گربه ی ایرانی

Archive for the ‘نقد’ Category

» …عکس هارا پاره می کنم.عکس مردانی که عاشقشان بودم…و آلت دستشان…»

افلیا- نمایشنامه هملت ماشین- اثر هاینر مولر

 

گرچه از اجرای این نمایش در جشنواره تاتر دانشگاهی می گذره، اما خارج از لطف نیست که باز به گروه اجرایی این نمایش تبریک و خسته نباشید بگم.

گرچه جشنواره ای که گذشت متاسفانه بیش تر رقابت اساتید و داوران با همدیگه بود تا رقابت دانشجویان هنرمند

اما تمام کسانی که  هملت ماشین رو در باغ ملی دانشگاه هنر دیدند متفق القول اند که اثری فوق العاده با بازیگرانی توانا و مسلط دیده اند.نمایشی که به این راحتی ها از یاد نخواهند برد.

جایی برای درخشش چندباره ی دوستان هنرمند جوانم.

الهام عابدی عزیز. دانشجوی توانای تاتر عروسکی. این رو نذار به حساب دوستی ها و روزگاری که باهم گذرونده ایم. این رو ساحل صورتی بهت نمی گه. این رو به عنوان یه همکار، یه بازیگر تاتر و عروسک گردان جوان از من قبول کن. بازی تو در هملت ماشین و در اون شرایط کار هر کسی نیست. دیالوگ گفتن درحال خفه شدن در آب، نیازمند قوه ی بیان و بازیگری بسیار بالاست که تو ازش برخوردار هستی. کل دانشکده سینما تاتر رو روسفید کردی و حسابی در جشنواره آبرومون رو خریدی! گرچه در این جشنواره خیلی ها با پارتی بازی کاندید و برنده شدند، اما کاندید شدن تو به عنوان بازیگر اول زن کم ترین چیزی بود که باید اتفاق می افتاد. و خیالم هم راحت هست که با شنیدن این حقایق از من به خودت باد نمی کنی! خیالم راحته چون می دونم اخلاق کاری و فروتنی تو به قدری بالا هست که درجا نخواهی زد. حتما در کار با افرادی رو به رو شده ای که به محض دریافت کوچک ترین موفقیت به خودشون غره می شند،جو «مهم بودن» می گیردشون.و پیشرفت کاری که هیچی، در اخلاق یک عقب گرد می کنند… به عنوان یک تماشاگر عام هم که شده وظیفه ی خودم می دونستم که در این فضا این صحبت ها رو بگم.نه در سخن رانی های جشنواره و نه اختتامیه، ونه حتی اخبار، از خیلی ها اون طور که باید و شاید تمجید و یا انتفاد نمی شه.سهم خودمو انجام می دم.

حالا که حرف از تاتر شد،بد نمی بینم به چیزی اشاره کنم.گاهی یک چیزهایی رو فراموش می کنیم.موفقیت یک نمایش مال یک نفر تنها نیست.نمایش و تاتر، هنری گروهی ست و تک تک اجزا در اون سهم دارند.اگر من جایزه ای می گیرم حتما هم بازی های خوبی داشته ام که بهم کمک کرده ند.حتما دستیار صحنه ی خوبی حضور داشته که کلی زحمت کشیده.خیلی از همکاران اجرایی یک نمایش حتی در بروشور هم به چشم نمیان.اما نباید فراموش کرد که تک تک شون زحمت کشیده ند ،زمان و انرژی گذاشته ند،از جان مایه گذاشته ند برای کار.و این زحمت ها،این زمان و انرژی همه ش ارزشمنده.نمایش مال همه گروه هست، و تک تک اعضای کار حق دارند اثر رو به عزیزانشون تقدیم کنند.مگه نه؟

درست مثل مشکلی که این روزها باهاش روبه رو هستم و لمسش می کنم بسیار.حیفه یک اثر هنری حتی زیبا و موفق رو،اثری که می تونه تماشاگر رو به لذت و حتی تزکیه روح برسونه،با بی ارزشی ها نابود کنیم. با بدرفتاری با همکارانی که با ما در یک خط قراردارند اما معلوم نیست چرا «زیر دستی» می پنداریمشون. خوشبختانه هنرمندان ارزشمند و با اخلاق و بسیاری داریم.اما افرادی هم هستند این وسط ها که هنرمندنما هستند یک جورهایی.که لذت ایجاد هنر رو برای همکاران زهر می کنند.بیایم برای هم ارزش قایل بشیم. برای زحمتی که دوستان برای ما می کشند،برای زمانی که می ذارند و میان تمرین. در این زمان می تونستند هرکار دیگه ای بکنند،به زندگی شون برسند مگه نه؟ولی این زمان رو گذاشته ند در اختیار گروه.و این وظیفه ی ما نیست. نه تا وقتی که حقوق نمی گیریم و قراردادی نبسته ایم.

بهتره سخن رو کوتاه کنم.

یک بار دیگه از همه اعضای گروه و عوامل هملت ماشین،این نمایش موفق تشکر می کنم به خاطر اثری که ساختند

و به بهاره اسدی،کارگردان خلاق نمایش به خاطر داشتن این گروه صمیمانه تبریک می گم.

ممنون از افتخاری که برای دانشکده سینما تاتر کسب کردید.

 

نوشته شده در جمعه بیستم خرداد 1390ساعت 3:26 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

بهش می گیم کافه ارزونه. جای قشنگ و دندون گیری نیست. با بی سلیقگی چیده شده. اما چیزهاش خیلی خوشمزه ند و از همه مهم تر،صاحبانش (یک پدر و پسر) آدمای مودب و خوش رویی هستند.و قیمت هاش هم ارزون تر از همه کافه هایی ست که در زندگی دیده م.همون کیفیت و مزه با قیمت مناسب چیزیه که زیاد پیدا نمی شه.حداقل در تهران. نشسته یم و مشغول گپ زدن با دوستان و خوردن گلاسه و قهوه ،و کیک هایی که انگشت ها رو هم باید باهاشون خورد. یکهو نگاهمو می افته به نامی که روی کتابچه ی فهرست غذا نوشته شده، و تناقضش با نامی که روی تابلوی کافه هست. پسر صاحب کافه رو صدا می زنیم.
«می بخشید.چرا روی منو و وسایل این جا نوشته دو به دو ولی روی سر در زدید سناتور؟»
«دو به دو اسم قبلی مونه.اماکن گیر دادن. اسمو عوض کردیم.»
«ولی سناتور که اسم خارجیه.دوبه دو هم فارسی.همیشه به اسمای خارجی گیر می دن.جریان این حرکت چیه؟»
«گفتن وقتی اسم کافه رو گذاشتین دو به دو ، دختر پسرا یادشون می افته که دو تا دو تا بیان این جا و اینم خلاف شرعه.»
» …!»

 

 

نوشته شده در یکشنبه پانزدهم خرداد 1390ساعت 10:27 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

نمونه ی بارز بی هویتی ملت ایران،اینه که در یک موزیک ویدیوی ایرانی

رقصندگان آمریکایی،

لباس رقص عربی بپوشند

و با آهنگ بندری،

هندی برقصند.

 

نوشته شده در جمعه بیست و دوم بهمن 1389ساعت 4:56 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

بالاخره به قولی که به خودم داده بودم عمل کردم و دیشب رفتم دکتر. همون طور که حدس می زدم باید برای همه چی آزمایش بدم تا معلوم بشه چمه.اما نمی دونید چه دکتر دلقکی بود! همش پنج دقیقه تو اتاقش بودم انقدر چرت و پرت گفت که نمی تونستم نخندم.چند سالته؟ ٢١ سال.دانشجویی؟بله.دستت رو بده فشارت رو بگیرم.چه رشته ای می خونی؟ (دستم رو می برم جلو.)تاتر می خونم.(دستم رو میگیره.)آه ای دزدمونا!

گریه هم می کنی؟ ببخشید؟ می گم چقدر گریه می کنی؟آخرین بار کی گریه کردی؟ (من معذب سعی می کنم به مامانم که در اتاق حضور داره نگاه نکنم.)آخرین بار…چهار روز پیش.راحت گریه می کنی یا می ریزی تو خودت؟ نه من راحت گریه می کنم.هیچ وقت جلوش رو نمی گیرم.خوبه…اون وقت وقتی گریه می کنی به درخت هم تکیه می دی؟! عصبی می خندم و می گم اگه در دسترس باشه چراکه نه.عصبی هستی؟ نه معمولا آرومم.با معمولا کاری ندارم.در حال حاظر روحیه ت چطوره؟مامانم به جای من جواب می ده.اخیرا انگار ریخته بهم.من معذب می شم.دکتر به ضربان قلبم گوش می کنه.می گم که مدتیه تپش زیاد قلبم اذیتم می کنه طوری که رو تنفسم هم تاثیر منفی میذاره.دکتر…خب یه حرکتی می کنه که من شوک می شم.هر دختری فرق معاینه ی قلب رو با چیزای دیگه می فهمه! خودتون می دونید. الان درد می کنه؟! عصبی می شم اما خودم رو می زنم به نفهمی.نه درد ندارم.مطمئنی که درد نمی کنه؟! بله مطمئنم.هیچی به روی خودم نمیارم.خدای من چقدر پررو.خدارو شکر که مامانم قبول نکرد تنها برم دکتر.حالا که یه بزرگتر همراهم هست جناب دکتر داره از پرسپکتیو و در دید نبودن به خاطر زاویه ی نشستنم سواستفاده می کنه.اگه تنها می رفتم…از فکرش هم تنم می لرزه.می گه ممکنه تیروئید داشته باشی و برای همین انقدر عصبی هستی.با خودم می گم این حرکات امثال توست که من رو عصبی می کنه.به دوتا جوکش خندیدم و خیال ورش داشته.آقای محرم!

میایم بیرون.با یه نسخه از چند آمپول و کپسول ویتامین به خاطر ضعف و سرگیجه.و یک آزمایش کلی.نمی دونم شاید بهتر باشه برگه جواب آزمایشم رو ببرم پیش یه پزشک دیگه.آره،بی خیال آدمای بی ارزش.

نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم آبان 1389ساعت 10:56 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

ما پرندگانیم.بعد برتر ما،قادر به پرواز بر فراز آسمان ها و رسیدن به انرژی برتر-سیمرغ-خداوند ست.ما ذاتا می توانیم پرواز کنیم،این گونه آفریده شده ایم.اما آیا از این توانایی برای رسیدن به کمال،برای بالا رفتن استفاده می کنیم؟ یا نسبت به پرواز و کمال بی توجهیم و ناآگاهانه دست و پای خود را می بندیم؟ بله ما ناآگاهیم.می توانیم بالا رویم و پرواز کنیم اما…

ما کفش های سنگین به پا می کنیم.رسم ست.همه باید این کفش ها را به پا کنند.کفش های سنگینی که ما را به زمین می چسبانند تا از سبکبالی و پرواز دور شویم.

در شهر ما همه درگیر روزمرگی اند.در واقع همه یک کار می کنند و شغل همه یکی ست:قفس سازی.کار ما عروسک ها این ست که برای بعد برترمان-عروسک گردان ها قفس بسازیم.ما از پرواز بعد برترمان جلوگیری می کنیم.عروسک گردان ها بعد برترمان هستند.آن ها از صلاح ما آگاهند و خیرمان را می خواهند،مثل مادران.اما ما برایشان قفس می سازیم.عروسک گردان ها را وادار می کنیم آن گونه که ما می خواهیم مارا بگردانند.عروسک گردان ها اسیر ما عروسک ها هستند…

در این بین تنها چیزی که می تواند ما را به بالا-به آسمان وصل کند نشانه های معبود ست.معبود-سیمرغ-خداوند هر از گاهی برایمان پَر می فرستد تا ما بدانیم که او هست.ما عروسک ها می دانیم که پر نشانه ی اوست.می دانیم که پر چیز با ارزشی ست.ما در کنار قفس سازی به معبد می رویم و دعا می کنیم تا سیمرغ برایمان پر بفرستد.پر برای ما برکت می آورد.هر وقت برایمان پری فرستاده می شود آن ها را جمع می کنیم و برای خود نگاه می داریم،فقط همین.مثل یک شی باارزش قایمش می کنیم تا دست کسی جز خودمان به آن نرسد.دیگران هم ما را نگاه می کنند و به پر داشتن ما غبطه می خورند.پر نشانه ای معنوی ست که ما با آن برخوردی مادی داریم.ما نمی دانیم اما خودبرترما-عروسک گردان ها می دانند که نیاز به کمک و راهنمایی داریم.

کسی از راه می رسد.یک ناجی،راهنما،سوشیانت،هدهد…او رقص کنان از آسمان به زمین می آید تا راه را به ما نشان دهد.ما عروسک ها شگفت زده می شویم.او پاهایش را نشان می دهد و ما از پابرهنگی اش متعجب می شویم.برایش کفش های سنگین می آوریم.خودبرتر هدهد بادکنک هایش را از شانه جدا می کند،هدهد اجازه می دهد کفش پایش کنیم.هدهد می خواهد مدتی کنارمان بماند.

در زمانی که ما شغلمان قفس سازی را از سر می گیریم هدهد تماشا می کند.ما را می بیند،قفس های بسته مان را می بیند.و او هم مشغول می شود اما چیز دیگری می سازد.چیزی که برای ما تازگی دارد،کلید طلایی برای باز کردن قفس ها.از آسمان برای هدهد پر می بارد.آن قدر پر می بارد که ما شگفت زده از کار دست می کشیم.پرهایش را جمع می کنیم.اما انگار هدهد بلد ست با پر کارهای دیگری کند.ما نظارگریم و از او یاد می گیریم.

زن و شوهری که فضایی سرد داشتند و زندگیشان از قفس بود،آن ها که باهم حرف نمی زدند و جدا از هم بر بالش های فلزی از جنس قفس می خوابیدند،حالا زندگی شان عوض می شود.شوهری که به همسرش بی محلی می کرد،حالا برایش بالش می آورد.از وقتی هدهد آمده برایشان حسابی پر باریده و از هدهد یادگرفته اند پرها را در کیسه ای جمع کنند و بالش بسازند.شوهر دیگر نمی خواهد همسرش گردن درد بگیرد.و دیگر نمی خواهد از او جدا باشد…

ما عروسک ها ساخت کلید را از هدهد یادمی گیریم.کلیدهایی که ساخته ایم را بهم نشان می دهیم.هدهد هم ما و کلیدهایمان را می بیند و خوشحال ست.هدهد دل ما را روشن کرده ست.ما با کلیدهای طلایی مان قفس هایی را-که تمام عمر خودبرترمان را در آن نگاه داشته ایم-باز می کنیم.عروسک گردان ها از قفس رها می شوند.هدهد اما ماموریتش را به پایان رسانده ست.کفش ها را درمی آورد.بادکنک ها را به شانه می بندد.و سبکبال و پابرهنه به آسمان بازمی گردد.و ما می مانیم و زمینی پر از پر و دل های روشن شده مان.کفش های سنگینی که از پا درآورده ایم و آسمانی پر از بادکنک های سفید. ما هم به آسمان،به هدهد و به سیمرغ پیوسته ایم.

نوشته شده در شنبه بیست و سوم مرداد 1389ساعت 4:2 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

یک برنامه ی تلویزیونی هست به اسم «خانه فیروزه ای»

یک مجری خانوم داره که عین وروره جادو حرف می زنه.به مهمانانی که به برنامه میان فرصت صحبت نمی ده.و به طرز بچگانه ای می خواد یک کاری بکنه که دوربین فقط خودش رو نشون بده.

خیلی دلم می خواد لهش کنم.

 

پی نوشت:بد نیست هر از گاهی ماهواره قطع بشه تا نگاهی به برنامه های صداوسیما بندازیم…و بعد با قاطیت بیش تری به درست کردن ماهواره بپردازیم.

نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم تیر 1389ساعت 4:11 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

عروسک های باربی از کودکی یکی از اسباب بازی های محبوب من بودند.این عروسک های خوش قد و بالا،با چهره ای زیبا و لبخندی همیشگی به راحتی دختربچه ها و بزرگسالان را مجذوب می کردند.موهای طلایی و چشمان آبی آن ها برای ما سمبل زیبایی (و به دلیل نامعلومی) مهربانی بود.درست مثل پریانی که در افسانه ها توصیف می شدند.امروزه حتی زمانی که بچه ها کم کم بازی با عروسک را فراموش می کنند باربی هم چنان در زندگی روزمره شان در قالب دفتر و مداد و جامدادی های فلزی و کوله پشتی و…به چشم می خورد.خود من تا مدت ها یکی از دلمشغولی های محبوبم تهیه ی مجلات باربی و تماشای تصاویر جدیدترین مدل ها بود.باربی ها همراه با زمان تغییر می کردند،اما زیباییشان همیشه باقی می ماند.باربی های سیاه پوست،پزشک حیوانات،کابوی،و یا با لباس های محلی کشورهای مختلف.به خاطر دارم مسابقه ی باشکوه ملکه ی زیبایی باربی ها را نیز در دیزنی لند فلوریدا برگزار کردند.

با عوض شدن تیپ لباس پوشیدن مردم واقعی لباس های باربی ها هم تغییر کرد و رو به واقع گرایی رفت.باربی های امروز شلوارجین می پوشند و از مد روز پیروی می کنند.گرچه کارخانه ی ساخت باربی یکی از کارخانه های مشهور و بسیار وسیع در دنیاست،اما برای فروش محصولات بیش تر،دیگر فقط به ساخت باربی های بیش تر بسنده نکرد.کارخانه ی باربی عروسک های جدیدی تحت عنوان Bratz به بازار آورد که بیش تر شبیه به کاریکاتورهایی از دختران نوجوان شیک پوش و آلامد هستند.ظاهرا با سلیقه ی بچه های امروزی هم جور بودند و خوب فروش کردند.

*در این میان آن چه که به نظرم جالب توجه هست ترفند سازندگان باربی ست.از آن جایی که باربی از ابتدا با ظاهری شاهزاده وار و با لباس های پفی ملکه مانند شناخته شده است،سازندگان برای آن که در میان باربی های مدرن و امروزی بازهم تیپ کلاسیک باربی تولید کرده و به فروش برسانند دست به کاری ساده اما هوشمندانه زدند.ساخت کارتون و انیمشن،با استفاده از شخصیت باربی.با این کار خیلی راحت باربی را در شمایل شاهزاده وار و تازه ای به بچه ها نمایش می دهند و بعد همان مدل ها را می سازند و روانه ی بازار فروش می کنند.

ناگفته نماند که باربی در این کارتون ها،شخصیتی آرمانی،و البته بسیار لوس و غیرواقعی دارد.یک پرنسس زیبا و بسیار مهربان که با هنرهایش دل شاهزاده را می برد و پس از ماجراجویی های مصنوعی و غیرجذاب،با یک ازدواج سر و ته داستان را هم می آورد.بیش تر این انیمیشن ها داستان هایی ضعیف دارند که گویا تقلیدی ناشیانه از داستان های خیال انگیز هستند.درواقع برای قصه شنیدن و دیدن داستان نباید پای این آثار کارتونی نشست.آن ها صرفا بهانه ای برای خلق تصاویر زیبا(به عبارتی فروش بیش تر عروسک) هستند.مانند تصاویر نقاشی کشیدن،آواز خواندن و بیش تر از همه رقص باله که در همه کارتون های باربی گنجانده شده است.شاید حداقل بیست دقیقه از کارتون های باربی مثل دریاچه قو-دوازده پرنسس رقصنده-راپونزل و قلم جادویی-فندق شکن-دفترخاطرات باربی و… صحنه هایی بی کلام از رقص باشد.و فکرمی کنم بچه های امروزی از تماشای انیمیشن توقع دارند چیزی بیش تر از رقص ببینند و این چیزی است که شرکت یونیورسال استودیو،سازنده کارتون های باربی به آن بی توجهی کرده است.

پی نوشت١:در مورد سنت شکنی در داستان سرایی امروزی،انعکاس آن در انیمیشن ها،و برخورد کودکان امروز با داستان های پریان در آینده پستی خواهم نوشت.

پی نوشت٢:فیلم شناسی باربی در ویکیپدیا.

پی نوشت٣: در ادامه مطالب چند تصویر هست.پیشنهاد می کنم که حتما به تصویر عروسک های Bratz توجه کنید.به نظرم آرایش های چهره شان با دختران ایرانی ملقب به داف بی شباهت نیست(!)

پی نوشت۴:لازم به ذکره کمپانی باربی برای عروسک های Bratz نیز انیمیشن ها و کلیپ های موزیک ساخته است که در آن به نمایش علایق نوجوانان مثل  دوستی های دبیرستانی،رفتن به کنسرت و باز رقص پرداخته شده.

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم تیر 1389ساعت 4:26 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

پیش نوشت: نمی دانم چرا برای دیدن آثار تازه هیچ وقت عجله ای ندارم.به تازگی چند انیمیشن دیدم مربوط به چند سال پیش.گفتم بد نیست درباره شان صحبتی بکنم.از آن جایی که درباره ی انیمیشن نقد و تحلیل های انگشت شماری نوشته می شود (به خصوص در نسخه ی ناقص اینترنت فارسی)هرچقدر هم آثار به روز نباشند مهم نیست.

افسانه های قدیمی اروپایی و قصه های هزار و یک شب منابع بسیار خوبی برای ساخت فیلم و انیمیشن و آثار این چنینی هستند.مهم آن است که چقدر و در چه چهارچوبی در باب این افسانه ها خیال پردازی کنیم،و بعد با چه تکنیک و چه ظرافتی آن را به اجرا درآوریم تا اثری موفقیت آمیز ساخته باشیم.

*انیمیشن آتلانتیس.محصول سال دیزنی٢٠٠١،به کارگردانی گری تروس دیل و کرک وایز. ژانر  انیمیشن ماجرایی،خانوادگی،علمی تخیلی.

Atlantis: The Lost Empire

به قدری دوبله اش افتضاح بود که نمی شد تحمل کرد.فکر کنم دوبله ی گلسار بود.نمی دانم چطور به چنین دوبله های زیر صفری مجوز پخش یا اجازه ی کار می دهند.در هر صورت من می توانم برای قضاوت در مورد یک اثر کاملا دوبله صرف نظر کنم و فقط راجع به نوع روایت و شخصیت های داستانی فکر کنم.

می شودگفت کار اصلا شخصیت پردازی نداشت و به جز اختصاص دادن چند ویژگی به چند کاراکتر روی جنبه روانی شخصیت ها کار نشده بود.صرفا تیپ سازی کرده بودند مثل دانشمند جوان و دست و پا چلفتی و یا دخترک نوجوان پسرنما.زمینه سازی داستانی درباره ی خود سرزمین آتلانتیس هم بسیار ضعیف بود و تماشاگر را اصلا قانع نمی کرد.و در آخر سازنده تصمیم داشته یک ژست کلاسیک به خودش بگیرد و خیلی سرسری دو نقش اول زن و مرد جوان رو با هم جور کرده.اما از تنها نقاط قوت کار هم نباید گذشت.سازنده از سرزمین افسانه ای زیر دریا تصویر های زیبایی ارایه کرده بود.از صحنه های زیبای اثر می توان به لحظات شنای دختر و پسر جوان در زیر آب اشاره کرد.که البته تصور می کنم صحنه های تازه ای نیستند و الهام گرفته و تلفیقی بودند از صحنه های کارتون های پری دریایی و پوکاهانتس.خب باید این را قبول کرد که هر چیزی فقط یک بار اتفاق می افتد.دیزنی هم با تمام تشکیلات و تواناییش نمی تواند خودش را تقلید کند.در کل آتلانتیس اثر ضعیفی ست و می تواند برای دیزنی یک افت چشم گیر محسوب شود.

یک انیمیشن دیگر، سنباد و افسانه ی هفت دریا.محصول سال ٢٠٠٣ دیزنی. به کارگردانی پاتریک گیلمور و تیم جانسون.ژانر انیمیشن ماجرایی،فانتزی،خانوادگی.

 

sinbad_legend_of_the_seven_seas

برعکس آتلانتیس این اثر واقعا دوست داشتنی است.انیمیشنی کلاسیک با داستان پردازی خوب و گره افکنی های به جا.گرچه هرگز معلوم نشد که کتاب صلح واقعا چگونه عمل می کند اما قوت کار باعث می شود بیننده اهمیت کتاب و فضای اثر را به خوبی درک کند.داستان از جای مناسبی آغاز می شود و ماهرانه روابط گذشته و حال سنباد و دوست قدیمی اش را نمایانگر می شود.سنباد و گروه خلافکارش فقط دنبال پول هستند.به دنبال دزدیده شدن کتاب صلح توسط الهه ی شرور سنباد ناچار به شروع ماجراجویی شرافتمندانه ای می شود.اما از آن جا که در این نوع داستان ها همیشه باید یک شخصیت زن قهرمان را همراهی کند ناگهان سروکله ی مارینا،نامزد پروتءوس پیدا می شود و اهمیت پیدا می کند.مارینا و پروتءوس به خاطر روابط سیاسی بین سرزمین ها باهم نامزد شده اند و مارینا هنوز به درخواست ازدواج شاهزاده پروتءوس پاسخ نهایی نداده،به عبارتی کارگردان ماهرانه فرصت این پاسخ را از شخصیت داستانی می گیرد تا بعد از پیش روی سر فرصت تصمیمش را بگیرد(!) اما مارینا از آن دسته پرنسس های نازنازی درباری نیست،او شجاع و اهل عمل است و برای حق حاضر است هر کاری بکند.مثل هزاران فیلم و داستان دیگر شخصیت های اول زن و مرد داستان باهم سرنزاع و کشمکش دارند اما به مرور و پس از انواع و اقسام نجات دادن جان یکدیگر وارد فضای رومانتیک می شوند.البته این فضای رومانتیک بسیار با تاخیر ایجاد می شود و لج بازی های سنباد این زمان بندی های روتین داستانی را تغییر داده.

Sinbad: Legend of the Seven Seas

اما به نظر من زیباترین شخصیت پردازی و تصویرسازی های زیبای اثر از آن همان الهه ی جهنمی و آشوبگر هست.انیماتور به سادگی از رنگ بنفش تیره-که سمبل جادوی تاریک و نحسی مرموزگونه ست-  بهره برده و این رنگ را در ظاهر الهه غالب ساخته.اما رفتار رقص گونه و حرکات ظریف طراحی شده ی الهه بسیار به جا و یادآور دلفریب بودن گناه و آلودگی ست.حرکات الهه طوری ست که گویی در فضای خلا شنا می کند و با این که تنهاست از مشکل تراشی برای ساکنین کوچک زمین خود را سرگرم می کند.او مدام غیب و ظاهر می شود و یک لحظه این جا و هم اندازه ی سایرین است و لحظه ای دیگر به بزرگی غول می شود و می تواند قهرمان را فشار انگشت له کند.اما چنین کاری نمی کند زیرا باوجود تمام آشوبگری هایش مرام الهگی دارد و سر قولش پایدار می ماند.

از دیگر صحنه های زیبای اثر می توان به عبور کشتی سنباد از غار اشاره کرد.گذرگاهی نفرین شده که امواج رودخانه ی خروشانش در دیدگان دریانوردان مرد هم چون پریان دریایی آواز می خوانند تا آن ها را به کام مرگ بکشانند.موسیقی متن و آوازهای پریان جهنمی در این صحنه ها بسیار زیباست و  با وجود کنتراست بالا با فضا کاملا هماهنگی دارد و بیش تر از سایر مواقع نزدیکی خطر را به بیننده نشان می دهد.

سنباد نمی تواند کتاب صلح را از الهه باز پس بگیرد.در نهایت شرمندگی به سرزمینش بازمی گردد تا مانع کشته شدن ضامنش، پروتءوس بشود.حال زمان مرگ خود سنباد فرا می رسد.الهه شکست خورده،ظاهر می شود و کتاب را پس می دهد.ظاهرا همه چیز دارد درست می شود.اما حالا مارینا و سنباد عاشق و دلباخته ی هم شده اند.آن ها به پروتءوس چه می خواهند بگویند؟ حالا نوبت نویسنده ی داستان است که تک خال آخر را هم رو کند تا همه چیز به خیر و خوشی تمام شود.پروتءوس شاهزاده ی باانصاف سرزمین انگار خیلی هم روشنفکر است.معلوم نیست از کجا می داند که نامزد سابقش حالا عاشق سنباد هست،اما با این موضوع هیچ مشکلی ندارد و می گوید «به دنبال دلت برو عزیزم!» می توان گفت آخرین نکته برای دوست داشتنی بودن این اثر این هست آخرین صحنه ی انیمیشن دیدن سنباد و مارینا در لباس ازدواج نیست.بلکه شاهد دیدنشان روی عرشه ی کشتی و آماده شدنشان برای سفر و ماجراجویی های دیگر هستیم.

 

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین 1389ساعت 4:4 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

یادداشتی بر انیمیشن عصر یخبندان٣: دایناسورها در اعماق زمین

  • محصول:بلو اسکای استودیو
  • پخش از:فاکس قرن بیستم
  • کشور:آمریکا
  • کارگردان:کارلوس سالدنا
  • دستیار کارگردان:مایک ترمیر
  • تهیه کنندگان: لری فورت،جان دانکین
  • نوشته:مایکل برگ،پیتر اکرمن،مایک رایس،یونی برنر
  • با ایفای نقش: ری رومانو،کوین لطیفه،دنیس لری،جاش پک،جان لگیزامو،شان ویلیام اسکات،کریس وج،کرن دیشر.

مانی و الی ماموت های قطبی در انتظار اولین فرزندشان هستند.مانی از حالا شروع به تهیه و تدارک وسایل رفاه فرزندش کرده و برای پدر شدن دقیقه شماری می کند.مانی نماینده مردانی ست که از لحظه ی اطلاع از «فرزندی که در راه است» دست و پایشان را گم و توجهشان را به همسر دوبرابر می کنند.انیمیشن زمانی شروع می شود که مانی با هیجان و دستپاچگی همه جا جار می زند که بچه دارد به دنیا می آید و همه چیز را بهم می ریزد.اما الی ماده ماموت باردار چیز دیگری می گوید «بچه فقط لگد زد،همین!»

در قسمت سوم انیمیشن عصر یخبندان طبیعتا کاراکترهای اصلی و آشنای دو قسمت قبل به چشم می خورند.اما این بار شخصیت های داستان روحیه های متفاوتی پیدا کرده اند.گویی بچه ماموت کوچک از قبل از آمدنش بر همه تاثیر گذاشته است.دیه گو شیر قطبی و سید،موجود شیرین عقل با وجود نوزادی که در راه است خود را از دوستانشان جدا می بینند و احساس تنهایی می کنند.طبیعتا زوج ماموت ها متوجه حس آن دو نیستند.و با ساخت زمین بازی بچه ماموت خود را سرگرم می کنند.نکته این جاست که جنس احساس تنهایی دیه گو و سید باهم متفاوت است.

دیه گو،دیگر مثل قبل دل و دماغ ندارد.با گذشت زمان شکار کردن برای او مشکل شده و به همین خاطر روحیه و اعتماد به نفسش کم رنگ شده.او احساس بی مصرفی می کند و ترجیح می دهد به جای همراهی دوستان در شادی تولد نوزاد از گروه خارج شود.سید،هم چنان خود و ماموت ها را «یک خانواده» می داند.اما با دیدن واکنش دیه گو و ماموت های شاد و هیجان زده،او نیز تصمیم می گیرد گروه را ترک کند.

می توان گفت سید _که در قسمت اول عصر یخبندان ارزش فرعی داشت_در قسمت سوم انیمیشن، شخصیت اصلی را در ایجاد داستان بر عهده گرفته و مهم ترین نقش را بازی می کند.سید شیرین عقل تر از آن است که برای خود جفتی پیدا کند،اما نیاز دارد برای خود خانواده تشکیل بدهد. بنگرید به صحنه ای که سید وسایل بازی بچه ماموت را با حسرت نگاه می کند.آویزهای یخی به شکل ماموت پدر-مادر و بچه بالای گهواره هستند.گویی از همین لحظه ست که سید هم احساس می کند در خانواده ی ماموت ها جایی ندارد.

طی یک اتفاق سید در چاله ای یخ زده می افتد و در چاله سه تخم بزرگ پیدا می کند.سید با خوشحالی تخم ها را با خود می برد و تصمیم می گیرد مادر تخم ها باشد(!)سید کودکانه نظر ماموت ها را برای برگرداندن تخم ها به مادرشان رد می کند.چشم و ابروهایی که سید روی تخم ها نقاشی می کند متاثر کننده ست و می تواند نشانه ی میزان حس خلا سید باشد.سید موجود ساده و پر حرفی است که انگار هرگز قرار نیست او را جدی بگیرند.اما حالا با در اختیار داشتن تخم ها روحیه ی او از این رو به آن رو می شود.با شادی وصف ناپذیر از تخم ها مراقبت می کند و روز بعد از تخم های شکسته سه بچه دایناسور بیرون می آید.بلافاصله مادر بچه دایناسورها برای پیدا کردن تخم ها،از چاله ی یخ زده خارج می شود،سید و بچه دایناسورها را به دندان می گیرد و با خود می برد.ماموت ها و دیه گو و دو موش قطبی،برای نجات سید باری دیگر دور هم جمع می شوند و به دنبال دایناسور به اعماق زمین می روند و این اول ماجرا ست.

تجربه ثابت کرده ست که فیلم یا انیمیشن های سینمایی در قسمت های بعدی خسته کننده و یا ضعیف تر از قسمت اول هستند.پس بدیهی ست که سازندگان اثر برای جلوگیری از این کسل کنندگی دست به تغییرات و ایجاد تنوع بزنند.در ادامه ی داستان شاهد تعقیب و گریزهای کمیک یا هیجان انگیز و شخصیت های جدید هستیم.موش خرمای یک چشمی که با افتخار از کور شدن چشمش در نبردی با دایناسور بزرگ حرف می زند.به نظر می رسد موش خرمای یک چشم تفریح و فکر و ذکری جز نبرد با دایناسوربزرگ ندارد اما با شخصیت های داستان همراه می شود تا برای عبور از جنگل های گرمسیری اعماق زمین و رسیدن به دایناسور آن ها را هدایت کند.

نوشته شده در چهارشنبه پنجم اسفند 1388ساعت 4:46 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

در دنیا کودکان یتیم بی شماری با مشکلات اجتماعی یا اقتصاد دست و پنجه نرم می کنند.بسیاری از این کودکان برای زنده ماندن به فساد و راه های خلاف چنگ می زنند. اما خیلی ها هم پاک می مانند.گاه هرگز دیده نمی شوند و گاه افسانه می شوند و در صفحات کتب داستانی در یاد من و شما می مانند.

در عالم داستان نویسی داستان های بسیاری در مورد کودکان یتیم نوشته شده است. «پیپ» در «آرزوهای بزرگ» ، «اولیور توییست» و ظاهرا یتیم های دیکنز در کوچه پس کوچه های تاریک و کثیف لندن قدیم و بدون تامین شدن نیاز های اولیه زندگی می کنند.(به خاطر دارید پسرک را که در نوانخانه به آشپز التماس می کند یک کاسه دیگر از سوپ بی مزه اش به او بدهد؟) این دسته از کودکان در دنیای بزرگ با نا امنی ناشی از بزرگسالان غیرفابل اعتماد زندگی می کنند.

اگر چه دسته ی دوم کودکان یتیم داستانی در کوچه و خیابان گدایی نمی کنند،گرچه سقفی بالای سر دارند،اما در دریایی از بی عدالتی و بی مهری سرپرستان نالایق خود دست و پا می زنند.

زن دایی بدذات «جین ایر» را به خاطر خطای نکرده در اتاق سرخ زندانی می کند.جین ده ساله آن قدر از ترس اشک می ریزد تا بیهوش می شود.

پس از فوت والدین «امیلی» هیچ یک از اقوام حاضر به نگهداری از امیلی نمی شوند.قرعه می کشند و خاله ی بزرگ بد اخلاق قیم امیلی می شود.١

وقتی خبر می رسد که پدر «سارا کورو» کشته شده،سارا را از اتاق سلطنتی به اتاق خدمتکار منتقل و او را از تحصیل محروم می کنند.

و «هری پاتر» در حالی که پسرخاله اش دو اتاق برای خود دارد،تا ده سالگی در انبار زیر پله می خوابد.اقوامش تا جای ممکن پسر خودشان را لوس و به همان اندازه با هری بدرفتاری می کنند.موقعیت جیمز از داستان «جیمز و هلوی غول آسا» و «ماتیلدا» هم با هری پاتر چندان متفاوت نیست.گرچه ماتیلدا پدر و مادر دارد و یتیم محسوب نمی شود.٢

هر انسان سالمی به جای یکی از این چند شخصیت باشد،احتمالا از غصه و عقده روانی می شود و شاید این بی مهری ها از آن ها افرادی خشن و بی رحم بسازد. وقتی جین ایر معلم می شود این امکان را در اختیار دارد تا با بچه های دیگر بدرفتاری کند،همان طور که با خودش در کودکی چنین شده بود.و هری پاتر می تواند با جادو دخل سرپرستان نفرت انگیزش را بیاورد،مگر نه؟! اما این شخصیت ها هرگز چنین کارهایی نمی کنند.آن ها از آزمایش سختی که از خردسالی شان آغاز شده سربلند بیرون می آیند. و اتفاقا در جوانی و بزرگسالی تبدیل به افرادی متشخص،منصف،و سرشار از آرامش می شوند.آن ها جدی، متین و با وقار هستند و اغلب زبان تلخی دارند.حقیقت ها را صریح به زبان می آورند و گاه بعضی ها از رک گویی آن ها دلخور می شوند.اما آن ها اهمیتی نمی دهند و با تمرکز زندگی خود را پیش می برند.به قول ما ایرانی ها،ادب را از بی ادبان آموخته اند.

دسته ی بعدی ،شخصیت هایی جالب و دوست داشتنی تر نسبت به دو گروه اول دارند. معمولا از والدین خود چیزی به یاد نمی آورند و به همین دلیل هیچ احساس خاصی نسبت به آن ها ندارند.بیش ترشان در نوانخانه کنار بچه هایی مانند خودشان رشد کرده اند و بسیار حراف و اجتماعی هستند و همین خصوصیات از آن ها شخصیت هایی جذاب می سازد.آن ها با سرخوشی خود کار دست دیگران می دهند و در زندگی بی قید و شرط  خویش مدام دردسر درست می کنند.موهای سرخ یا آشفته و گونه های کک مکی نمک چهره ی آن هاست.شخصیت هایدی چیزی ست بین این دسته و دسته قبلی.هایدی هم دخترک شیرینی است که با خوش زبانی های خود پدربزرگ بدعنق و دایه ی سخت گیر کلارا دوست فلجش را رام می کند.

آن شرلی برای گرفتن اجازه ی رفتن به اردو،درباره ی گم شدن سنجاق سینه ی ماریلا از خود داستان عجیبی سرهم می کند.جودی آبوت مرد بلند قد و نیکوکار،تنها حامی مالی خود را با سادگی هرچه تمام تر «بابا لنگ دراز» می نامد و حتی یک لحظه هم به جنبه ی بی ادبانه ی این اسم فکر نمی کند.هاکلبری فین با جیم،دوست سیاه پوستش بر رود می سی سی پی بی هدف قایق می راند.و تام سایر بچه های همسایه را فریب می دهد تا به جای او حصار چوبی را رنگ بزنند.راستی چرا از بین این کاراکترها همه ی دخترها می خواهند نویسنده شوند و پسرها می خواهند از قانون و نظم فرار کنند؟!

تعداد معدودی از این یتیم های خوشبخت،در ناز و نعمت زندگی می کنند.مثل سارا استنلی در کتاب «جاده ی آونلی»٣ به خاطر لباس های پاریسی و سفر به دور دنیا مورد حسد همسن و سالانش قرار می گیرد.و یا «سوفی» دختربچه ی دردسر سازی که در عمارت خانوداگی عروسک های زیبایش را خراب می کند ۴.

گرچه همه این شخصیت ها جذاب و هیجان انگیز هستند،اما فقط یک کودک یتیم دیگر در دنیای داستان ها هست که همانند او وجود ندارد.»شازده کوچولو» هیچ وقت حرفی از پدر و مادرش نمی زند.فقط از روی اسمش می شود حدس زد که پدرش پادشاه یا هم چون چیزی بوده که او را شاهزاده/شازده می نامند.معلوم نیست شازده کوچولو از کجا آمده و چطور از سیارکش – سیارکی که دو کوه آتشفشان و یک گل سرخ دارد- سر در آورده. بنابرین شاید می توان شازده کوچولو را هم یکی از کودکان یتیم ماندگار دانست.مسافر کوچکی که تقریبا همیشه تنها بوده اما در برقراری ارتباط با موجودات و جهان تازه هیچ مشکلی که ندارد هیچ،خیلی هم اجتماعی است.نمی دانیم این شازده چرا انقدر دوست داشتنی است؟به خاطر توصیف عروسک مانند کتاب از ظاهر او و یا شاید جملات ساده اما پر معنایی که می زند.و یا شاید چون او تنها کسی است که از نقاشی های راوی داستان سر در می آورد.

 

١-امیلی در نیومون.اثر لوسی مادمونت گومری،نویسنده ی کتاب های «آن شرلی در گرین گیبلز» و «جاده ی آونلی.

٢- جیمز و هلوی غول آسا.ماتیلدا.دو اثر  از رولد دال.

٣-در ایران کتاب و فیلم این مجموعه با نام «قصه های جزیره» شناخته شده است.

۴- دردسرهای سوفی.اثر سوفی سگور.

نوشته شده در سه شنبه چهارم اسفند 1388ساعت 4:48 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

هر کسی که اتفاقی در خانه ی همسایه چشمش به ماهواره می افتد خبر دارد که شبکه ی فارسی١ واقعا شبکه ی عجیبی ست.آدم های(نمی شود گفت گوینده ها) این شبکه را انگار از سر راه آورده اند.بهتر است بگویم اول تست گرفته اند و بدترین ها را انتخاب کرده اند!بعضی صداها واقعا قابل تحمل نیست و معلوم هست بدون کات دادن یه تیک کارها را دوبله کرده اند.فکر نمی کنم این افراد حتی بدانند تمرین بیان یعنی چه.با این حال نمی دانم از کجا و با چه پارتی بزرگی توانسته اند شبکه بزنند و لوازم موردنیاز دوبلاژ را هم تهیه کرده اند.گاهی دلم می سوزد که حتی صحیح خوانی متن را هم بلد نیستند. از بازی و حس صدا هم چیزی نمی دانند.با همه ی این ها فکر می کنم باید جایزه ی جهانی اعتماد به نفس را به اعضای این شبکه داد.این خیلی ست که کسی نه مهارت  و نه صدای مناسب داشته باشد و بدون هیچ تست و آموزش و کارآموزی سریال دوبله کند! آن هم نه یکی دو تا سریال،و آن هم نه یکی دو نفر.یک گروه با چندین سریال پرکار!

با این حال به خاطر طرح های داستانی و خوش ساختی این سریال ها تقریبا همه را نگاه می کنم.و به صداهای (شرمنده ی بزرگترها هستیم) گند گوینده هایشان عادت کرده ام.حتی یک جورهایی معتاد این فیلم ها شده ام.البته این هیچ امتیاز مثبتی برای شبکه نیست.مواد مخدر هم چیز خوبی نیست اما معتاد می کند.این بنده خداها هم از بابت فیلم ها خیالشان راحت است و می دانند که بیننده از دست نمی دهند.چراکه برای مثال صداوسیما هرگز فیلم های کمدی رومانتیک این چنینی پخش نمی کند.آن هم محصولات کشور کره که زبانشان انگلیسی نیست و سی دی آثار زبان اصلیش به درد ما نمی خورد.کسی هم که مسؤل چک کردن کیفیت دوبلاژ آن ها نیست.با خود گفته اند پس هر چه شد به خورد مردم می دهیم و هر گرسنه ای سنگ را هم می خورد.آثار فرهنگی که سهل است.

با همه ی این ها رسما اعلام می کنم که اگر روزی شبکه فارسی١ ورچیده شد باعث و بانی اش من هستم(!) به عنوان یک ایرانی، تنها چیزی که از هنر ایران به آن افتخار کرده ام هنر دوبلاژ فوق العاده ی فارسی ست که حتی رقیب سرسختی هم چون دوبلاژ با کیفیت کشور ایتالیا را پشت سر گذاشته.و گرچه جامعه ی جوان دوبلاژ فارسی ایران دچار بیماری خاله زنکی و یک سری قهروآشتی های پیدا و پنهان شده،اما کیفیت و خلاقیت خود را حفظ کرده.و من شخصا نمی توانم تحمل کنم عده ای کارنابلد خارج از جامعه ی دوبلاژ،این درخشش هنر ایرانی را به همین سادگی نابود کنند.شک ندارم این شبکه مجوز رسمی ندارد.بهتر است اعضای شبکه دعا کنند نفهمم کجای ایران هستند.(علت اطمینانم از این که در ایرانند این هست که بسیاری از مواقع نام های خارجی انگلیسی و نیز سایر زبان ها را اشتباه تلفظ می کنند.) این نکته هم خیلی جالب هست که بیننده کاملا متوجه می شود فلان گوینده دو روز سرما خورده و صدایش در تمام سریال ها گرفته یا تودماغی شده.و یا فلان گوینده چند روز سر ضبط نرفته و یک کس دیگر با صدایی کاملا متفاوت به جای او نقش گفته.عاشق این اعتماد به نفسشان هستم! راستی شما فکر می کنید در این شبکه کسی تحت عنوان مدیر دوبلاژ وجود دارد؟! من که فکر نمی کنم!

البته ما بی انصاف نیستیم.از نظر صفحه بندی کادر و تصاویر میان برنامه ای شبکه ی فارسی١ در سطح خوبی از گرافیک قرار دارد.دست گرافیست شبکه درد  نکند.اما خوبی شبکه فقط همین هست.راستی یادم باشد مسؤل پخش موزیک ویدیو های برنامه ریموت کنترل را هم عوض کنم با این سلیقه ی وحشتناکی که دارد.شاید در کل ده تا موزیک ویدیو مشابه برای پخش داشته باشد که در همه اش خواننده ها مسابقه ی پاره کردن حنجره گذاشته اند.(نمی دانم به این سبک موسیقی چه می گویند؟هارد راک؟هوی متال؟)

راستی به فیلم سازان کره ای هم تبریک می گویم! واقعا انتظار نداشتم خاوردور امروز بتواند خوب فیلم و سریال های امروزی بسازد.(اگر خط کره ای می فهمیدم نام سازندگان را می آوردم).تا قبل از این شبکه از کشور کره و ژاپن فقط آثاری دیده بودیم که جنبه ی تاریخی-سلطنتی یا رزمی-افسانه ای داشتند.شخصا وقتی فیلم یا کارتون نگاه می کنم لحظه لحظه ی اثر را زیر ذره بین می برم و اتفاقا در این زمینه هم بسیار ایراد می گیرم.اما در این مدت هر کاری کرده ام نتوانسته ام از خود آثار -جدا از مشکلات دوبله ی شبکه- ایرادی بگیرم.در فیلم هایی مثل خواهر دوست داشتنی من و یا ققنوس همه ی جزییات و شخصیت پردازی ها با فکر قبلی انجام گرفته.و نیز به سبک بازی بازیگران کره ای -هرچند بسیار تاتری و اغراق آمیز- ایرادی وارد نیست چراکه این اغراق در رفتار روزمره ی مردم کره هویدا ست.به عبارتی دیگر،بازیگران مطابق با فرهنگ خودشان بسیار طبیعی و مسلط بازی می کنند و این قابل تحسین است.

نوشته شده در پنجشنبه هشتم بهمن 1388ساعت 4:58 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

پیش نوشت: در پی موفقیت تاتر عروسکی که همراه با دوستان در جشنواره اجرا کردیم،بخش هایی ازانعکاس و  نقدهای چاپ شده در بولتن روزانه را (نشریه ی تخصصی یازدهمین جشنواره بین المللی تاتر عروسکی دانشجویان) در مورد نمایش در این جا می آورم.

……………………………………

تاتر عروسکی باد شمال و خورشید/براساس داستانی از ازوپ/ به کارگردانی دوست عزیزم نیکو ممدوحی.

«…پنهان بودن عروسک گردان ها از دید تماشاگر باعث ایجاد تمرکز مخاطب بر روی عروسک شده بود.طنز عنصری اساسی در نمایش عروسکی محسوب می شود،کودکان نیز به طنز واکنش نشان می دهند چراکه به خندیدن علاقه دارند.بامزه بودن حرکات و صداهای عروسک گردان در جاهایی توانسته بود تماشاگر را بخنداند.ولی باید توجه داشت که آیا کودکان نیز در این خندیدن شرکت می کنند؟ طنر موجود در صداهای عروسک گردان برای مخاطب بزرگسال ملموس است و به خنده شان وامی دارد (یادآور شیطنت کودکانه ست).اما کودک خود درکی از بامزگی این صداها ندارد.در کل احتمالا این اجرا از موارد نادری است که از تکنیک ماورابنفش_فلورسنت_ برای اجرای عروسکی استفاده شده است و این خود از ویژگی های خوب اثر محسوب می شود.»

نقل از مطلب «من حرف هایی دارم که فقط شما بچه ها باور می کنید» (نقد تاتر بادشمال و خورشید) بولتن شماره۴

«…یک پیشنهاد هم برای آقای بازیگر خارجی دارم،که کار بادشمال و خورشید را ببیند. نه تنها خالی از لطف نبود،اجرایی بود سرشار از انرژی و شادی و عروسک،با ایده های جالب و موسیقی مفرح.امیدوارم نظر من به آقای بازیگر خارجی منتقل شود…»

نقل از مطلب » ای کاش من هم هلندی بودم» (نقد تاتری ؟ از کشور هلند) بولتن شماره۴

«…یک ویژگی مثبت دیگر این اجرا،عدم استفاده از دیالوگ بود که با فضای کار به شدت هم خوانی داشت.صداهای کودکانه ای که عروسک گردانان از خودشان می ساختند دلنشین بودند و حتی با تغییر لحن باعث خنده ی تماشاچیان هم می شدند.همه این عناصر در کنار هم فضای اجرا را سبک،سرخوش و دلنشین کرده بودند…البته در اجرایی که ما دیدیم،اصل شیطنت های یک بچه بود نه شرطبندی باد و خورشید.بچه ای که در کار حضور داشت بسیار شاد و سرخوش بود.بادشمال،با خشونتش او را می ترساند ولی این ترس مانع کنجکاوی و تلاش کودک برای شناخت اطراف نمی شد.بچه همه جا را گشت، و نهایتا از مرز واقعیت گذشت،به زیر آب رفت و با ماهیان از نزدیک آشنا شد.عبور داستان از مرز واقعیت بسیار ساده انجام شد.در پایان پس از این گشت و گذار طولانی،همه شخصیت ها دوباره در کنار هم جمع شدند و در فضایی شاد پایان کار را جشن گرفتند. این شادی و سرخوشی،به این شکل جامع و به این سادگی در اجراهای دیگری که دیدم  حضور نداشت.از این نظر جای تقدیر و تشکر هست.اگرچه می توان مدعی شد که اسم اجرا با خود اجرا هم خوانی نداشت.چراکه موضوع اصلی و قهرمان اجرا کودک بود.ولی گذشته از این مسله نکته منفی دیگری در این اجرا به چشم نمی خورد.»

نقل از مطلب «مروری بر دو اجرای فرح بخش» (نقد تاتر بادشمال و خورشید و تاتر سرناد) بولتن شماره٧.

نوشته شده در سه شنبه دهم آذر 1388ساعت 5:13 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

گوش های مخملی ما را بنگرید که آتش سوزی های اتفاقی سینماهای پایتخت را باور می کنیم! اول آزادی ، بعد جمهوری… طفلی ها یادشان رفت که اول می بایست سینما استقلال را آتش می زدند تا ترتیب شعار بهم نخورد! خب اگر با سخنرانی یک بازیگر بیچاره مخالفید ،چرا سینما را آتش می زنید؟! لااقل فقط درش را ببندید هرچند آن هم انسانی نیست اما از آتش زدن و دورغ گفتن بهتر است! حیف کافه ی آنتراکت که مثلا از گرمای آتش سوزی ذوب شد! ما هم گوش های مخملی مذکورمان را تکان می دهیم و باور می کنیم که پاتوق هنرمندان روشن فکر اتفاقی سوخت. اما فراموش نکنید که هیچ آتش سوزی یا هر اتفاق دیگری نمی تواند خاطره ی آن کافه ی دلنشین و دوست داشتنی را از ذهن ما پاک کند!

 

پی نوشت: دلم نمی آید ذکر نکنم تصاویر مربوط به حادثه در اینترنت فیلتر شده اند.

 

نوشته شده در شنبه بیست و پنجم آبان 1387ساعت 1:0 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

نام فیلم:               تیغ زن

کارگردان: علیرضا داودنژاد
نویسنده: علیرضا داودن‍ژاد
سال تولید: 1385
بازیگران: رضا عطاران، لادن مستوفی، علی صادقی، رضا داودنژاد، مهرداد نوذری، فرزانه ارسطو و ..

نازنین می خواهد در یک برنامه فشن خصوصی شرکت کند.با پسری قرار پنهانی می گذارد تا در زمان برنامه فشن پول های مرد برگزاد کننده را با اسکناس های تقلبی عوض کنند.برای رفتن به برنامه آژانس خبر می کند اما راننده ی آژانس پسر همسایه ی سابق و عشق قدیمی اوست که ابتدا او را نمی شناسد.از طرفی مردی درشت اندام نیز به نازنین علاقه دارد و با دیدن بیرون رفتن دختر غیرتش به جوش آمده و همراه با دوستش در تعقیب نازنین است.تا رسیدن به مقصد ساعت ها رانندگی و صحبت شکل می گیرد…

فیلم «تیغ زن» آمیزه ای است از طرح های خام و پرورده نشده ی داستانی، ایده های لحظه ای یک کودک علاقه مند به فیلمسازی.اصل داستان و حتی هدف داستان مشخص نیست و تنها اثرش بر بیننده خستگی و بی مفهومی فیلم ست.

در یک ربع ساعت ابتدای فیلم زاویه های دید فیلمبرداری و نماهای جالبی گرفته شده که در بیننده این تصور را ایجاد می کند که با یک فیلم کم نظیر هنری-ایرانی روبه رو ست.مثل اکستریم کلوز آپ های بیرون دادن دود از دهان،نوشیدن آب،نمای پرت کردن بطری آب معدنی و نیز برخورد سیگار با گل.اما با پیش رفتن داستان این نماها و تصاویر زیبا نیز از یاد بیننده می رود.گرچه سازنده شمال کشور را برای فیلمبرداری انتخاب کرده اما فیلم تقریبا از مناظر طبیعی و زیباشناسی بصری بی بهره ست و در عوض صحنه های آزاردهنده و بی مورد زیادی به چشم می خورد.مانند چرخش به دور میدان و تاکید بر تصویر مجسمه ی سیمرغ وسط میدان که خود باعث طولانی شدن فیلم و بی تابی بیننده می شود.

اما بزرگ ترین مشکل فیلم همان اولین چیزی ست که وظیفه ی برقراری ارتباط با مخاطب را دارد ؛عدم داشتن طرح مشخص داستان.سوالات کلیدی بسیاری در ذهن مخاطب شکل می گیرد که بی جواب می ماند و همه ناشی از ضعف فیلمنامه ست.

جریان عوض کردن پول ها چیست؟ این همه پیچوندن ها؟چطور راننده ی آژانس معشوق قدیمی اش را که برایش جان می داده در ابتدا نمی شناسد و بعد ناگهان اورا نازنین خطاب می کند؟ اصلا این برنامه ی  فشن چه صیغه ایست که در فیلم مانند یک جرم نشان  داده شده؟!

جزییات دیگری نیز آزار دهنده و بی معنا هستند. مثلا هدف از نشان دادن مصرف مواد روان گردان توسط آدم تپله و آدم کوکی چیست؟ یا چرا همیشه بدمن فیلم های ایرانی ثروتمند و غربزده تصویر می شوند؟ کما اینکه در همین فیلم شاهد برگزاری مراسم فشن در ویلای شمال مرد مسن اهل حالی هستیم که هرازگاهی لغات فرانسوی می پراند.می توان گفت صحنه ی بد نشان دادن محیط ویلا به یکی از کلیشه ای ترین و بچگانه ترین صحنه های تاریخ سینمای ایران تبدیل شده. ویلای مرد مسن پر از پسران جوان مشفول بازی ورق؛بازی کامپیوتری؛ورزش بدنسازی و رقص.هویت مرد مسن و رابطه اش با این همه پسر جوان و جریان پول ها و خیلی چیزهای دیگر با تمام شدن فیلم هم معلوم نمی شود.

بعد از تمام این حرف ها می خواهم سوال کنم که چرا چنین فیلم هایی اجازه پخش می گیرند در حالی که از اکران آثاری چون «سنتوری» جلوگیری می شود؟!

 

نوشته شده در دوشنبه هفدهم تیر 1387ساعت 12:18 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

 


بایگانی