ما رو به کل نادیده گرفته ند.دستشون درد نکنه.
پی نوشت2: آدم های حرفه ای اخلاق حرفه ای هم دارند.اگر می خواهید در زندگی شاد باشید با افراد مناسب کار کنید.دست بازیگرها هم درد نکنه به خاطر اخلاق حرفه ای و ادب صحنه ای که دارند.ولی خب…بعضی حرفه ای نماها چنین ویژگی رو ندارند متاسفانه.
پی نوشت3: باید حرف اون فالگیری رو که گفته بود «تا عید کار قبول نکن» گوش می دادم.حیف اعصاب و فکرم که…
نوشته شده در دوشنبه دهم اسفند 1388ساعت 4:25 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/lexusenthusiast.com/images/weblog/08-06-21-lexus-salvador-dali.jpg

 

 

 

 

 

 

 

 

کار کردن با کارگردان های زیادی جدی هم عالمی دارد.با بازیگران حرفه ای هم همین طور.کافی است که یک کلام بگویی «ببخشید ها!شرمنده،این خط موداری که بالای چشمتان هست اسمش ابروست».بازی ها خوب هست،اما به میزان خوب بودن بازیشان ادعا دارند.در این بین آن چیزی که من خیلی دوست دارم «تواضع» فرد توانمند هست.این تواضع و فروتنی یک استاد هست که به هنر و علم او ارزش می بخشد.در شگفتم که چگونه جوانانی که تازه به نیمچه اسم و رسمی می رسند خود را گم می کنند.گروه جدیدی که باهایشان کار می کنم بد نیستند،اما پتانسیل خیلی چیزها را دارند که برایم دلچسب نیست.اما با خودم گفتم این هم آش کشک خاله ست.اگر بخواهم حرفه ای شوم باید با حرفه ای ها کار کنم و جوش را هم قبول کنم.

خدا می داند که چقدر سرم شلوغ خواهد شد.تحمل شلوغی برایم آسان نیست ولی خب،چه می شود کرد؟فعلا از حالا دارم با خانواده می جنگم که تعطیلات عید را به جای شمال ایران در تهران و در خانه بگذرانیم.در شمال زمان فقط به پذیرایی از مهمان و خوردن باقالی پخته و زل زدن به دریای خالی می گذرد.ولی دلم می خواهد تعطیلات دو هفته ای را به کارهای دلخواهم بپردازم.زبان بخوانم،نقاشی بکشم،برای خودم بنویسم،کتاب بخوانم…چه می دانم!اصلا می خواهم فقط بخوابم.و بعد با شروع تمرین ها کار کنم تا خود تابستان.خدا را چه دیدی،شاید یکهو زد و به جشنواره مبارک هم راه پیدا کردیم…

زمان.من زمان زیادی را تلف کردم.از ارتباط های اشتباه گرفته تا روزهای بد ناامیدی  و…تلاش دوباره برای خودسازی و پیدا کردن خود.گرچه یکی از چیزهایی که از دست دادم اعتماد به نفسم بود و خشک شدن قلم شعرم و…اما انگار بزرگ شدن را تجربه می کردم.یادگرفتم که در زندگی نباید ساده دل بود و سادگی کرد…و عشق چیزی است فراتر از بازی های بچگانه ی ما جوانان امروز.دیگر نمی خواهم وقتم را تلف کنم.با ارزش نیستم؟اگر این طور هست می خواهم از وقتم آن قدر استفاده کنم تا ارزشمند شوم. با هر پیشرفت به خود یاد آوری می کنم عاقبت آن هایی را که به محض مدیر شدن خود را گم کردند.همان هایی که فرصت دوستی با من را از دست دادند.این سال هم شاید برایم بد نبود،یادگیری این درس ها در بیست سالگی بهتر از سی سالگی است.مگر نه؟

 

نوشته شده در جمعه هفتم اسفند 1388ساعت 4:32 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

  

 

اصولا من آدمی خودپسند و نارسیسیست هستم،هر چقدر هم آن را انکار کنم!

فکر نکنید منظورم شکل و شمایل و ریخت و قیافه و این حرف هاست ها. در کل یک اخلاق های خفنی دارم که به خاطر داشتنشان به خودم هر روز احسنت می گویم و کلی کیف می کنم! چه اخلاق هایی؟ عرض می کنم خدمتتان.مثلا یکی از اخلاق های خوب و دلپذیرم این هست که افراد خوبی را برای دوستی و همکاری انتخاب می کنم. کیف می کنم وقتی می بینم دوستانم همه هنرمند و نخبه و از این قبیل هستند! از همه مهم تر این که در درجه اول دوست هستند،نه هم کلاسی و همکار.خب،درست است که این پست را با تعریف و خودستایی شروع کردم اما هدفم تشکر از دیگران بود.

یک بار دیگر با گروه دوستان جمع شدیم تا کار نمایشی دیگری ارایه کنیم.این بار در جشنواره نمایش ایمایی-پانتومیم ظاهر شدیم و باز جوایز را (به قول دوستان گفتنی) درو کردیم! تبریک می گویم به:

بهناز نظافتی،به خاطر بازی عالی و کسب رتبه ی اول بازیگری زن

و نیکو ممدوحی، به خاطر مدیریت عالی و کسب رتبه ی دوم کارگردانی و نیز رتبه ی دوم طرح و ایده ی نمایش.

خسته نباشید می گویم به سایر اعضای گروه که هر یک در نهایت همکاری بهترین بازی ها را از خود ارایه کردند: سیما شیبانی،سپیده محمدپور،علیرضا مصفا،محمد جعفرزاده.

هم-بازی خوب و پر از شیطنت خودم،سپهر شریف زاده.

حامد سلیمانی،مشاور کارگردان و طراح پوستر و بروشور.عضو اصفهانی گروه که لهجه ی همه ما را تغییر داده(قبلا این را گفته بودم؟!)

و تشکر می کنم از:

گروه موسیقی،سامان عبدالهی نوازنده گیتارالکتریک و بهرام خردمند نوازنده درامز.که ماهرانه سی و پنج دقیقه بدون مکث روی صحنه نواختند.

بهنود ذولفقاری، که وقتی در پشت صحنه در وضعیت ناجوری دوستان را گریم می کردم از انجام هیچ لطفی دریغ نکرد، از کمک به مشاور کارگردان و دکور زدن گرفته تا کمک به رفع استرس بازیگران.

و نیز آرادا ملکیان،که در هفته ی آخر تمرینات گروه را همراهی کرد.آرادا در مهمانی بعد از اجرا هم شمردن اعداد ارمنی را یادمان دادزبان چند روزی است که آرادا به ارمنستان برگشته و جایش حسابی خالی ست.

دوستان فراموش نمی کنیم که…ما یه گروهیم! عینکهورا

*یک توضیح: اسم کار در ابتدا «آنتراکت بیداری» بود که بعد به دلایلی مثل بی سلیقگی(!) به » ما و مرگ،ما و زندگی» تغییر یافت.اما نمایش در جدول برنامه ی جشنواره و رسانه ها به همان اسم اولی «آنتراکت بیداری» ثبت شد که از نظر من جای بسی خوشبختی است!شیطاننیشخند

پی نوشت: آمار بازدید از گربه ی ایرانی به بیست هزار و خرده ای رسید،نمی دانم این همه آدم در یک وبلاگ چه می کنند!

نوشته شده در سه شنبه بیستم بهمن 1388ساعت 4:43 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

«جان وین زوج هنری من بود. بدون من هیچ متنی رو نمی خوند.چارلز،برنسون رو می گم.اگه اسبش من نبودم نمی تونست حس بگیره.آقا توی خوب،بد،زشت خودشونو کشتن که ما بشیم اسب ایوان کلیف یا ایلای والاک!تو کتمون نرفت که نرفت!از اون طرف کلینت ایستوود گفت یا کورنادو یا برید سراغ یکی دیگه!»

روزهای بازبینی جشنواره تاتر دانشگاهی ست.و یادش به خیر،سال گذشته در همین روزها چه هیجان دلچسبی داشتیم از بازبینی اولین تجربه ی تاتری.

«روزی از روزهای اسب» شهرقصه ی دیگری بود که می توانست در ذهن مخاطبین بماند.شک ندارم برای آن ها که اجرای بازبینی را دیدند به یاد ماندنی بود و برای ما نیز.سختی هایی که برای این کار کشیدیم خاطره شد.هم زمان با دانشجویان بزرگ تر و با تجربه تر که با خیال راحت در پلاتو تمرین می کردند،گاه در سالن غذاخوری دانشگاه،گاه در کلاس یا در منزل تمرین می کردیم.در سرمای پاییز و زمستان.هر لحظه ایده ی تازه ای به دادگاه حیوانات خود می افزودیم.نقش موش خبرنگار که در کار گاو رییس ساده دل دادگاه ، خر عاشق شاکی،و شترمرغ وکیل بی هویت فضولی می کرد برایم واقعا دوست داشتنی بود.و آن اسب سینمایی که از سوابق خود می گفت! و شخصیت فوق العاده ی شیر وکیل معتاد و مفنگی.سگی که فقط پاچه می گرفت.سامانتا اسب ماده که شوهر خرش را ترک کرده بود…

خر- من زنمو می خوام! زندگیمو می خوام!

اسب-این نشدنیه.چرا متوجه نیستی؟من اسبم!

خر-من نمی فهمم!

اسب سینمایی-اتفاقا خوبم می فهمی،اما خودتو می زنی به خریت.

خر-اگه نفهمیدن چیزی جز زندگی اونم کنار کسی که دوستش داری خریته،آره من خرترین خر دنیام!

به نظر من تاتر یعنی زندگی،یعنی سفر.و می دانی که در سفر دوستان را خواهی شناخت؟ روزهای اول عده ی زیادی می آمدند و تست می دادند.گروه اعضای بازیگران را که بستیم تمرین ها را شروع کردیم.و…باور کردنی نبود.گویی تازه با هم کلاسان خود آشنا می شدم،تازه دوست می شدم.و چهار ماه باهم بودیم.نرمش و ورزش-تمرینات تمرکز و حفظ آرامش-آوازهایی که برای تمرین بیان می خواندیم.چقدر این آوازها را دوست داشتم! «موشه رو کی می خوره؟موشو گربه می خوره.گربه و موشه و گندم گل گندم ای خدا،دختر مال مردمه خدا…»

در این بین خیلی ها آمدند و رفتند.اتفاقات زیادی می افتاد و هر روز با مشکل تازه ای روبه رو می شدیم.با تمام این ها روز اجرای بازبینی یکی از قشنگ ترین خاطراتم هست. خوب به خاطر دارم که دل توی دلم نبود و با هیجان شاهد پرشدن جایگاه تماشاچیان بودم.صدای تپش قلبم را خیلی بلند می شنیدم و مدام نفس عمیق می کشیدم و سعی می کردم آرام باشم.و خدا را شکر می کردم که قرار نیست من اولین دیالوگ را شروع کنم.داوران در جایگاه قرار گرفتند و کار شروع شد.این اولین باری بود که در برابر دیگران روی صحنه تاتر می رفتم.راست گفته اند که نقش باید با بازیگر هماهنگ باشد.شیطنت ها و به قول دوستان موش-موشک بازی هایی که باید می کردم حالم را جا آورد.و وقتی برای اولین بار روی صحنه تماشاگران را خنداندم و صدای قهقه شان را شنیدم انرژی گرفتم.تا چهل و پنج دقیقه ی بعدی خنده از لب تماشاچیان نیفتاده بود.گرچه هیچ یک نمی دانستند که بسیاری از صحنه های جذاب به دلایلی حذف شده اند…با تمام این ها اجرا موفقیت آمیز بود و با استقبال بسیار خوبی روبه رو شد.حتی داوران آماتور بودن گروه را باور نمی کردند.و تماشاگران پس از اجرا به تک تک بازیگران خسته نباشید گفتند.

بازبینی جشنواره تنها اجرای  روزی از روزهای اسب بود.گرچه تمرینات را تا اواخر فصل بهار ادامه دادیم این کار هرگز به جشنواره راه پیدا نکرد.سیاست های جشنواره و دانشگاه اجازه نمی داد یک گروه از دانشجویان سال اولی که هنوز دروس مبانی را نگذرانده اند با قدرت با دانشجویانی که به زودی فارغ التحصیل می شوند رقابت کنند…و اثر به اجرای دانشجویی هم نرسید.تاریخ اجرا هم زمان شد با روزهای تب انتخابات ریاست جمهوری و…خودتان می دانید.احساس می کنم داستان اجرای این نمایش مربوط به نه یک سال قبل،که سال ها پیش هست.البته این چیزی را عوض نمی کند.قلب انسان طوری ساخته شده که خاطرات سال های گذشته را با یک تلنگر کوچک زنده می کند.

نوشته شده در سه شنبه ششم بهمن 1388ساعت 4:55 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

یک عالمه تشکر برای دوستان عزیزی که یک ماه و نیم باهاشون زندگی کردم! آره،ما یک ماه و نیم باهم از صبح تا دیروقت کار کردیم،زحمت کشیدیم،تبادل نظر کردیم،خندیدیم و تمرین کردیم.به هم کمک می کردیم،هم دلی می کردیم.در هوای سرد چای و نبات می خوردیم و خلاصه روزگاری داشتیم و داریم.هر لحظه ی این روزها برای ما خاطره ست و رحمتی از جانب او.به هر حال این یک ماه گذشت.و جای داره که از دوستانم به خاطر ساختن این لحظه ها و زحماتی که کشیدند تشکر کنم.برای من همه ی این دوست ها در یک ردیف و در قلب من هستند.هیچ ترتیب و اولویتی هم وجود نداره. ولی چه کنیم که صفحه ی وب نمی تونه همه رو در یک خط جای بده!در هر صورت من تشکر می کنم از:

نیکو ممدوحی،دوست بی نظیر و نشانه ی لطف خدا به من! کارگردان خلاق اثر که با صبر و محبتش کمک بزرگی به خودسازی دوباره و خودباوری من داشت.هنرمند توانایی که به من فرصت داد تا خودم رو نشون بدم ماچ

بهناز نظافتی، دوست زیبا و هنرمندم،بازیگر نقش خورشید که در طول کار حتی بدون اشعه های نارنجی بازی هم بر ما می تابید و نیز مادر مهربانش که ما رو یاری می کردچشمک

محمد جعفر زاده،بازیگر نقش بادشمال،دوستی که قسمت بود در این کار باهاش آشنا بشیم،دوستی که تا دقایقی پیش از اجرا نیز از هیچ کمکی دریغ نمی کرد.لبخند

سپیده محمدپور،بازیگر و جوجوی قرمز من! تنها دوست هم قد و قواره ی من.متخصص تاتر عروسکی در آیندهبغل

سیما شیبانی،بازیگر و دوست خوب و مسءولیت پذیری که حاضر نیستم از دستش بدممژه

علیرضا مصفا،بازیگر موفرفری و بهترین دستیار کارگردان دنیا! قراره در آینده باهم کتاب های تحقیقاتی بنویسیمزبان

حامد سلیمانی،دستیار کارگردان اصفهانی که ظرف یک ماه لهجه ی همه ی ما رو تحت تاثیر قرار داده و تخصصش متقاعد کردن هستعینک

مونا عباسی،دوست زیبا و خوش تیپ خودم! ویولونیست نمایش که با هنرش رنگ و بوی دیگه ای به اثر داد.روزهای آخر تمرین رو کرد که در کار ساخت و ساز دکور مهارت دارهمژه

هوتن رایین،پیانیست اثر که موسیقیش روح نمایش بود.گرچه عادت داره وقتی ما داریم در سکوت مدیتیشن می کنیم بی هوا در رو باز کنه و از بالکن فریاد بزنه «قند دارین؟!»نیشخند

فرزانه باسمه چی،عکاس گروه که در مرحله ی بازبینی به عنوان بازیگر با ما همکاری می کرد.گاهی برامون انار دون شده میاورد و در طول کار از پشت صحنه عکس های خفن می گرفت گاوچران

ماهان باستانی پاریزی،گرافیست ماهر و طراح پوستر و بروشور.اگر انقدر صبور نبود تا به حال صد دفعه از دست ما خودکشی کرده بود!  ابله

آقای ناصر نوری، نورپرداز پلاتوهای دانشکده‌سینما-تاتر که در اختتامیه جشنواره نیز ازشون تقدیر شد. مگه می شه کسی انقدر مهربان و ساده باشه که همه دوستش داشته باشند؟!  فرشته

آقای استاد ایرج محمدی، استاد تاتر عروسکی که در پست هام همیشه ازشون یاد می کنم و همیشه به من قوت قلب می دند لبخند

و نیز دوستان خوبم درگروه ساخت عروسک.بهرام خردمند،عبدی شادبهر،عاطفه احمدی،سامان عبداللهی،آرا و آرمین خمر.که شبانه روز زحمت کشیدند تشویق

داوود، ماشین بهناز (!) به خاطر کمک در رفت و آمد عوامل تاتر (!)  دلقک

و کروکودیل های استخر که اگر به خاطر ترس از خورده شدن توسط اون ها نبود امکان نداشت هیچ کدوم از ما با چنین جدیتی کار کنیم !!   نگراناسترس

باز هم می گم.نیکوی عزیزم ممنون که این مدت اذیت ها و زحمت های ما رو تحمل کردی! در عوض اثری خلق کردی که نه تنها برای ما،که برای تمام تماشاگرانی که کار رو دیدند فراموش نشدنی ست.دوستان،ما بازهم در کنارهم کار خواهیم کرد.بازهم چای نبات می خوریم و بعد از نرمش همدیگه رو بغل می کنیم.حتی اگه سپبیده جهت نرمش ها رو برعکس انجام بده و حتی اگه زمین کثیف باشه! دوستان شعار ساده مون رو هم فراموش نکنید:ما یک گروهیم!!

نوشته شده در جمعه سیزدهم آذر 1388ساعت 5:7 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

یازدهمین جشنواره بین المللی تاتر عروسکی هم تموم شد.من موندم و جمعیتی که برام هلهله می کشند.پیشکسوتانی که از بچگی آرزو داشتم ببینمشون لوح و جایزه م رو به دستم می دند.نامم رو به عنوان برنده اعلام می کنند.صدای فریاد شادی دوستان آشنا و تماشاگران ناآشنا قاطی می شه.رو به جمعیت تعظیم می کنم و لبخند می زنم.این اولین تجربه ی تاتری حرفه ای منه.نماد کوچک «مبارک» عروسک سیاه ایرانی رو در دست تکون می دم.از سن پایین میرم.با حسرت نگاهی به میز نمادهای طلایی جشنواره می اندازم و به طرف صندلی خودم در انتهای سالن می رم.همین که یک بار پام به سن تالار اصلی تاتر شهر خورده باید کلاهم رو بندازم هوا.همین که برنده ومثلا باعث افتخار گروه نمایشی خودمون شده م باید شاد باشم.امان از آرمان گرایی بی حد و حصر و حسرت رتبه ی اول…منم و لوحی که نامم و رتبه ی دوم روش حک شده. از سالن که خارج می شم با هوای سرد و بهمنی از تبریکات مواجه می شم.استادانم بهم تبریک می گند.من عروسک مبارک رو جلوی استاد تکون می دم و با صدای عروسکی می گم «ولی من می خواستم اول بشم!» استاد همراه با نگاهی دوست داشتنی می گه» تعداد شرکت کنندگان زیاد بود.می دونی پشت سر گذاشتن صد و ده نفر عروسک گردان از همه جای کشور یعنی چی؟!» چهره های آشنا دستم رو می فشارند و چهره های نا آشنا لبخند می زنند.حرف های خوبی می شنوم و حال بهتری پیدا می کنم.دوستانم در آغوشم می گیرند.جایزه ی نقدی ام را که می گیرم به رستوران می ریم و یک شام دوستانه می خوریم.مثل همیشه قبل از غذا دست هامون رو بهم می گیرم تا من دعای شکر رو بخونم «خدای عزیز! خدای خوب و مهربون! ممنون به خاطر همه چیز.ممنون که مارو از شهر های مختلف،در یک دانشکده دور هم جمع کردی،دل هامون رو به هم نزدیک کردی.خدای عزیز ممنون که مارو در این کار گروهی همراهی کردی،ممنون که ما رو دوست هم قرار دادی.خدا جونم ممنونیم به خاطر این لحظه که در کنار هم و دوست هم هستیم،ممنون که تنهامون نذاشتی…هیچ وقت تنهامون نذار…آمین!»

پی نوشت١:به کلیه برندگان جشنواره در بخش های مختلف تبریک می گیم.

پی نوشت٢:لینک اعلام نتایج جشنواره در خبرگذاری مهر

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم آذر 1388ساعت 5:11 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

پیش نوشت: در پی موفقیت تاتر عروسکی که همراه با دوستان در جشنواره اجرا کردیم،بخش هایی ازانعکاس و  نقدهای چاپ شده در بولتن روزانه را (نشریه ی تخصصی یازدهمین جشنواره بین المللی تاتر عروسکی دانشجویان) در مورد نمایش در این جا می آورم.

……………………………………

تاتر عروسکی باد شمال و خورشید/براساس داستانی از ازوپ/ به کارگردانی دوست عزیزم نیکو ممدوحی.

«…پنهان بودن عروسک گردان ها از دید تماشاگر باعث ایجاد تمرکز مخاطب بر روی عروسک شده بود.طنز عنصری اساسی در نمایش عروسکی محسوب می شود،کودکان نیز به طنز واکنش نشان می دهند چراکه به خندیدن علاقه دارند.بامزه بودن حرکات و صداهای عروسک گردان در جاهایی توانسته بود تماشاگر را بخنداند.ولی باید توجه داشت که آیا کودکان نیز در این خندیدن شرکت می کنند؟ طنر موجود در صداهای عروسک گردان برای مخاطب بزرگسال ملموس است و به خنده شان وامی دارد (یادآور شیطنت کودکانه ست).اما کودک خود درکی از بامزگی این صداها ندارد.در کل احتمالا این اجرا از موارد نادری است که از تکنیک ماورابنفش_فلورسنت_ برای اجرای عروسکی استفاده شده است و این خود از ویژگی های خوب اثر محسوب می شود.»

نقل از مطلب «من حرف هایی دارم که فقط شما بچه ها باور می کنید» (نقد تاتر بادشمال و خورشید) بولتن شماره۴

«…یک پیشنهاد هم برای آقای بازیگر خارجی دارم،که کار بادشمال و خورشید را ببیند. نه تنها خالی از لطف نبود،اجرایی بود سرشار از انرژی و شادی و عروسک،با ایده های جالب و موسیقی مفرح.امیدوارم نظر من به آقای بازیگر خارجی منتقل شود…»

نقل از مطلب » ای کاش من هم هلندی بودم» (نقد تاتری ؟ از کشور هلند) بولتن شماره۴

«…یک ویژگی مثبت دیگر این اجرا،عدم استفاده از دیالوگ بود که با فضای کار به شدت هم خوانی داشت.صداهای کودکانه ای که عروسک گردانان از خودشان می ساختند دلنشین بودند و حتی با تغییر لحن باعث خنده ی تماشاچیان هم می شدند.همه این عناصر در کنار هم فضای اجرا را سبک،سرخوش و دلنشین کرده بودند…البته در اجرایی که ما دیدیم،اصل شیطنت های یک بچه بود نه شرطبندی باد و خورشید.بچه ای که در کار حضور داشت بسیار شاد و سرخوش بود.بادشمال،با خشونتش او را می ترساند ولی این ترس مانع کنجکاوی و تلاش کودک برای شناخت اطراف نمی شد.بچه همه جا را گشت، و نهایتا از مرز واقعیت گذشت،به زیر آب رفت و با ماهیان از نزدیک آشنا شد.عبور داستان از مرز واقعیت بسیار ساده انجام شد.در پایان پس از این گشت و گذار طولانی،همه شخصیت ها دوباره در کنار هم جمع شدند و در فضایی شاد پایان کار را جشن گرفتند. این شادی و سرخوشی،به این شکل جامع و به این سادگی در اجراهای دیگری که دیدم  حضور نداشت.از این نظر جای تقدیر و تشکر هست.اگرچه می توان مدعی شد که اسم اجرا با خود اجرا هم خوانی نداشت.چراکه موضوع اصلی و قهرمان اجرا کودک بود.ولی گذشته از این مسله نکته منفی دیگری در این اجرا به چشم نمی خورد.»

نقل از مطلب «مروری بر دو اجرای فرح بخش» (نقد تاتر بادشمال و خورشید و تاتر سرناد) بولتن شماره٧.

نوشته شده در سه شنبه دهم آذر 1388ساعت 5:13 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

۱۳۸٧/۱٠/٢٩ :: ٢:٠۸ ‎ب.ظ :: نويسنده : گربه ی ایرانی

در حال حاظر امتحانات شروع شده و سر ما هم شلوغ تر از پیش.فقط برای تنوع این جا جشنواره تاتر فجر را بهانه می کنم و چند عکس از مکان محبوبم در این جا قرار می دهم.

 

 

 

 

 

 

 

 

خدارا چه دیدید، شاید ما هم در آینده اینجا (تاتر شهر) چیزی اجرا کردیم. البته قبل از آن که سقفش بیاید پایین.ضمنا تماشاگران تاتر شهر به خاطر این عدم امنیت ساختمانی بیمه می شوند! آن هم برای اولین بار در تاریخ ایران…

متاسفانه امسال فرصت دیدن و حتی تهیه بلیط آثار جشنواره را ندارم.مهم نیست.ما هم صبور هستیم.صبر می کنیم تا سال بعد! شاید تا آن موقع مترو نیز گسترش پیدا کرده باشد و رفت و آمد ما نیز با مشقت نباشد!

پی نوشت۱: خیلی تابلوست که عکس ها با تلفن همراه گرفته شده ؟! به بزرگی خودتان ببخشید.قبول کنید که برای هنرجویان سابق عکاسی هم با دوربین این ور آن ور رفتن راحت نیست.

پی نوشت۲:راستی اوایل انقلاب که تاتر شهر بسته شده بود می گفتند این جا مسجد جهودهاست(!)

 

نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم دی 1387ساعت 5:7 PM توسط گربه ی ایرانی| نظر بدهيد |

تاتر یکی از بزرگ ترین لذت لحظه های زندگی ست.همیشه و همه جا مدام شعار دادیم که آی ایها الناس من می خوام خودم باشم!! ولی بعد می بینی چقدر حس تازه ایه وقتی که می خوای خودت نباشی… و در عین حال هنوز نمی تونی انکار کنی که هنوز خودتی،هر چقدر هم که خودت نباشی! و لذت بزرگ تر همراهی با جمع دوستان هست که با تو وضعیتی مشابه دارند و می خوان خودشون نباشن اما در لحظات خاصی همه دوباره خودشون می شن و لبخند می زنند…

پی نوشت: متوجه شدم که به مرور در دنیای وب با قوانین نانوشته خودم رو محدود کرده م و فقط در وبلاگ دوران دانشجویی از رشته م تاتر می نویسم. فقط امروز سنت شکنی می کنم برای خوانندگانی که بدشون نمیاد بدونند در دنیای هنر تاتر و دانشگاه هنر و دانشکده سینما-تاتر چه خبره.علاقه مندان می تونند به وبلاگ نارنجی رنگم دوران دانشجویی به قلم این حقیر کبیر مراجعه کنند:

http://artstudent.persianblog.ir/

 

نوشته شده در جمعه سیزدهم دی 1387ساعت 5:13 PM توسط گربه ی ایرانی| نظر بدهيد |

این اداره برق دیگه خیلی پاش رو از گلیمش زیادی دراز کرده!فرقی نداره تو خونه باشی یا رستوران یا پارک.هرجا بری همون آشه و همون کاسه.

بار چندم بود که در موقع اجرای تاتر برق می رفت. دیشب هم نیم ساعت آخر نمایش در تاریکی و با دو چراغ قوه ی مسؤلین و البته همیاری نورهای موبایل اجرا شد.

تاتر سایه تو سایه ، به کارگردانی علیرضا راسخ راد نمایشی ست ملهم از داستانی کمدی از کشور ایتالیا که در قالب سیاه بازی ایرانی به روی صحنه می رود. نمایشی شاد و خنده آور که به مساله ای قدیمی پرداخته : ازدواج دختر و پسری که تا به حال یکدیگر را ندیده اند و به تصمیم خانواده هایشان باید باهم ازدواج کنند. تماشاگران در تمام مدت اجرا می خندند گرچه نکته ی جدید چندانی درنمیابند. این بار سیاه در نقش اول نیست اما در خنداندن تماشاگر و مزه ریزی  نقش مهمی ایفا می کند. گرچه همیشه موسیقی و آواز از جذابیت های تاتر محسوب می شده ولی ضبطی بودن موسیقی و پخش آن در اجرا کیفیت کار را پایین می آورد. ( به خاطر همین مساله آوازهای آخر تاتر که به علت قطعی برق زنده روی صحنه اجرا شد جذابیت بیش تری داشت).

 

نوشته شده در دوشنبه چهاردهم مرداد 1387ساعت 12:31 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

۱۳۸٧/۱/۱٢ :: ۳:٢٩ ‎ب.ظ :: نويسنده : گربه ی ایرانی

جالبه. مشغول مطالعه ی کتابی با عنوان «تیاتر قرن سیزدهم » بودم که به نام آشنایی بر خوردم.
کمی بعد متوجه شدم که شخص مورد بحث کتاب از اجداد خودم هست! احمد کمال الوزاره محمودی؛ نمایشنامه نویس دوران مشروطه. همین کنجکاوی ام را برانگیخت که گشتی هم در دنیای مجازی بزنم و اطلاعات بیش تری بگیرم. جای تاسف ست که از قبل تحقیق بیش تری نکرده بودم. متاسفانه بسیاری از سایت های مرتبط ازجمله بی بی سی فیلتر شده اند.
روزنامه ابرار http://www.abrarnews.com/politic/1384/841106/html/honar.htm
بخشی از مطالبی که یافتم و برایم تازگی داشت در اینجا میاورم. مربوط به وجود افکار فمنیستی در آثار کمال الوزاره  و حقوق زنان در دوران قدیم هست. منبع: سایت آتیه بین.

**************************************************
…از جمله مباحثی که مورد توجه گروه های نمایشی قرار داشت شرایط زن در خانواده و منزلت اجتماعی او بود. آنان تلاش می کردند تا از طریق هنر تئاتر تماشاچیان را که همگی مرد بودند به تامل و تفکر در رفتارشان نسبت به زنان و دختران آگاه کنند و به احقاق حقوق زنان یاری رسانند. در سال 1290 زن ایرانی برای نخستین بار (بعد از گذشت 24 سال از افتتاح نخستین تماشاخانه ایران) توانست در صحنه تئاتر حضور یابد و در نمایشنامه «طبیب اجباری» نوشته مولیر به همراه بازیگران مرد در برابر 250 نفر تماشاچی «مرد» بازی کند. این نمایشنامه که به حقوق زن می پردازد توسط گروه نمایشی ارمنیان و در مدرسه ارمنیان تهران اجرا شد. و به این مسئله می پرداخت که چگونه مردها جهیزیه زن را بلاحق فروخته و صرف کرده و اگر زن بی نوا به زبان آرد به سیاستش می رسانند. در ضمن همان کلمات می فهماند که چگونه پدران همواره در ازدواج دخترانشان تنها نقطه نظر خود را در نظر می گیرند.

گام بعدی بر حضور زن ایرانی در صحنه تئاتر به وسیله شعبه زنان فرقه سوسیال دموکرات هیچاکیان برداشته شد آنان در سال 1291 گاردن پارتی را برگزار کردند و نمایشنامه «راه خونی» را اجرا کردند و اعلام کردند درآمد حاصل از اجرای این نمایشنامه و دیگر برنامه های گاردن پارتی اختصاص به «تاسیس یک باب مدرسه اناثیه صناعیه بین المللی ایرانیان» دارد. اگر چه گروه های نمایش ارمنی برای نخستین بار سنت شکنی کردند و در برابر تماشاچیان مرد، زنان را به صحنه تئاتر وارد نمودند اما تا سالها بعد زنان مسلمان ایرانی نه تنها اجازه بازیگری نیافتند که حتی از تماشای تئاتر نیز محروم ماندند .

نخستین تجربه ای که در این زمینه به عمل آمد توسط کمال الوزرای محمودی بود که نمایش نامه جعفر خان از فرنگ برگشته را به صورت اختصاصی برای زنان و دختران اجرا کرد.

در رشت نیز آن زمان که عبدالمجید خان فرساد برای نخستین بار در گیلان سونا خانم قفقازی را به صحنه نمایش درآورد. اقدام جسارت آمیزش موجب شد اهالی رشت فرساد را طرد کنند و حتی او را به حمام های شهر راه ندهند و فرساد ناچار شود برای استحمام به رودخانه برود. با این حال سنت شکنی فرساد و سونا قفقازی بی تاثیر نبود و مدتی کوتاه پس از آن اعضای انجمن فرهنگ رشت به فکر آموزش هنر تئاتر به دختران و زنان افتادند که دستاورد عده ای از این زنان که به فعالیت های هنری گام نهادند تشکیل مجمع پیک سعادت نسوان بود و اهمیت این فعالیت هنگامی مشخص می شود که بدانیم تا 15 سال بعد از آن در اصفهان هنوز مردان ایفاگر نقش های زنان بودند. [5]

از نخستین نمایشنامه ها تا تئاتر خیابانی در پارک شهر: چند همسری ممنوع!

میرزا فتحعلی آخوند زاده، نام او آغاز و پیدایش نمایشنامه نویسی در ایران را به یاد می آورد از او 6 نمایشنامه به جا مانده است. یکی از این نمایش نامه ها حکایتی در سه پرده است

«آقا مردان» با حیله در صدد است تامیراث باقی مانده از «حاجی غفور» را از چنگ «سکینه خانم» خواهر و وارث قانونی او در آورده و به بهانه اینکه حاجی غفور از کلفت و زن صیغه ای خود صاحب فرزند پسری شده است که وارث او محسوب می شود خود به نوایی رسد. او با رشوه و تبانی چند شاهد برای تایید ادعای خود پیدا می کند ولی در روز دادگاه شاهدان شهادت دروغ نمی دهند. در این نمایشنامه اشاره به محروم ماندن زینب خانم از «ارث» به سبب ازدواج صیغه ای او می شود و تاکید بر القابی که مردان برای نام بردن زنان به کار می برند مانند ضعیفه، طایفه، اناث ناقص العقل و…

از میان نمایش نامه نویسان عصر مشروطه آن که بیش از همه به نقش و جایگاه زن در جامعه توجه داشت و موقعیت زن ایرانی روزگار خود را توصیف می کند احمد محمودی ملقب به کمال الوزاره است.

***********************************************
*مطلب کامل در آتیه بین http://ahreshoomi.blogfa.com/post-130.aspx

 

نوشته شده در دوشنبه دوازدهم فروردین 1387ساعت 10:52 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

 


بایگانی