گربه ی ایرانی

Archive for the ‘روزهای خاص’ Category

انگار نمی شود باز از استاد ننوشت. هرکس در زندگی به خاطر بالا و پایین رفتن روزگار عزیزانی را از دست می دهد. من هم مثل بقیه غم از دست دادن را تجربه کرده ام.اما خدا را شاهد می گیرم، که برای هیچ عزیزی مثل دیگران اشک نریختم.می توانستم مثل یک بچه خودم را گول بزنم.که پدربزرگ ها رفته اند مسافرت.فلانی رفته خارج،گرچه تو نمی بینی اش اما حالش خوب ست.خیالت راحت.گریه نمی کردم چون هیچ مرگی را باور نمی کردم.

اما در این چند روز،بیش تر از مرگ تمام آن عزیزان برای استاد اشک ریخته ام.

و این اشک ها،جنگی بود میان قلبم که می گوید او زنده ست هنوز،و چشمانم که خرما و حلواها را نشانم می دهد و می گوید «اگر زنده ست پس این ها برای چیست؟» چشمانم را مجبور می کنم نگاه کند به تاج گلی که نام استاد را رویش نوشته اند.به پیکر بی جانی که بلندش می کنند و از باغ تالار وحدت می برندش بیرون.جمعیت هنرمندان سیاه پوش که بدرقه اش می کنند. یکی از اساتید در کلاس نصیحتم می کند که چرا در مراسم با آن همه آدم های نام آور و کاربلد و بانفوذ سلام و علیک نکردی؟ برای آن که در زندگی کارت پیش برود باید روی روابطتت کار کنی! می دانم،حرفش منطقی ست.اما فعلا نمی توانم با منطق فکر کنم.برایم غم رفتن او مهم تر از آشنا شدن با چهره هاست.در این جمعیت سیاه پوش، به نظرم همه مثل هم هستیم.استاد و شاگرد همه یک رنگ پوشیده ایم و پشت پیکر قدم می زنیم.از زیر عینک های دودی اشک می ریزیم.

مراسم بزرگداشت استاد بدون حضور خودش انجام می شود. روی زمین را تماما شمع های روشن چیده اند.گروه اجرایی آخرین نمایش استاد همگی نشان «سمک عیار» به بازو بسته اند.نزدیکان متونی برای خداحافظی می خوانند. بازهم اشک های من یک بند فرو می ریزند.همه نمایشنامه های استاد را خوانده ام.همه اجراهایش را دیده ام.در حافظه ام تک تک دیالوگ ها حک شده و خوب می فهمم که منظور از «تیریک تیریک،دلنگ دلنگ» چیست. آن پسرکی که می خواست بهش بگویند «آقا پسر»،همان که رفت قصر پادشاه تا «دوغازی باباش و قاب دستمال  ننه ش «را بگیرد یادم هست. تصاویر نمایش های قدیم استاد برایم تجدید خاطره ست.طبلک زدن بازیگران و آوازخواندنشان یادم هست.هنوز گاهی زیر لب آوازهای کدوقلقله زن را می خواندم «رفت و رفت و رفت…تا رسید به دخترش ماه منور…» صدای عروسک گردان یادم بود وقتی به گرگ می گفت «هلم بده،قلم بده». علی بابا که نصفه شبی از هاجر ترازو می خواست تا به قول خودش «چیز وزن کند».آخر ستاره های آسمان را که مثل گردنبند الماس می ماندند دیده و هوایی شده بود.

کنار شمع و خرما،عروسک سیه چهره و سرخ پوش مبارک تکیه کرده به قاب عکس استاد.معلوم نیست چه شکلی شده ام که بعضی از جمعیت با دیدنم بهم تسلیت می گویند.حس می کنم خودم صاحب عزا هستم. و زیرچشمی می بینم فرزند استاد را،که چه قدر صاف و محکم ایستاده.خم به ابرو نمی آورد،مرد خانه شده و حامی مادر. الگویی ست برای قوی بودن.جامعه ی هنر به او اعتماد کامل دارد که می تواند به خوبی راه پدر را در پیش گیرد.بلافاصله پس از مراسم بزرگداشت می رود برای پوشیدن لباس و گریم.اجرای نمایش استاد ادامه دارد.در کنار بزرگان هنر به تماشای آخرین اثر استاد می نشینیم.مثل همیشه غرق می شویم در داستان پردازی و نام های کهن و خلاقیت های اجرایی.بازیگرها هنوز بلدند تماشاگر را بخندانند.نمایش طبق معمول آثار استاد، با آواز تمام می شود.جمعیت تا می توانند کف می زنند.منتظرم استاد بیاید و تعظیم کند.اما بازیگران عکسش را می آورند سر صحنه.هنرمندان به بازیگران گل های سرخ می دهند.بازیگران هم گل هایشان را می گذارند کنار عکس استاد و می روند.

بهنود را می بینم پشت صحنه.خداوندا آخر چه وزنه ای ست که بر دوشش انداخته ای؟ خسته،ساکت و جدی ست.این روزها هیچ کلمه ای در دهانم نمی چرخد به او بگویم.تنها لحظه ای در آغوشش می گیرم و می روم. شاید من مامورم که اشک های نریخته ی بهنود را از چشمان خویش فرو ریزم.شاید داریم بزرگ می شویم. او مرد می شود و یاد می گیرد محکم باشد.و من یاد می گیرم حقایق را باور کنم.و رفتن ها را.

عکس از خبرگزاری مهر. سایر تصاویر مراسم اینجا.

نوشته شده در سه شنبه سیزدهم اردیبهشت 1390ساعت 12:59 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

سال 86 بود.وبلاگ دوران دانشجویی رو برای تکلیف درسی «علوم ارتباطات انسانی» ایجاد کردم.با خوشحالی. وبلاگ بازی برام یه تفریح جالب بود.این در حالی بود که هیچ کدوم از بچه های کلاس دانشگاه هنرومعماری نه دوست داشتند و نه بلد بودند که وبلاگ بسازند.عزا گرفته بودند.بعضی هاشون می اومدند پیش من و می گفتند «می شه برای منم وبلاگ بسازی؟» و هرچه من می گفتم که بی خیال،وبلاگ سازی خیلی آسون و نوشتن در اون لذت بخشه،به خرجشون نمی رفت. خوشحال بودم که در پایان ترم زیر برگه ی امتحانی درس ارتباطات،نشونی دو وبلاگ فعالم رو نوشتم.
اون ترم تموم شد.جواب کنکور سراسری اومد.قبول شدم و از هنرومعماری بیرون رفتم. اما نوشتن در دوران دانشجویی در کنار گربه ی ایرانی ادامه پیدا کرد.دلم نیومد ازش صرفا به عنوان یه مشق استفاده کنم. از حال و هوای دانشگاه و خاطرات کلاس درس چیزهای کوتاهی می نوشتم به یادگار.کمی هم طنز .هنوز وبلاگ در دنیای وبلاگ فارسی ناشناخته بود.اما کم کم خواننده هایی عبور کردند و موندنی شدند.اما بیش تر از نظر،سوال بود که دریافت می کردم.چطوری می شه کنکور هنر داد؟ شما که دانشجوی دانشکده سینما-تاتر هستی بگو که اون جا چه جوریه؟ برای رشته تاتر چه درس هایی می خونید؟ می شه چند تا نمایشنامه معرفی کنی؟
به عنوان یه وبلاگ نویس یک ساله (در گربه ی ایرانی) دریافت این همه سوال به جای نظر خیلی جالب بود. جواب می دادم.اگر جواب سوالی رو نمی دونستم،می رفتم در دانشگاه و از اساتید یا دوستان می پرسیدم و جواب رو منتقل می کردم.کم کم پرسش ها زیاد و زیادتر شد.بیش تر از اون که زیر کامنت بتونم جواب بدم. خود سوال و جواب ها شد پست های جداگانه.پست ها و سوال ها به قدری باز بیش تر شد که بخش کلمات کلیدی وبلاگ هم شد پر از شاخه بندی های دقیق.مدیریت کلمات کلیدی و نحوه ی به روز کردن وبلاگ با پرسش و پاسخ ها برام مشکل بود.فهمیدم یک عالمه جوان و نوجوان علاقه مند به هنر و هنرتاتر و سینما هست که دستشون به هیچ جا بند نیست.فهمیدم تا به حال هیچ کس از هنرمندان ما یا وبلاگ نویس نیستند یا از وبلاگ نویسی در راستای راهنمایی دیگران استفاده نمی کنند.فهمیدم اون هایی که وبلاگ می نویسند به اون قدر تخصصی عمل کرده ند که هیچ خواننده ی علاقه مند به هنری جرات نمی کنه ازشون سوالی بکنه. یا اگرهم ازشون سوالی می شه وقتی برای جواب دادن نمی ذارند.در هر صورت هر کس به وبلاگ کوچیک و نوپای دوران دانشجویی می رسید،هر کس که در جستجوی هنر بود،می گفت اون جا تنها وبلاگیه که می تونه جواب سوالاتش رو پیدا کنه.می گفت که هر چه در دنیای اینترنت فارسی جستجو کرده به جایی نرسیده جز دوران دانشجویی. همه به قدری ملتمسانه خواستار پاسخ بودند که دلم نمی اومد جواب ندم.می رفتم و می گشتم و براشون جواب ها رو پیدا می کردم.دیگه تصمیم گرفته بودم برای مردمم یه کاری بکنم.هرچند کوچیک در حد وبلاگ نویسی،تنها چیزی که ازم ساخته بود.حالا دیگه حواسم به خیلی چیزها جمع شده بود.حتی اگه برای من اهمیتی نداشت که روی برد ساختمان باغ ملی دانشگاه هنر چی نصب شده، شاید برای دیگران مهم می بود.برای جوانی که من نمی شناختم اما شاید از یک شهر دیگه در اینترنت مثلا سخت مشغول جستجوی منابع کنکور رشته  پژوهش هنر باشه.همه بردها رو می خوندم،هر اطلاعاتی رو یادداشت می کردم و بعد در وبلاگ به روز می کردم.اگه تصاویری از نقاشی-مجسمه و یا هنرهای مدرن و خاص می دیدم در وبلاگ نمایش می دادم.من خیلی کتب هنر و تاریخ هنر رو خونده بودم و می دونستم مطالب کتاب ها حداقل از سی سال پیش تا به حال عوض نشده.می دونستم حتی کسانی که درس هنر می خونند منبعی برای دیدن و الهام گرفتن از هنرهای جدید ندارند…
آره این برام دغدغه شد.دیدم اینترنت فارسی بسیار ناقصه.مخصوصا در هنر و باز مخصوصا در هنر تاتر. برای تحقیقات تاتر نمی شد چیزی سرچ کرد.اصلا انگار هیچ چیز تخصصی به درد بخوری پیدا نمی شد.به نوبه ی خودم سعی کردم قدم هایی در رفع این ناقص بودن اینترنت بردارم.می دونم،قدم ها کوچیک بود.اما قدم هایی بود که برداشته شد…
تحقیقاتی که خودم و دوستانم برای دروس دانشگاهی انجام می دادیم،تحقیقاتی که منابع بسیار کمی داشت، کلی وقت برای جمع آوری و ترجمه از کتب خارجی گذاشته بودیم.همه این تحقیقات با اجازه دانشجویان محقق در وبلاگ گذاشته شد.جزوه های شخصی برخی استادها رو تایپ کردم و روی نت گذاشتم.هر هفته به ده ها سوال جواب می دادم و در بخش «پاسخ سوالات» طبقه بندی می کردم.همه این کارها برای این بود،که شاید به کار کسی بیاد.در نسخه ی ناقص فارسی اینترنت و در قحطی اطلاعات جوان ها دستشون به جایی بند باشه.اون هایی که در شهرستان هستند،اون هایی که هیچ آدم هنری در اطراف خودشون ندارند تا ازش سوال کنند،اونایی که نمی تونند حق مشاوره بدند،بتونند رایگان از مطالب وبلاگ دوران دانشجویی استفاده کنند.مشاوره ی کنکورهنر بگیرند.با چهارتا نمایشنامه و لینک های دانلود نمایشنامه آشنا بشند.نقاشی هایی رو که در کتب هنر ایران چاپ نمی شه تماشا کنند.تاترهایی روی صحنه رو در وبلاگ در حد سواد خودم تحلیل می کردم،شاید راهنمایی باشه برای علاقه مندان تاتر.بعضی ها دوست داشتند بدونند که واقعا جو و فضای تاتر و کلا دانشگاه هنر چه جوریه؟ آیا هنرمندان به «همون کثیفی» هستند که خانواده های مخالفشون می گن؟ و من جواب می دادم.نه از سر تعصب بلکه با دلیل .با حوصله.که نه عزیزان.تاتر این طور هست و اون طور نیست و …
تعداد بازدیدکنندگان حسابی رفته بود بالا.نظرات کم تر شده بود.و این نشونه ی خوبی بود برای من.برداشتم این بود که دوران دانشجویی تونسته اون قدر جواب سوالات رو بده که جای سوال کم تری باقی می مونه.اما دشمنانی هم پیدا شدند.از اون دسته بی هنرانی که حتی برای درک هنر سعی هم نمی کنند.می اومدند با نظرات خصوصی و گاه عمومی فحش و ناسزا می دادند و می رفتند.از دیدن بعضی از این نظرات آدم خنده اش می گرفت و از بعضی ها گریه.بس که احمقانه بودند و بی خردی نظردهنده را با کلمات توهین آمیزشان فریاد می کردند.می گفتند شما هنرمندها منبع فساد و فحشا در جامعه هستید.وای بر شما هنری ها که از فلان رنگ طرفداری می کنید.بی شناخت از من توهین می کردند و می رفتند.کار به جایی رسید که بخش نظرات رو به شدت محدود کردم تا کمی اعصابم آروم بگیره.حیفه اعصاب آدم به خاطر یک مشت چندتا نقطه  خط خطی بشه…با خستگی ادامه می دادم.تقریبا یک سویه به روز می کردم و از آمار وبلاگ می دونستم که هم چنان خیلی ها از دوران دانشجویی جواب می گیرند.و این همیشه باعث شادی و آرامش من بود…
اما دیگه خسته و فرسوده شده بودم.داشتم با وسواس تمام می گشتم دنبال چند دانشجوی فعال و اهل تحقیق که وبلاگ رو واگذار کنم تا راهم رو ادامه بدند…اما…
دوران دانشجویی هم مصصصصصدود شد.یک اعتراض زدیم و منتظر جواب شدیم.هر روز ای میل چک کردیم برای دریافت جواب.هر روز منتظر این که  بهم بگن «آقا جان ما مثلا با فلان پست تو یا فلان عکس نقاشی که گذاشتی مشکل داریم.اونو بردار.»هیچ خبری نشد،هیچی. تا این که امروز باز به دوران دانشجویی سر زدم.و اون جمله ی لعنتی رو باز در برابر خودم دیدم. «در بخش مدیریت شما هیچ وبلاگی وجود ندارد.شما می توانید برای ایجاد یک وبلاگ جدید اقدام کنید.»
بعله.اون بلایی که سر گربه ی ایرانی قدیمی اومد،دامن دوران دانشجویی رو هم گرفت.دوران دانشجویی بی هیچ دلیل منطقی حذف شد.پنج سال مشاوره و کمک رایگان و اطلاعاتی که نم نم و با تلاش جمع شده بود، دود شد و رفت هوا. و من از روزگار خسته تر از اون بودم که بخوام ازش نسخه ی پشتیبان تهیه کنم و حتی اگر هم نسخه رو داشتم،خسته تر از اون که دوباره در وبلاگ دیگه ای همه رو به نت بیارم.از مسئولین پرشین بلاگ نهایت تشکر رو دارم که در نهایت فهم و شعور حاصل زحماتم رو بر باد دادند.دوران دانشجویی گرچه خیلی ساده ایجاد شد اما با هدف کمک به دیگران ادامه پیدا کرد.یک دانشجوی هنر سعی می کنه به هم نوعانش کمک کنه.دیدن این موضوع انقدر براتون سخت بود آقایون؟ اگه مشکلی داشتید سخت بود یک کلام می گفتید تا به توافق برسیم؟
پرشین بلاگ امکاناتش خیلی بیش تر از بلاگفاست.من با وجود انتخاب شدن هر دو وبلاگم «گربه ی ایرانی» و «دوران دانشجویی» به عنوان وبلاگ های برتر بهار 87،خاطرات خوبی از پرشین بلاگ داشتم.حتی گردانندگان پرشین بلاگ رو می شناختم از دیدن شون در مراسم های مربوط به وبلاگ خوشحال می شدم.اما حیف. عقل-شعور و وجدان رو از اسم و قیافه ی هیچ کس نمی شه فهمید.خستگی پنج سال هم فکری و مشاوره ی رایگان به تنم موند.فرق من و شما اینه که شما با ظاهرسازی فقط ادای دین دارهارو درمیارید.اما من واقعا به عدالت الهی معتقدم.چیزی که شما ازش بی خبرید.باشه،بعدا تصویه حساب می کنیم.ما صبرمون زیاده.
نویسنده وبلاگ های گربه ی ایرانی-دوران دانشجویی***
نوشته شده در دوشنبه دوازدهم اردیبهشت 1390ساعت 10:19 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

هر وقت او را می دیدم قلبم انگار لبخند می زد از شعف.بار اول در دفتر کار.انتشارات نوروز هنر.با خوش رویی تمام برایمان چای می آورد در استکان های کمرباریکی که کسی رویشان با خمیر ویترای نقاشی کرده.دور تا دور اتاق پر ست از کتاب،و کتاب های مربوط به نمایش عروسکی در آن بین چشمک می زند.ذوق می کنم وقتی بهنود سالروز تولدم چندتایی از آن ها را به من هدیه می دهد.و من همیشه نام استاد را روی جلد می بینم. آن روز چای می خوریم و درباره ی شیوه ی تحلیل فیلم صحبت می کنیم.استاد راهنمایی هایی می کند که باعث می شود بهترین تحلیل فیلم کلاس دانشگاه را بنویسم.

شبی دیگر در یک مهمانی.منزل استاد.یکهو نارنگی درشتی را به طرفم می گیرد که «بیا بخور!» من از صمیمیت و خاکی بودن او خنده ام می گیرد.می گویم نه ممنون. «پس با اجازه ت خودم می خورمش!» من فقط می نشینم و با علاقه تماشا می کنم.با آرامش نارنگی را پوست می کند و می خورد.بعد رو به من می گوید «نارنگی خیلی خوشمزه ای بود.جای شما خالی!» انقدر این لحظه را دوست دارم که فوری از استاد و پوست های نارنگی جلویش عکسی به یادگاری می گیرم.

شب هست و تاریکی و سرمای زمستان.با دوستان از کلاس سلفژ خارج می شویم و با سروصداهای همیشگی از پلکان سفید کوچه امید می رویم پایین.استاد را می بینم که در ماشین نشسته،منتظر تنها فرزند. من باز می پرم وسط و با سرخوشی با استاد حرف می زنم. با خوشحالی می پرسد «کی از اسپانیا برگشتی؟» می گویم شهریور.چشمان استاد برقی می زنند «فلامنکو هم تماشا کردی دیگه؟!» چشمکی به من می زند و من حرکات اجراکنندگان فلامنکو را تقلید می کنم.همگی می خندیم.

بازبینی تاتر عروسکی جشنواره.استاد داور ست.اولین تجربه ی عروسکی (و مثلا حرفه ای) من هست.کمی دستپاچه ام اما خودم را نمی بازم.دوست دارم کاری کنم که استاد به من افتخار کند.گرچه من هرگز افتخار بودن در کلاس های استاد را نداشته ام…بعد از بازبینی.استاد در پایان صحبت کاری به من اشاره می کند «راستی صدای شما برای عروسک فوق العاده ست!» من سعی می کنم با متانت لبخند بزنم.خجالت می کشم جلوی استاد از خوشی شنیدن این تعریف از جانب او،از ته دل جیغ بکشم!

…. خاطرات بسیارند…

بعد از جشنواره.این آخرین باری ست که استاد را می بینم.اما خودم این را نمی دانم.می روم روی سن  و جایزه ام را از دستش می گیرم در میان هلهله ی تماشاچیان.به قدری لبخندش بزرگ و پر از شادی ست که انگار خودش جایزه گرفته نه من.و خودمانیم،از میان این همه استاد تنها اوست که به من دلگرمی می دهد که برای زندگیم تصمیم درستی گرفته ام.تنها با همان لبخند مشوق و نگاه دوست داشتنی اش از پشت شیشه ی عینک.

خبرهای ناخوشایندی می شنوم.نگرانم و غمگین.نمی دانم چرا هنوز گاهی خجالتی می شوم؟ خجالت را می گذارم کنار.زنگ به زنم به استاد و صدایش را می شنوم.می گویم که همیشه به یادش هستیم و دوستش داریم.که به فکرش هستیم و امیدواریم بازهم به زودی سالم و سرحال یک دیگر را ببینیم.صدای استاد اما خسته ست و بیمار.استاد خنده ی تلخی می کند «…یه چن وقته تغییر شغل دادم و رفتم بیمارستان.هفته ای سه روز.البته حقوقش خوب نیست».دلم آتش می گیرد وقتی می شنوم استاد با همان صدای خسته و بیمار شوخی می کند اما نمی تواند مثل همیشه بخندد…

… سرانجام.آخرین خبر را می شنوم و خشکم می زند.چشمانم پر اشک می شوند اما نمی چکند.نه من و نه چشم هایم باور نداریم.نه باور نداریم.اصلا نمی خواهیم باور کنیم.حتی از تصور حال فرزند بهم می ریزم.دلم می خواهد حالا در کنارش باشم،دستش را فشار دهم و بگویم «ما این جا هستیم بهنودجان.ما این جا هستیم» تلفن در دستم هست.اما نمی توانم.چه می توانم بگویم؟ مگر تسلیت گفتن به آدمی واقعا تسلی می دهد؟ تسلیت جز تازه کردن داغ نیست؟ گلویم خشک خشک ست.لب های برهم فشرده در جنگ با دنیایی از حرف هایی که می شود گفت اما بی فایده ست.

نیمه شب ست استاد.آه چقدر زود رفتید.دلمان برایتان تنگ می شود استاد.صدای گرم و خندیدن تان هنوز در گوشم هست استاد.فردا می آیم که باز ببینم تان.نمی دانم دلش را دارم یا نه.اما می آیم.قول می دهیم در کنار تنها فرزندتان بمانیم.باشد که در آرامش باشید.

جواد ذوالفقاری،یادش گرامی و روحش شاد.

نوشته شده در شنبه دهم اردیبهشت 1390ساعت 0:17 AM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

A Great Many Secrets

«جرج از خیره شدن به خوک ها و مرغ ها و گاو و گوسفند ها خسته شده بود.مخصوصا از این که مجبور بود با مادربزرگش،این خرس قهوه ای پیر که شکل ماهی بود در همان خانه زندگی کند.مراقبت از او،آن هم تنهای تنها برای گذراندن صبح تعطیل اصلا کار جالبی نبود…مادربزرگ به جرج گفت :می توانای از درست کردن یک فنجان چای خوب شروع کنی.این طوری لااقل چند دقیقه ای شیطانی نمی کنی.

جرج نمی توانست مادربزرگ را دوست داشته باشد.او پیرزن خودخواه و اخمویی بود.دندان هایش زرد و دهان کوچکش مثل ماتحت سگ جمع شده بود.

بیش تر مادربزرگ ها پیرزن هایی دوست داشتنی،مهربان و به دردبخور هستند،اما این یکی این طور نبود.او همیشه ی خدا روی صندلی اش کنار پنجره نشسته بود و دائم غرغر و نق نق و اکه نکه می کرد و از همه چیز و همه کس گله و شکایت داشت.هیچ وقت نشده بود،حتی در روزهایی که حال خوشی داشت بخندد و به جرج بگوید: خب امروز چطوری؟ یا بیا باهم مارو پله بازی کنیم! هیچ وقت نشده بود از جرج بپرسد:مدرسه چطور بود؟ به نظر می رسید او به هیچ کس جز خودش توجهی ندارد.او یک پیرزن بداخلاق و بدجنس بود…»

بخش اول کتاب «داروی معجزه گر جرج*اثر رولد دال»

پ.ن۱: نمــــی دونید چقدر با جـرج شخصیت این داستان هم دردم(!!) مطمئنم خیلی های دیگه هم همین وضع رو دارند اما به من و شما نمی گن.

پ.ن۲: یکی از اهداف زندگیم اینه که مادرشوهر و مادربزرگ دوست داشتنی و خوبی بشم(!) باور کنید خیلی مهمه که فرزندان و نوه و نتیجه های آدم از روی علاقه به آدم برسند نه از روی بار و وظیفه ای که روی دوششون سنگینی می کنه.

پ.ن۳: قبل از نصیحت من و دادن شعارهای مرسوم باید بگم که،فکر نکنم دوازده پرستاری که از خونه مادربزرگم فرار کردند درباره نیکی به پدر و مادر شعار بدند.

نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم فروردین 1390ساعت 10:11 AM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

زندگی من یک بوم سفید بود.دوستان و عزیزان من بودند که روش نقاشی کردند. یادم نمی ره که هر کدومشون،حتی اونایی که فقط یک نقطه گذاشتند و رفتند در کشیدن نقاشی زندگی من سهم داشتند. می خوام تا زنده هستم،تا نفس هام هنوز فرصتی دارند برای اومد و رفت،بگم که یادم نمی ره. بگم که دوستشون دارم.همه رو.خاطرات و لحظه های کوچیک در ذهن من جایگاه بزرگ و والایی دارند.خوشحالم که با چشمام این لحظات رو در ذهن ثبت کرده م.یک عالمه عکس و فیلم.بیش تر از همه صداها.صدای خنده ها و پچ پچ ها و حرف زدن های دوستانم.صداهایی که هرگز فراموش نخواهم کرد…

آه یادمه! بیست و یکمین سال روز تولدم.با پیراهن صورتی محبوبم نشسته بودم کنار کیکی که روش عکس گل و پروانه داشت.هوتن! فراموش کرده بودی برام هدیه بیاری.نشستی پشت پیانو و موزیک اولین و قشنگ ترین تجربه ی تاتریم رو نواختی.تم پینو،شخصیت اول نمایش که من بودم.و این بهترین هدیه ی تولدم بود.

یادمه! شایان.اون اوایل ازت می ترسیدم بس که جدی بودی.اون پرنده ی بامزه،جغدجکسون.صدای مامانت رو بیش تر از صدای تو دوست داشت!نمی دونم چرا.صدای تو خیلی هم خوب بود.از افتخاراتمه که روز آگوتاگوی اسپرانتو (که هنوز فیلمشو بهم ندادی) باهم در برابر اسپرانتیست های احتمالی آینده آواز خوندیم.من فقط می خوندم اما تو کوزه هم می زدی.هنوز صدات به همون گرمیه عزیز.بیش تر از همیشه اون لحظه ای این رو احساس کردم که گذاشتی چند دقیقه توی بغلت اشک بریزم.و بعد تو با همون صدا گفتی که»خیله خب.بسه.به زندگی عادیت برگرد.»

یادمه! سیمای قشنگم.هر دفعه که منو با لباس های رنگ وارنگ و مخصوصا صورتی می دیدی می گفتی «تو هم دیگه گندشو درآوردی!» می گفتی که در کودکی تنها مداد رندگی که هیچ وقت استفاده نمی کردی مداد صورتی بود.تو صورتی دوست نداشتی.اما با آشنایی با من با این رنگ آشتی کردی.و نمی دونستی این حرف چقدر برام ارزشمند هست.به قول خودت «ایشالا تو عروسیتون موز جابه جا می کنیم».

یادمه! محمد.پشت صحنه ی نمایش باد شمال،اولین و بهترین و قشنگ ترین تجربه ی حرفه ای تاتریم. تو باد بودی و با اون پارچه ی حریر سفید می وزیدی.علیرضا می گفت احتمال گره خوردن پارچه در حین وزیدن یک در میلیونه.با این حال پارچه همش گره می خورد! تو می وزیدی و مثل یک باد شیطون با بدجنسی می خندیدی.هه هه هه! پارچه رو مثل شلاق می زدی بر من و عروسکم که ازت فرار می کردم.و من هم جیــــغ می کشیدم از ته دل! تا مدتی بعد از هر تمرین می لرزیدم از ترس شلاق های بادی تو.ما در گروه موزخورها ساعات خوشی داشتیم و داریم مگه نه؟

یادمه! بهرام نابغه ی قرن! من رو بی اندازه یاد آرتمیس فاول میندازی. البته مطمئن نیستم آرتمیس فاول هم بتونه مثل تو محشر برقصه.مطمئن نیستم آرتمیس فاول هم بتونه تو یک ساعت کل گلستان سعدی رو برامون بخونه.شب امتحان ادبیات کهن رو می گم.با نیکو نشسته بودیم تو پارک دم خانه هنرمندان و می زدیم توی سر خودمون برای امتحان فرداش.سر اجرای جشنواره پانتومیم،وقتی من می چرخیدم و نگاهم بهت می افتاد،از پشت صحنه برام شکلک در می آوردی!..اما از همه بهتر لحظه ای بود که دیر سر تمرین اومدی.به محض ورودت ما ده نفری بلند و هم صدا ازت پرسیدیم «بهرام کدوم گوری بودی؟!» نمی دونی چقدر قیافه ت دیدنی بود! و عاشق اون عکست هستم که تو خونه ی ما خوابت برده.بعد از باز کردن هدیه ت گفته بودم «پاشو زیبای خفته.می خوام ببوسمت!»

یادمه! سامان با ماشین تو رفتیم برای اجرای مراسم آگوتاگو.قرار بود بعد از سخنرانی اجرای موسیقی ما باشه.اما درست سر سخنرانی تو و بهرام غیبتون زد! نمی دونی چقدر حرص خوردم! اما تمرین های موسیقی خیلی خوش می گذشت.یه تعطیلی ،عید فطر بود انگاری.تو خونه ی بهرام جمع شده بودیم.مهر ماه با هوای هنوز گرم تابستون.من درست کنار درامز دراز کشیده بودم زیر کولر خنک.و تو و بهرام می نواختین! بهرام درامز و تو گیتار الکتریک. برام عجیب بود من که موسیقی رو به ملایم ترین شکلش می پسندم چطور تونسته م در اون سرو صدا بخوابم؟ اون هم با لذت تمام! آه و صد البته یادمه، این رو که در یکی از لحظات بی اندازه سخت زندگیم کنارم بودی.کاش بدونی چقدر برام ارزشمنده.

یادمه! سپیده تو هم همیشه در کنارم بودی. در لحظاتی مهم تر از دورهمی و مهمونی و این برنامه ها. می دونی که برای من زمانی که می ذاریم برای صحبت از احساسات و واقعیت ها و زندگی…از همه چیز بیش تر اهمیت داره.تو همیشه بودی.وقتی که در زندگیم شادی تازه ای پیدا کردم ،وقتی باهات از این شادی حرف می زدم چشمای تو هم برق می زد.که معنیش این بود کاملا منو درک می کنی.وقتی به استاد نمایشنامه می گفتم که چیزی ننوشته ام و حال درستی ندارم هم اومدی کمک.به استاد حالی کردی که فعلا سر به سرم نذاره! حالا هم که باهم در تحمل موجود ناخوشایندی هم دردیم! که البته این هم دردی و هم دلی ما به نوبه ی خودش اتفاق خوشایندیه مگه نه؟

…ادامه دارد.

پی نوشت:این پست ها هم مخاطبین خاص داره و هم نداره.این که از دوستانی نام می برم به معنی فراموش کردن سایرین نیست.اگه به خودم باشه تا سال دیگه این پست رو دنباله دار می کنم و با جزییات از لحظات لطف با دوستانم می نویسم.تنها دلم نمی خواد حوصله ی خوانندگانی که عزیزانم رو نم شناسند سر بره…

۱-عنوان کتابی از نیل دونالد والش.

نوشته شده در چهارشنبه دهم فروردین 1390ساعت 8:1 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

سایه،اهریمن سرزمین دلتورا را فراگرفته.خفقان.چشم، همه جا را با ولعی وحشت آور نگاه می کند.به دنبال ارباب حلقه ها می گردد.قدرت بیش تر.

مرگ خوارها ریخته اند توی خیابان ها و دسته دسته آدم می کشند.حس ناامنی وحشتناک.

لیف! سایه را بیرون کن!

فرودو! آن حلقه را بینداز در آتش!

هری! اسمشونبر را نابود کن!

 

https://i0.wp.com/www.technofascismblog.com/wp-content/uploads/2010/12/barad-dur.jpg

 
ادامه مطلب

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم بهمن 1389ساعت 4:48 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

کُرد بود.عینکی بود.ریش داشت.دانشجو بود.از بچه های سینما-تاتر.تازه گرایشش را انتخاب کرده بود.یکی از بی آزارترین ها.

تصویر سیاهش را می چسبانند به دیوار دانشگاه مرکزی،پردیس ولی عصر.

دانشجوها در حیاط تجمع کرده اند.هنرمندان جوان ماتم زده.اشک ها پایین می غلتند.

یادم می افتد که در جشنوارک عروسکی شرکت کرده بود.موقع نمره دادن نامش را پرسیده  بودم.گفته بود «صانع ژاله».و من گفته بودم «اسم عجیب و جالبی داری.»

صانع ژاله.نامش را با رنگ قرمز روی آگهی نوشته اند.

دانشجوها «یار دبستانی من» می خوانند.جعبه ی خرما دست به دست می شود.

من نمی توانم بخوانم.انگار تازه باور می کنم.که کشتند.جوان و دانشجوی مردم را.اشک هایم از پس عینک دودی فرو می چکد.

یک لحظه به خانواده اش فکر می کنم که با هزار امید و آرزو پسرشان را فرستاده اند تهران.حالا چه می کنند؟

فردا پیکر تیرخورده اش را تشییع می کنند از جلوی دانشگاه هنر.

کف حیاط دانشگاه شعری نوشته اند به یادش.دانشجویان ماتم زده باز می خوانند.این بار من هم می خوانم «به راه ما…باشدا…راه تو…ای شهید…»

 

پ.ن:به دلایل امنیتی خفه شدیم.آن هایی که شنیدنم می توانند جداگانه اطلاع رسانی کنند.

پ.ن: به به گودر را هم که بصتند و رفت پی کارش.ناچارا برخی نظرات را خصوصی نگاه می دارم دوستان.

نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم بهمن 1389ساعت 4:50 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/www.marylandmediationblog.com/866730_thank_you.jpg

این ور و اون ور،دوستان شادم می کنند.یک تشکر از صمیم قلب از همه شما لبخند

از اون هایی که تا به حال ندیده مشون و در این فضای مجازی، بهم سر می زنند و سالروزم رو تبریک گفتند.از دوستانی که درگیر امتحانند و چند وقتیه ندیده مشون،و در فیس بوک برام تبریکات فرستادند.و باز از آقای اسپرانتیست ناشناسی که از لرنو پیدام کرده و از اروپای شرقی برام کارت تبریک اسپرانتویی فرستاده بود.

حس خوبیه.صفحات از کار افتاده ی اینترنتی،موبایلی که هیچ وقت زنگ نمی خوره و پیامکی هم دریافت نمی کنه، یکهو پر می شه از حرف های قشنگ کسانی که خدا می دونه چقدر برام عزیزند.

دوست عزیزی بهم یک جفت جوراب صورتی بافتنی هدیه داد 🙂

تماشای انیمیشن های کوتاه با ویدیو پروجکشن تازه ی گروه تاترمون،موسیقی محبوب من و کیک و فشفشه های نورانی.و تجدید خاطره با تماشای فیلم اولین نمایش و همکاریمون که مسبب این دوستی شده «بادشمال و خورشید.»دوستان دوست داشتنی ام که با چیزهای مورد علاقه م ساعاتی قشنگ برام ساختند.برام بسیار ارزشمنده.یک دنیا از همه شما متشکرم 🙂

نوشته شده در چهارشنبه ششم بهمن 1389ساعت 5:18 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/shaktisistersyoga.com/wp-content/uploads/2010/02/Aquarius1.jpgبرای فراموش نکردنم می نویسم.عناوین اتفاقات بیست و یک سالگی من…

  • شادی و انرژی فراوان!
  • بازیگری،اجرای نمایش «ما و مرگ،ما و زندگی» در جشنواره پانتومیم
  • دستیارکارگردانی،اجرای تاتر عروسکی «دست ها»در جشنواره تک
  • اجرای رپرتوار «ما و مرگ،ما و زندگی» در سالن خورشید (پلاتو مرکزی دانشکده سینما تاتر)
  • پیدا کردن دوستان بیش تر در دانشکده 🙂
  • نوازندگی،کار کلاسی،اجرای تاتر عروسکی «کودک و مرگ» در پلاتوعروسکی.
  • کارگردانی و صداپیشگی عروسک،کار کلاسی،اجرای تاتر عروسکی «پهلوان کچل» در پلاتو عروسکی.
  • عروسک گردانی،اجرای تاترعروسکی «منطق الطیر» در جشنواره بین المللی تهران مبارک/یونیما.در سالن سایه تاتر شهر.
  • سفر یک ماهه.اسپانیا و پرتغال با خانواده و دوستان.
  • مدرسه ی زبان فرانسه،یک ماه با خواهرم در پاریس.
  • مالاکوف،حسی قدیمی را در من زنده می کند.
  • وطن،شور احساسات به اوج می رسد.من و شورم را باهم می کشند.
  • نزول شادی و انرژی،بیماری،دست و پنحه نرم کردن با حقایق تلخ.
  • شروع دوباره ی تمرین نمایش رادیویی «روزی از روزهای اسب.»
  • دوباره کلاس زبان اسپانیول بعد از چند ماه وقفه.
  • و قدم گذاشتن در راه آرزویی دیرینه.
  • داوری در جشنوارک تاتر عروسکی دانشگاه هنر.
  • نوازندگی در اجرای دوباره ی نمایش «کودک و مرگ» در مراسم اختتامیه جشنوارک.
  • کارکلاسی،اجرای خیمه شب بازی ایرانی در دانشکده
  • و امروز،بیست و دو سالگی من است 🙂

پ.ن:امروز آمار کلی بازدید از گربه ی ایرانی به چهل و چهار هزار رسید.

نوشته شده در سه شنبه پنجم بهمن 1389ساعت 5:19 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

فکر می کنم باید دلم را ببرم پیش خیاط،بدهم چند سایز گشادش کند.

صاحاب مرده جای نفس کشیدن هم باقی نمی گذازد…بس که تنگ شده .

نوشته شده در دوشنبه بیستم دی 1389ساعت 11:54 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/villadeifiori.ilcannocchiale.it/mediamanager/sys.user/39923/esher.jpg

خب! من این جا هستم،زنده و سالم.با اینترنتی که خیر سرش مثلا بدون سیم ست و سه روز سه روز قطع می شود.با جناب پشتیبانی هم که تماس می گیریم راهنمایی بسیار کامل و جامعی می کند.می گوید مودم را یک بار خاموش و روشن کن.که البته این روش به درد عمه ی محترم شان می خورد و با یک بار که هیچ،با صد بار خاموش و روشن کردن هم هیچ اتفاقی نمی افتد.

از قطعی اینترنت بگذریم،فصل زمستان و سال نوی میلادی دارد کم کم روی خوشی به من نشان می دهد.یکهو خودم فهمیدم باید داخل عروسکم چه سیستمی کار بگذارم تا پلک بزند.انگار کارهای ناتمام خودشان تصمیم گرفته اند باز سر راهم قرار گیرند تا بالاخره تمام شان کنم.نمایشی که دو سال پیش مجوز نگرفت حالا به صورت رادیویی به اجرای جشنواره خواهد رفت.و من به سرانجام رسیدن این اثر را به امید خدا خواهم دید.و یک نمایش دیگر که قبلا در یک اپیزودش صدا پیشه بودم اما به دلایلی از گروه بیرون رفتم،حالا به شکل دیگری جلوی رویم هست.اساتید تازه ام را به شدت دوست دارم.هر چقدر اساتید دانشکده در زمینه ی پوست-کنی-دانشجو متخصص هستند و خسته مان می کنند،این گروه از اساتید خستگی را از تنم به در می کنند.برای یکی از امتحانات،باید یک ربعی اجرای رادیویی داشته باشم،که حل است.

برای امتحان پایان ترم یکی از دروس،باید به شیوه ی ایرانی خیمه شب بازی اجرا کنیم.البته با متنی بسیار امروزی.قرارست به جای عروسک گردانی،بازی کنم و پاخیمه ای باشم.معمولا بازیگری دوست ندارم اما متن بدجوری قلقلکم داد و از طرفی نیاز به یک مبارزه ی تاتری چند هفته ای داشتم.می شود گفت هر تاتر مبارزه ای ست که با اجرای موفقیت آمیز در آن پیروز می شویم.برای استاد دیگرم سخن رانی در پیش دارم و خوشحالم.من سرم درد می کند برای بالای منبر رفتن! لحظات لذت بخشی ست وقتی می بینی کسانی که تا چند دقیقه قبل خواب یا بی حوصله بودند،حالا با شروع سخنان تو خواب از سرشان پریده و با هوشیاری و اشتیاق کامل مجذوب جادوی کلام تو شده اند.همیشه خوب بلد بوده ام که با یک سخن رانی،یک جمع را تحت تاثیر قرار دهم یا برای انجام یا عدم انجام کاری متقاعدشان کنم.آری،این ست سحر کلام!و من ساحره ای کهنه کارم 🙂 خوب خودستایی و اظهار فضل بس ست.برسیم به کارمان.

نوشته شده در جمعه هفدهم دی 1389ساعت 11:51 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/rlv.zcache.com/sad_happy_face_christmas_card-p137399598682480676q6am_400.jpg

*خداوند سلامتی رو از کسی نگیره.روح و جسمم بسیار ضعیف شده.یک هفته ست که نتونسته م ورزش کنم.همش ضعف و خستگی.قدرت حرکت و هیچ کاری رو ندارم.این چند روز به جای خون در بدنم فقط آب و قرص و کپسول جریان داشته و داره.جز خواب هیچ چیز نمی خوام.

جریان چیه؟ یک دوست تازه صادقانه اظهار نظر کرد «ریشه ش فکریه.خودتو برای چیزایی که ارزش نداره ناراحت نکن.»…به تقویمم نگاه می کنم و می بینم که یک فصل پاییز،سه ماه از عمرم با غم و بی حالی گذشت.اگه دوست تازه م انقدر صادقانه حرف نزده بود،اگه انقدر آشکار آدم صاف و ساده ای نبود،احتمالا کمی خجالت زده می شدم.سعی می کنم حالا که زمستون شروع شده، حالا که هم برای من-که زادروزم چندان دور نیست-، و هم برای مردم اقلیت آغاز سال نو نزدیکه،برای من نیز با تغییرات مثبت همراه باشه.فکر می کنم از یک سو پیدا کردن یه دوست خوب و از سویی دیگه یه استاد با تجربه،هر دو از نشانه های تغییرات مثبت باشه.

*من زیاد از تاریخ های وطنی و عربی در این جا حرف نمی زنم.به اندازه پارچه های تبریک و تهنیت و تسلیت و از این قبیل به در دیوار خیابون هامون آویزون می کنیم.ولی اقلیت ها همیشه نادیده گرفته می شند.برای همینه که طبق هرسال به نوبه ی خودم ،ضمن آرزوی بهترین ها بهشون می گم «تولد مسیح و سال نوتون مبارک باشه.»

نوشته شده در جمعه دهم دی 1389ساعت 11:46 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/www.elpl.org/friends/images/jean_curtis.jpg

«دوست ها» واقعا آفریدگان بی نظیری هستند.»دوست ها» موجودات نازنینی اند که تا هستیم و هستند باید قدرشون رو بدونیم.با همین «دوست» های نازنین هست که دارم به زندگیم ادامه می دم.گرچه هنوز وضعیت معمولی پیدا نکرده م و هنوز در برخی روزها و برخی ساعات مورد هجوم افکار غم انگیز قرار می گیرم.گرچه هنوز گاهی خواب ماهم رو می بینم که کنارم نشسته و منو در خواب تماشا می کنه…گرچه هنوز گاهی بیدار می شم و می بینم ماهم نیست…اما در کل زیر سایه ی دوستان خوبم نفس می کشم.خداوندا،سپاس.

دوستان رو می بینم.خانواده و فامیل رو هم.می گیم،می خندیم،می رقصیم.باهم پانتومیم بازی می کنیم.تولد غافلگیرانه می گیریم.رقص چاقو.برش های کیک شکلاتی.دلستر میوه ای به جای نوشیدن فراموشی،هاها! بعله ما بچه های سالمی هستیم.بعد از همه این بازی ها می نشینیم به صحبت.کمی بحث تخصصی کتاب و تاتر و این حرف ها.بعد کمی درد دل،شنیدن نگاه دوستان به دنیا و زندگی.حس نزدیکی.خواجه حافظ شیرازی هم شبانه به جمع دوستانه ی ما می پیونده.به من می گه غصه نخور که پس از هر هجران وصالی هست.من هم می خندم و می گم ممنون از دلداریت.نگران من نباش حافظ جان،به امید خدا بزرگ می شم یادم می ره.با وجود همه ی غصه ها،خوشحالم که «دوست»دارم.خوشحالم که دوستانی دارم و دوستشون دارم.

۱۳۸٩/٩/۱۳
نوشته شده در شنبه سیزدهم آذر 1389ساعت 9:10 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

قبل از من قرار بود به دنیا بیاد و اسمشم بشه کوروش.یکی دو ماه بیش تر نتونست تو شکم مامانم طاقت بیاره.از من هم بیش تر مامانم رو اذیت کرد.بالاخره افتاد.شاید اگه می موند دیگه من نمیومدم.بگذریم.در خونه ی ما فرزند پسری نیست.ما دو دختر هستیم،دردونه های مامان و بابا.یکی بود که سرسختانه می گفت رابطه خواهر-برادری فقط خونی و نسبیه.به همین خیال باش فلانی.من چندین برادر دارم.برادرهایی که خوبی و صلاحم رو می خوان و در سختی ها کنارم هستند.

دیشب پیش محمدرضا بودم،یکی از بهترین برادرهام.نشست چند ساعت باهام حرف زد، به درددلم گوش داد و نصیحتم کرد.چند سالی از خودم بزرگ تره ولی تفکرش خیلی از این چند سال بیش تره.مرد خودساخته ایه و خیلی دوستش دارم.اون موقعی که از شیدایی در پوست نمی گنجیدم بهم گفت از این لحظات لذت ببر اما حواست باشه هرچیزی چه خوب و چه بد یه روز تموم می شه.شاید تو بارون رو خیلی دوست داشته باشی.اما معلوم نیست کی بارون بیاد و وقتی بارید نمی دونیم کی ممکنه قطع بشه.دیشب که حال درستی نداشتم بهم گفت می دونم سخته.ولی می گذره.عوضش هر دفعه که می ری بالا و بعد می افتی پایین،یاد می گیری دفعه بعد چه جوری بیای پایین که زخمی نشی.بدون که دفعات بعد هم چنین اتفاقاتی خواهد افتاد.فقط فرقش اینه که یاد می گیری با دماغ نخوری زمین.دوبار بخوای بدجور بخوری زمین ازت چیزی نمی مونه خواهر من.بهش گفتم اگه برگرده چی؟ من هنوز امیدوارم… برادرم گفت اصلا فکرش رو نکن.در اون صورت مثل این می مونه که خودت می دونی داری می ری پایین. در صورتی که الان داری می ری بالا.وقتی بالا هستی باید بازم بری بالاتر.نه که چشمتو ببندی و بری پایین.بدون که این ساحل دیگه هیچ وقت ساحل قبلی نیست…

برادرم این جا رو نمی خونه.در واقع اصلا آدرسشو نداره،خودم نخواستم.بین خواهر و برادرا یه جور شرم و حیا هم هست دیگه،می دونین که.در هر صورت می خوام بگم که خیلی از داشتن این برادر خوشحالم.یه برادر بزرگ تر که ازم حمایت می کنه و چهارتا پیرهن بیش تر از من پاره کرده.یه برادر که خواهر کوچیکش رو درک می کنه،باهاش هم دردی می کنه…و راه رو نشونش می ده.تو نمی دونی ولی خیلی دوستت دارم داداشی.

۱۳۸٩/٩/٦
نوشته شده در شنبه ششم آذر 1389ساعت 9:15 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

آقای فلوت می گوید اسم این ساز فلوت نیست،و این که ریکوردر با فلوت فرق دارد.

می گوید از آن جایی که ما ایرانی ها فکر می کنیم هر چیز درازی که سوراخ سوراخ باشد و وقتی تویش فوت کنی صدا بدهد «فلوت» هست به این ساز می گویند «فلوت ریکوردر».

من ریکوردر را مثل دوربین جلوی چشمم می گیرم و تویش را نگاه می کنم.آقای فلوت می گوید این دیگر چه حرکتی است؟میگویم می خواهم ببینم آیا تویش نواری چیزی برای ضبط هست و این که این لوله ی پلاستیکی مگر چیزی را ضبط می کند؟ آقای فلوت می زند توی کله ی کچلش و می گوید نمی داند چرا اسم ساز را ریکوردر گذاشته اند.

یکی از بچه ها می گوید که وقتی در ریکوردرش فوت می کند صدای غزغز می دهد.آقای فلوت یک نفس عمیق می کشد و با ملایمت می گوید»ببینید!وقتی به طور غیرارادی آب دهانتان وارد ساز شود این صدا می آید بیرون.»بچه با لحن تدافعی می گوید»آقا به خدا ما تو فلوتمون تف نکردیم!»

آقای فلوت می گوید این یکی از غیربهداشتی ترین سازهای دنیاست و مثل مسواک شخصی است.من هم همین نظر را دارم و اجازه نمی دهم با مسواکی که کفشم را میسابم کسی کفشش را بسابد.

قرار است برای جلسه ی بعد آهنگ «خوشحال و شاد و خندانم» را تمرین کنیم.

راستی آن بچه ای که حرفش را زدم حداقل سی و دو سالش هست

و این چیزی هم که تعریف کردم کلاس ارف دوران بچگی نیست،کلاس موسیقی دانشگاه هست.

آقای فلوتمان هفته ی دیگر بابا می شود.اسم دخترکش را هم ملودی گذاشته. می گوید «حالا اگر بچه اهل موسیقی هم نشد اشکال ندارد،فقط خدا کند شعور داشته باشد!»

 

پ.ن:پیش نویس چند ماه پیش.

نوشته شده در چهارشنبه پنجم آبان 1389ساعت 11:6 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

حتم دارم هر کسی برای خودش یک عالم خرت و پرت دارد که کوچک ترین ارزش مالی ندارد.اما برای آن شخص یک دنیا خاطره و ارزش و بار معنوی همراه دارد.من هم چندین جعبه از این چیزها دارم که بیش ترشان کاغذی ست.امروز که بعد از مدت ها خواستم دستی به سرو روی اتاقم بکشم دیدمشان…

یک خروار بروشور از تاترهایی که در چند سال اخیر دیده ام.چند پاکت نامه یا کاغذهای کوچک یادداشت.پاکت ها همه از طرف روزنامه دوچرخه هستند که روزگاری برایشان می نوشتم.از اوایل نوجوانی تا اواخرش برایشان با عشق می نوشتم.چند کارت تبریک روز تولد از طرف دفتر روزنامه.یک پاکت خالی با آرم دانشگاه هنر،وقتی که در جشنواره برنده شدم جایزه ی نقدی ام را در این پاکت دریافت کردم.اسمم و تاریخ و عنوان و جشنواره رویش با دست خط دبیر جشنواره که یکی از دانشجوهای دانشگاه خودمان بود نوشته شده.بروشورهای تاترهای خودمان،کار جشنواره های بین المللی،جشنواره دانشجویی،جشنواره پانتومیم.به هر کدام که نگاه می کنم تمام لحظات تمرین و اجراها در یک آن می آیند جلوی چشمم. بروشور اولین کارمان یادم می آورد که چقدر هیجان زده بودم از این که از جشنواره با من مصاحبه می کردند،که روز اختتامیه چه حالی داشتم،که این بروشور را چه کسی طراحی کرده بود..

باز هم یک کارت که بهترین دوستم وقتی چند سال پیش می خواستم بروم سفر بهم داد…یک کارت دیگر هم هست.وقتی هفت سالم بود از دکتر دندان پزشکم دریافتش کردم.تویش نوشته که ساحل جان زیاد شیرینی و قند نخور.چقدر حرصم گرفته بود،آخر من که هیچ وقت قند نمی خوردم.با این حال نگهش می دارم.یک پاکت بزرگ خاک گرفته پیدا می کنم.تویش ده بیست کارت تبریک هست که همه را ده سال پیش با خواهرم درست کرده بودیم.می خواستیم مثلا در محوطه استخر خانه ی قبلی نمایشگاه آثار گرافیک مدرسه ای بگذاریم و بفروشیم.این کار را هم کردیم ولی بعدا همسایه ها شاکی شدند.

یک عالم کاغذ تکه پاره که رویش مثلا شعر نوشته ام.در یک جعبه ی کیک بزرگ.این جعبه نوشته ها و کاغذهای قدیمی تری را در خودش حفظ کرده.نوشته ها و شعرگونه های سال های اول و دوم دبستان.داستان های نصفه نیمه ی کلاس سوم.یک دفترچه که از بهم چسباندن ورقه ها ساخته شده.فکر کنم می خواستم بروم کلاس دوم دبستان،پدر و مادرم به سبک مادام-موسیو رفتند مسافرت.من و خواهرم را گذاشتند خانه ی مادربزرگم.از روز اول تا برگشتنشان توی آن دفترچه ی من درآوری خاطراتم را نوشتم تا وقتی مامانم آمد بگویم در این مدت چه کارهایی کرده ام.راستش را بخواهید خود قلم نوشتنم به قلم همین حالایم خیلی خیلی شبیه هست. فقط دایره ی لغاتم کوچک تر بوده.وقتی می خوانمشان تعجب می کنم.

نوبت چند اتود نقاشی می رسد که از آرشیو کارهای هنرستان گرافیکم بیرون مانده.یکیش اتود طراحی نقش برای روی آباژور هست.معلمم گوشه اش نوشته که مثلا  می توانی رویش با کنف و فلان رنگ ها کار کنی.چقدر عاشق این خانم معلمم بودم و صدایش را دوست  داشتم.نمی دانم چه لجبازی بود که هیچ وقت برایش شخصیت واقعیم را رو نکردم و نشان ندادم دوستش دارم.او هم محل من نمی گذاشت.آخرین روزی که دیدمش دوستانم یک فیلم از من در مهمانی نشانش دادند و متعجب شد.گفت «خب می گفتی بچه ی باحالی هستی که بیش تر تحویلت بگیرم!» فکر کنم این جمله برایم یکی از ضربه های بزرگ زندگیم بود!چقدر همه از ظاهر قضاوت می کنند.

بروشور برنامه ای که دو سال پیش اجرا کردیم.روز معرفی اسپرانتو.بروشور را با یکی از دوستان درست کردیم و توی آن برنامه برای اولین بار من به اسپرانتو آواز خواندم.دوستانم می نواختند.چه خاطرات شیرینی.یک پاکت دیگر،تویش نقاشی کودکانه ای ست که یک دختربچه برایم کشیده.حالا که بزرگ شده به روی خودش نمی آورد.اما از این که می دانم من الگوی زندگی این دخترک هستم احساس خوب و البته مسولیت بیش تری می کنم.انگار به خود بگویم که باید بیش تر از این ها مراقب رفتار و شیوه ی زندگی ام باشم…

https://i0.wp.com/www.ezwpthemes.com/examples/wp-content/themes/love-letter/love-letter.jpg

یادگاری ها هم چنان ادامه دارد! هنوز هر وقت کاغذی،نامه ای چیزی دریافت می کنم با خودم حفظش می کنم.بهم می گویند انقدر آت و آشغال جمع نکن.خدا می داند این آت و آشغال ها و خاطرات درونشان برایم یک دنیا ارزش دارد.

نوشته شده در جمعه سی ام مهر 1389ساعت 11:23 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/www.examiner.com/images/blog/wysiwyg/image/Yin_Yang_art.jpg

اول مهر.نه! امروز برای من روز اول مدرسه نبود،روز آخر بود!

در کلاس جشن داشتیم و موزیک گوش دادیم.یک عالمه خوراکی برده بودیم و یک عالمه خوردیم و یک عالمه عکس گرفتیم.خیلی حس عجیب ولی خوبی داشتم.از یک طرف پیدا کردن دوستان جدید و حس نزدیکی و مهربونی.از یک طرف حس دلتنگی برای دوستانم در ایران و خوشحالی برگشتن و دیدن دوباره.از یک طرف دلتنگی برای دوستان تازه.جز دو نفر که در غیاب ما درس رو ادامه می دن و در پاریس می مونن بقیه برمی گردن کشورهای خودشون.روسیه،سریلانکا،ترکیه،برزیل،انگلیس،پرو،مکزیک…و ایران! من!

با دوست کوبایی هم خداحافظی کردم.طفلک بعد از یک ماه تازه تونسته درس روز اول رو تلفظ کنه.دوست خوب پرویی من هم که خانم چهل و خرده ای ساله ی بی اندازه مهربونی هست قراره در فیس بوک ارتباطش رو با من حفظ کنه.بعله،کلاس ها تموم شد.سه چهار روز می تونم تا ساعت ٩ بخوابم و مجبور نیستم زود بیدار بشم و برم مدرسه.ولی به محض برگشتن به ایران روز از نو و روزی از نو می شه.این جا ساعت ٨ صبح به زور بیدار می شم اما در ایران باید ۶ یا ٧ بیدار بشم.وای! واقعا نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت.هیچ وقت چیزی سیاه یا سفید مطلق نیست.در هر بدی همیشه یک خوبی هست و بر عکس.باید ساخت.پس می سازیم!

نوشته شده در جمعه بیست و ششم شهریور 1389ساعت 2:16 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

یک منطقه ی آروم و سبز!خارج شهر؟ شاید،نمی دونم! دوازده ایستگاه از خونه دور شده م تا رسیده م این جا. خدای من این منطقه چقدر دوست داشتنیه،چقدر دلنشینه. بعد از ماه ها که از دل شکستگی هام و… گذشته،باز سر ذوق میام و دلم هوای شعر و شاعری می کنه.مثل روزهایی که تازه عاشق شده بودم و هر لحظه می خواستم ترانه سرایی کنم.اون روزهایی که…بگذریم.

ولی این جا! چی در این جا هست؟ سکوت دلپذیر؟ دوری از شلوغی های معمول شهر؟ برگ هایی که رنگ سبزشون می درخشه؟ این حس خوب…در من می جوشه.کمی کوچه و پس کوچه.زرد،سرخابی و صورتی.مدت هاست که چشمم به گل های رنگین نیفتاده.حالا بوته های گل برای من دست تکون می دن.

این خونه های کوچیک و دو طبقه،با باغچه های قشنگ و تاب و سرسره های کوچیک که معلوم هست عمری زیر بارون های اروپا خیس خورده…و می رسم به کافه.آه این جاست! این جا دنج تر،زیباتر و دلنشین تر از چیزی ست که تصور می کردم.بازهم این حس… چقدر شیرین…نه دیگه کلام برام کافی نیست.

بعد از مدت ها باز احساس زندگی می کنم.دوست من! ممنون که من رو به این فضا دعوت کردی.

نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم شهریور 1389ساعت 2:17 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

انسان

راه پر پیچ و خم زندگی

غرق در روزمرگی

دری بسته

             مرگ

 

نمایش پانتومیم «ما و زندگی،ما و مرگ»با موفقیت در دانشکده سینما-تاتر اجرا و (به خصوص در اجرای دوم و سوم)با استقبال تماشاچیان مواجه شد.طی سه شب اجرا حدود دویست و پنجاه نفر از دانشجویان،علاقه مندان و اساتید به تماشای نمایش نشتند.

به دوستان عزیزم در گروه نمایش یک خسته نباشید بزرگ می گویم

و از تمام کسانی که در اجرای این اثر ما را همراهی و یاری کردند تشکر می کنم.

«ما یه گروهیم!»

 

نوشته شده در دوشنبه هفتم تیر 1389ساعت 4:35 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

«ما یه گروهیم!»  تقدیم می کند!

 

نمایش پانتومیم «ما و زندگی،ما و مرگ»

برنده ی رتبه ی اول بازیگری زن،رتبه ی دوم طرح و کارگردانی در جشنواره نمایش ایمایی

طرح و کارگردانی:نیکو ممدوحی

مشاور کارگردان:رسول سلیمانی

بازیگران به ترتیب الفبا:

ساحل اسماعیلی،محمد جعفرزاده،سپهر شریف زاده،سیما شیبانی،سپیده محمدپور،علیرضا مصفا،بهناز نظافتی.

گروه موسیقی:سامان عبدالهی،بهرام خردمند.

اول،دوم و سوم خرداد ١٣٨٩         ساعت ۶/٣٠

در پلاتوی مرکزی دانشکده سینما-تاتر

نوشته شده در یکشنبه ششم تیر 1389ساعت 4:36 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/www.charmsupplies.co.uk/images/Blue%20heart%2043mm.JPG

بمان! این جا فقط برای توست

برای تو که گرم تر از خورشیدی و لطیف تر از نسیم

که نورانی تر از آفتابی و شیرین تر از مهتاب

بمان،این جا را فقط برای تو ساخته ام

که این جا،جایی است از جنس نور

بمان،این جا

پنجره ای دارد از مهر و سقفی از محبت

راحت باش،این جا خانه ی توست

راستش

آن روز که یواشکی بال های سفیدت را نشانم دادی

این جا لرزید.

حالا که آمدی بمان،بگذار وقتی پرواز می کنی تماشایت کنم

مثل همیشه لبخند بزن و بگذار که در نگاه مهربانت غرق شوم

ماه من،مهربانم…

می بینی؟آن قدر خوبی که برای توصیفت واژه کم می آورم

این جا خانه ای ست فقط برای تو

برای تو،که در قلب من جای داری

نیکوی نازنینم،

برای سالروز ورودت به دنیا،هدیه ای جز قلب کوچکم ندارم

این قلب خانه ای باشد برای تو

سالروزت مبارک.

ساحل*

نوشته شده در شنبه پانزدهم خرداد 1389ساعت 4:30 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

دیروز ١٢/١٢/٨٨ بود

و من یاد گرفتم از حریم شخصیتی خودم دفاع کنمگاوچران

وجود من،حتی اگه اون ایده آلی که می خوام نیست،باز هم ارزش داره.

 

پی نوشت:امروز هم روز تولد یکی از آهنگ سازان محبوبم آنتونیو ویوالدی بود.سالروزش مبارک.

نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم اسفند 1388ساعت 4:24 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

 

محو تزیینات و رنگ های سرخ و طلایی،لذت دیدن خانمی که خود رو به شکل فرشته در آورده و با بچه های کوچیک عکس می گیره و بهشون شکلات می ده.گوی های نقره ای و حلقه های سبز روبان خورده بر درها.شمع های روشن و ریسه های چشمک زن بین برگ ها و میوه های کاج.شیرینی های آدمکی.گوشواره هایی به شکل آدم برفی. آب نبات های عصا شکل یادآور نام عیسی.آخورهای کوچیک نمادین.دانه های سفید و بزرگ برف.و مجسمه های فرشته که آدم رو به یاد نقاشی های رافاءل میندازه.نوای سرودهای سال نو.شکل مثلثی درخت به بالا آشاره می کنه.به هر جا که نظر بندازی فقط درخشش هست و موسیقی.و همین برای این که احساس کنی یک سال دیگه هم گذشت و سعی کنی در سال جدید بدرخشی کافیه.کاش دفتر زندگی همه ما مثل کریسمس سرشار از نقطه های زیبای نورانی باشه.

نوشته شده در شنبه دهم بهمن 1388ساعت 5:5 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

دل خوشکنک های ناچیز!مثل کلیپ های موبایل و فایل های صوتی تمسخر آمیز. مثل بازی های ریز کامپیوتری موبایل.توی هر اتوبان و خیابونی که پا می ذارم می بینم روی همه ی بیلبوردهای تبلیغاتی دو پارچه ی سیاه کشیده اند. پرچم های عزاداری همه جا رو پر کرده و کتاب فروشی های خاص و بعضی تاکسی ها صداهای آزارده ای از بلندگو ها توی خیابون پخش می کنند.شاید در این بین فقط استاد فرشچیان حال می کنه که کپی نقاشیش رو از در و دیوار آویزون کرده ند.البته در این مورد به خاطر نبود کپی رایت شک دارم.در هر حال تا چشم کار می کنه غمه که به زور به جامعه تزریق می شه! هدف خود غمه!و این غم هیچ ربطی هم به معصومین و مرگ های دلخراششون نداره. هیچ کس تا به حال از دیدن پارچه های عذا به یاد دین و ایمان و زندگی نیفتاده که حالا این چیزها بخواد براش تکرار بشه.هدف این نیست که بزرگی یک انسان رو یادآور بشند.همون طور که عرض کردم در این مرز و بوم هدف خود غمه! حتی اگر شما اصلا ندونی امام حسین کی بوده و چه کرده،حتی اگه اصلا دینت چیز دیگه ای باشه به این خیابون ها که پا می ذاری دلت می گیره.از این که می ترسی با پوشش رنگی قدم بزنی و تا دو ماه دیگه هم چنین حقی نداری غمت می گیره.می نشینی توی خونه و اگه نفست از جای گرم بلند بشه مثل من هی سی دی فیلم و کارتون اینترنتی سفارش می دی.دوستانت در دانشکده در معرض اخراج شدن هستند.دانشگاه تعطیل و تق و لق،اعتصاب.دلت باز نمی شه.توی سی دی های سفارشی چشمت به یه سی دی می خوره که سفارش نداده بودی.باز که می کنی می بینی هدیه ست.یک مشت کلیپ و موسیقی و بازی،همه برای موبایل.بیش تر از همیشه حس می کنی گوش های آقای مخابرات به گفتگوهای تلفنی و پیامک های تو چسبیده.حالا که نمی شه درس خوند،حالا که نمی شه راحت پا در خیابون گذاشت.دوست داری سر خودت رو با یه چیزی گرم کنی.بیست و چهار ساعت می نشینی پای موبایل البته بدون گفتگو و ارسال خبر! فقط بازی کن شاید دیگه فکر نکنی که بچه های خوابگاهی رو به خوابگاه راه نمی دند.این جا حتی آسمون و ریسمون هم به هم ربط پیدا می کنند.می تونی همراه با اسکوبی دو دنبال راز ارواح قلعه بگردی یا ماریو رو وادار کنی با یه پرش قارچ بخوره و بزرگ بشه. شاید تو هم بزرگ بشی و دیگه برات مهم نباشه قدرت از غم ملت لذت می بره.می تونی برای هزارمین بار به تقلید صداهای بلوتوثی گوش بدی تا یه لحظه هم که شده بخندی.دوست داری بخندی حتی اگه تلخ باشه و این شوخی هم تو رو به یاد جایی که داری زندگی می کنی بندازه.به تزریقاتی اندوه خوش آمدید.

پی نوشت١: قبل ها تصور می کردم این فقط مربوط به قصه ها و افسانه های پریانه که یه موجودی بر یه سرزمین حاکم می شه و از غم و تاریکی مردم اون جا تغذیه می کنه.حالا دارم این افسانه رو به شکل رءالیستی به جای پرده ی سینما جلوی چشم می بینم.

پی نوشت٢: پیشنهاد می کنم مجموعه ی داستان های «در جستجوی دلتورا» رو بخونید.هشت کتاب اثر امیلی رودا ست و در بخش کتاب های تخیلی نوجوانان کتابفروشی ها قرار داره.فضای سرزمین داستان به طرز عجیبی من رو به یاد وطن میندازه.

نوشته شده در پنجشنبه هشتم بهمن 1388ساعت 5:0 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

«جان وین زوج هنری من بود. بدون من هیچ متنی رو نمی خوند.چارلز،برنسون رو می گم.اگه اسبش من نبودم نمی تونست حس بگیره.آقا توی خوب،بد،زشت خودشونو کشتن که ما بشیم اسب ایوان کلیف یا ایلای والاک!تو کتمون نرفت که نرفت!از اون طرف کلینت ایستوود گفت یا کورنادو یا برید سراغ یکی دیگه!»

روزهای بازبینی جشنواره تاتر دانشگاهی ست.و یادش به خیر،سال گذشته در همین روزها چه هیجان دلچسبی داشتیم از بازبینی اولین تجربه ی تاتری.

«روزی از روزهای اسب» شهرقصه ی دیگری بود که می توانست در ذهن مخاطبین بماند.شک ندارم برای آن ها که اجرای بازبینی را دیدند به یاد ماندنی بود و برای ما نیز.سختی هایی که برای این کار کشیدیم خاطره شد.هم زمان با دانشجویان بزرگ تر و با تجربه تر که با خیال راحت در پلاتو تمرین می کردند،گاه در سالن غذاخوری دانشگاه،گاه در کلاس یا در منزل تمرین می کردیم.در سرمای پاییز و زمستان.هر لحظه ایده ی تازه ای به دادگاه حیوانات خود می افزودیم.نقش موش خبرنگار که در کار گاو رییس ساده دل دادگاه ، خر عاشق شاکی،و شترمرغ وکیل بی هویت فضولی می کرد برایم واقعا دوست داشتنی بود.و آن اسب سینمایی که از سوابق خود می گفت! و شخصیت فوق العاده ی شیر وکیل معتاد و مفنگی.سگی که فقط پاچه می گرفت.سامانتا اسب ماده که شوهر خرش را ترک کرده بود…

خر- من زنمو می خوام! زندگیمو می خوام!

اسب-این نشدنیه.چرا متوجه نیستی؟من اسبم!

خر-من نمی فهمم!

اسب سینمایی-اتفاقا خوبم می فهمی،اما خودتو می زنی به خریت.

خر-اگه نفهمیدن چیزی جز زندگی اونم کنار کسی که دوستش داری خریته،آره من خرترین خر دنیام!

به نظر من تاتر یعنی زندگی،یعنی سفر.و می دانی که در سفر دوستان را خواهی شناخت؟ روزهای اول عده ی زیادی می آمدند و تست می دادند.گروه اعضای بازیگران را که بستیم تمرین ها را شروع کردیم.و…باور کردنی نبود.گویی تازه با هم کلاسان خود آشنا می شدم،تازه دوست می شدم.و چهار ماه باهم بودیم.نرمش و ورزش-تمرینات تمرکز و حفظ آرامش-آوازهایی که برای تمرین بیان می خواندیم.چقدر این آوازها را دوست داشتم! «موشه رو کی می خوره؟موشو گربه می خوره.گربه و موشه و گندم گل گندم ای خدا،دختر مال مردمه خدا…»

در این بین خیلی ها آمدند و رفتند.اتفاقات زیادی می افتاد و هر روز با مشکل تازه ای روبه رو می شدیم.با تمام این ها روز اجرای بازبینی یکی از قشنگ ترین خاطراتم هست. خوب به خاطر دارم که دل توی دلم نبود و با هیجان شاهد پرشدن جایگاه تماشاچیان بودم.صدای تپش قلبم را خیلی بلند می شنیدم و مدام نفس عمیق می کشیدم و سعی می کردم آرام باشم.و خدا را شکر می کردم که قرار نیست من اولین دیالوگ را شروع کنم.داوران در جایگاه قرار گرفتند و کار شروع شد.این اولین باری بود که در برابر دیگران روی صحنه تاتر می رفتم.راست گفته اند که نقش باید با بازیگر هماهنگ باشد.شیطنت ها و به قول دوستان موش-موشک بازی هایی که باید می کردم حالم را جا آورد.و وقتی برای اولین بار روی صحنه تماشاگران را خنداندم و صدای قهقه شان را شنیدم انرژی گرفتم.تا چهل و پنج دقیقه ی بعدی خنده از لب تماشاچیان نیفتاده بود.گرچه هیچ یک نمی دانستند که بسیاری از صحنه های جذاب به دلایلی حذف شده اند…با تمام این ها اجرا موفقیت آمیز بود و با استقبال بسیار خوبی روبه رو شد.حتی داوران آماتور بودن گروه را باور نمی کردند.و تماشاگران پس از اجرا به تک تک بازیگران خسته نباشید گفتند.

بازبینی جشنواره تنها اجرای  روزی از روزهای اسب بود.گرچه تمرینات را تا اواخر فصل بهار ادامه دادیم این کار هرگز به جشنواره راه پیدا نکرد.سیاست های جشنواره و دانشگاه اجازه نمی داد یک گروه از دانشجویان سال اولی که هنوز دروس مبانی را نگذرانده اند با قدرت با دانشجویانی که به زودی فارغ التحصیل می شوند رقابت کنند…و اثر به اجرای دانشجویی هم نرسید.تاریخ اجرا هم زمان شد با روزهای تب انتخابات ریاست جمهوری و…خودتان می دانید.احساس می کنم داستان اجرای این نمایش مربوط به نه یک سال قبل،که سال ها پیش هست.البته این چیزی را عوض نمی کند.قلب انسان طوری ساخته شده که خاطرات سال های گذشته را با یک تلنگر کوچک زنده می کند.

نوشته شده در سه شنبه ششم بهمن 1388ساعت 4:55 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

من این جا هستم!با کوله باری از جوانی و جوانی کردن و حس جوانی…!

متشکرم از همه کسانی که در این سال ها همراهی ام کردند.

پی نوشت:لامصب چه زود می گذرد!

نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388ساعت 4:51 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

یک عالمه تشکر برای دوستان عزیزی که یک ماه و نیم باهاشون زندگی کردم! آره،ما یک ماه و نیم باهم از صبح تا دیروقت کار کردیم،زحمت کشیدیم،تبادل نظر کردیم،خندیدیم و تمرین کردیم.به هم کمک می کردیم،هم دلی می کردیم.در هوای سرد چای و نبات می خوردیم و خلاصه روزگاری داشتیم و داریم.هر لحظه ی این روزها برای ما خاطره ست و رحمتی از جانب او.به هر حال این یک ماه گذشت.و جای داره که از دوستانم به خاطر ساختن این لحظه ها و زحماتی که کشیدند تشکر کنم.برای من همه ی این دوست ها در یک ردیف و در قلب من هستند.هیچ ترتیب و اولویتی هم وجود نداره. ولی چه کنیم که صفحه ی وب نمی تونه همه رو در یک خط جای بده!در هر صورت من تشکر می کنم از:

نیکو ممدوحی،دوست بی نظیر و نشانه ی لطف خدا به من! کارگردان خلاق اثر که با صبر و محبتش کمک بزرگی به خودسازی دوباره و خودباوری من داشت.هنرمند توانایی که به من فرصت داد تا خودم رو نشون بدم ماچ

بهناز نظافتی، دوست زیبا و هنرمندم،بازیگر نقش خورشید که در طول کار حتی بدون اشعه های نارنجی بازی هم بر ما می تابید و نیز مادر مهربانش که ما رو یاری می کردچشمک

محمد جعفر زاده،بازیگر نقش بادشمال،دوستی که قسمت بود در این کار باهاش آشنا بشیم،دوستی که تا دقایقی پیش از اجرا نیز از هیچ کمکی دریغ نمی کرد.لبخند

سپیده محمدپور،بازیگر و جوجوی قرمز من! تنها دوست هم قد و قواره ی من.متخصص تاتر عروسکی در آیندهبغل

سیما شیبانی،بازیگر و دوست خوب و مسءولیت پذیری که حاضر نیستم از دستش بدممژه

علیرضا مصفا،بازیگر موفرفری و بهترین دستیار کارگردان دنیا! قراره در آینده باهم کتاب های تحقیقاتی بنویسیمزبان

حامد سلیمانی،دستیار کارگردان اصفهانی که ظرف یک ماه لهجه ی همه ی ما رو تحت تاثیر قرار داده و تخصصش متقاعد کردن هستعینک

مونا عباسی،دوست زیبا و خوش تیپ خودم! ویولونیست نمایش که با هنرش رنگ و بوی دیگه ای به اثر داد.روزهای آخر تمرین رو کرد که در کار ساخت و ساز دکور مهارت دارهمژه

هوتن رایین،پیانیست اثر که موسیقیش روح نمایش بود.گرچه عادت داره وقتی ما داریم در سکوت مدیتیشن می کنیم بی هوا در رو باز کنه و از بالکن فریاد بزنه «قند دارین؟!»نیشخند

فرزانه باسمه چی،عکاس گروه که در مرحله ی بازبینی به عنوان بازیگر با ما همکاری می کرد.گاهی برامون انار دون شده میاورد و در طول کار از پشت صحنه عکس های خفن می گرفت گاوچران

ماهان باستانی پاریزی،گرافیست ماهر و طراح پوستر و بروشور.اگر انقدر صبور نبود تا به حال صد دفعه از دست ما خودکشی کرده بود!  ابله

آقای ناصر نوری، نورپرداز پلاتوهای دانشکده‌سینما-تاتر که در اختتامیه جشنواره نیز ازشون تقدیر شد. مگه می شه کسی انقدر مهربان و ساده باشه که همه دوستش داشته باشند؟!  فرشته

آقای استاد ایرج محمدی، استاد تاتر عروسکی که در پست هام همیشه ازشون یاد می کنم و همیشه به من قوت قلب می دند لبخند

و نیز دوستان خوبم درگروه ساخت عروسک.بهرام خردمند،عبدی شادبهر،عاطفه احمدی،سامان عبداللهی،آرا و آرمین خمر.که شبانه روز زحمت کشیدند تشویق

داوود، ماشین بهناز (!) به خاطر کمک در رفت و آمد عوامل تاتر (!)  دلقک

و کروکودیل های استخر که اگر به خاطر ترس از خورده شدن توسط اون ها نبود امکان نداشت هیچ کدوم از ما با چنین جدیتی کار کنیم !!   نگراناسترس

باز هم می گم.نیکوی عزیزم ممنون که این مدت اذیت ها و زحمت های ما رو تحمل کردی! در عوض اثری خلق کردی که نه تنها برای ما،که برای تمام تماشاگرانی که کار رو دیدند فراموش نشدنی ست.دوستان،ما بازهم در کنارهم کار خواهیم کرد.بازهم چای نبات می خوریم و بعد از نرمش همدیگه رو بغل می کنیم.حتی اگه سپبیده جهت نرمش ها رو برعکس انجام بده و حتی اگه زمین کثیف باشه! دوستان شعار ساده مون رو هم فراموش نکنید:ما یک گروهیم!!

نوشته شده در جمعه سیزدهم آذر 1388ساعت 5:7 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

یازدهمین جشنواره بین المللی تاتر عروسکی هم تموم شد.من موندم و جمعیتی که برام هلهله می کشند.پیشکسوتانی که از بچگی آرزو داشتم ببینمشون لوح و جایزه م رو به دستم می دند.نامم رو به عنوان برنده اعلام می کنند.صدای فریاد شادی دوستان آشنا و تماشاگران ناآشنا قاطی می شه.رو به جمعیت تعظیم می کنم و لبخند می زنم.این اولین تجربه ی تاتری حرفه ای منه.نماد کوچک «مبارک» عروسک سیاه ایرانی رو در دست تکون می دم.از سن پایین میرم.با حسرت نگاهی به میز نمادهای طلایی جشنواره می اندازم و به طرف صندلی خودم در انتهای سالن می رم.همین که یک بار پام به سن تالار اصلی تاتر شهر خورده باید کلاهم رو بندازم هوا.همین که برنده ومثلا باعث افتخار گروه نمایشی خودمون شده م باید شاد باشم.امان از آرمان گرایی بی حد و حصر و حسرت رتبه ی اول…منم و لوحی که نامم و رتبه ی دوم روش حک شده. از سالن که خارج می شم با هوای سرد و بهمنی از تبریکات مواجه می شم.استادانم بهم تبریک می گند.من عروسک مبارک رو جلوی استاد تکون می دم و با صدای عروسکی می گم «ولی من می خواستم اول بشم!» استاد همراه با نگاهی دوست داشتنی می گه» تعداد شرکت کنندگان زیاد بود.می دونی پشت سر گذاشتن صد و ده نفر عروسک گردان از همه جای کشور یعنی چی؟!» چهره های آشنا دستم رو می فشارند و چهره های نا آشنا لبخند می زنند.حرف های خوبی می شنوم و حال بهتری پیدا می کنم.دوستانم در آغوشم می گیرند.جایزه ی نقدی ام را که می گیرم به رستوران می ریم و یک شام دوستانه می خوریم.مثل همیشه قبل از غذا دست هامون رو بهم می گیرم تا من دعای شکر رو بخونم «خدای عزیز! خدای خوب و مهربون! ممنون به خاطر همه چیز.ممنون که مارو از شهر های مختلف،در یک دانشکده دور هم جمع کردی،دل هامون رو به هم نزدیک کردی.خدای عزیز ممنون که مارو در این کار گروهی همراهی کردی،ممنون که ما رو دوست هم قرار دادی.خدا جونم ممنونیم به خاطر این لحظه که در کنار هم و دوست هم هستیم،ممنون که تنهامون نذاشتی…هیچ وقت تنهامون نذار…آمین!»

پی نوشت١:به کلیه برندگان جشنواره در بخش های مختلف تبریک می گیم.

پی نوشت٢:لینک اعلام نتایج جشنواره در خبرگذاری مهر

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم آذر 1388ساعت 5:11 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

پیش نوشت: در پی موفقیت تاتر عروسکی که همراه با دوستان در جشنواره اجرا کردیم،بخش هایی ازانعکاس و  نقدهای چاپ شده در بولتن روزانه را (نشریه ی تخصصی یازدهمین جشنواره بین المللی تاتر عروسکی دانشجویان) در مورد نمایش در این جا می آورم.

……………………………………

تاتر عروسکی باد شمال و خورشید/براساس داستانی از ازوپ/ به کارگردانی دوست عزیزم نیکو ممدوحی.

«…پنهان بودن عروسک گردان ها از دید تماشاگر باعث ایجاد تمرکز مخاطب بر روی عروسک شده بود.طنز عنصری اساسی در نمایش عروسکی محسوب می شود،کودکان نیز به طنز واکنش نشان می دهند چراکه به خندیدن علاقه دارند.بامزه بودن حرکات و صداهای عروسک گردان در جاهایی توانسته بود تماشاگر را بخنداند.ولی باید توجه داشت که آیا کودکان نیز در این خندیدن شرکت می کنند؟ طنر موجود در صداهای عروسک گردان برای مخاطب بزرگسال ملموس است و به خنده شان وامی دارد (یادآور شیطنت کودکانه ست).اما کودک خود درکی از بامزگی این صداها ندارد.در کل احتمالا این اجرا از موارد نادری است که از تکنیک ماورابنفش_فلورسنت_ برای اجرای عروسکی استفاده شده است و این خود از ویژگی های خوب اثر محسوب می شود.»

نقل از مطلب «من حرف هایی دارم که فقط شما بچه ها باور می کنید» (نقد تاتر بادشمال و خورشید) بولتن شماره۴

«…یک پیشنهاد هم برای آقای بازیگر خارجی دارم،که کار بادشمال و خورشید را ببیند. نه تنها خالی از لطف نبود،اجرایی بود سرشار از انرژی و شادی و عروسک،با ایده های جالب و موسیقی مفرح.امیدوارم نظر من به آقای بازیگر خارجی منتقل شود…»

نقل از مطلب » ای کاش من هم هلندی بودم» (نقد تاتری ؟ از کشور هلند) بولتن شماره۴

«…یک ویژگی مثبت دیگر این اجرا،عدم استفاده از دیالوگ بود که با فضای کار به شدت هم خوانی داشت.صداهای کودکانه ای که عروسک گردانان از خودشان می ساختند دلنشین بودند و حتی با تغییر لحن باعث خنده ی تماشاچیان هم می شدند.همه این عناصر در کنار هم فضای اجرا را سبک،سرخوش و دلنشین کرده بودند…البته در اجرایی که ما دیدیم،اصل شیطنت های یک بچه بود نه شرطبندی باد و خورشید.بچه ای که در کار حضور داشت بسیار شاد و سرخوش بود.بادشمال،با خشونتش او را می ترساند ولی این ترس مانع کنجکاوی و تلاش کودک برای شناخت اطراف نمی شد.بچه همه جا را گشت، و نهایتا از مرز واقعیت گذشت،به زیر آب رفت و با ماهیان از نزدیک آشنا شد.عبور داستان از مرز واقعیت بسیار ساده انجام شد.در پایان پس از این گشت و گذار طولانی،همه شخصیت ها دوباره در کنار هم جمع شدند و در فضایی شاد پایان کار را جشن گرفتند. این شادی و سرخوشی،به این شکل جامع و به این سادگی در اجراهای دیگری که دیدم  حضور نداشت.از این نظر جای تقدیر و تشکر هست.اگرچه می توان مدعی شد که اسم اجرا با خود اجرا هم خوانی نداشت.چراکه موضوع اصلی و قهرمان اجرا کودک بود.ولی گذشته از این مسله نکته منفی دیگری در این اجرا به چشم نمی خورد.»

نقل از مطلب «مروری بر دو اجرای فرح بخش» (نقد تاتر بادشمال و خورشید و تاتر سرناد) بولتن شماره٧.

نوشته شده در سه شنبه دهم آذر 1388ساعت 5:13 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

*جشن قبل از نوروز اسپرانتو هم به سلامتی انجام شد. با دوستان تدارک یک برنامه ی آوازی حاجی فیروز را دیده بودیم و خلاصه صور و صاتی راه انداختیم وسط آن همه سخنرانی.(آیا صور و صات را با املای صحیح نوشته ام؟!) حیف که نشد سخنرانی ها را گوش کنم و می بایست تا وقتی نوبتمان برسد پشت صحنه می ماندمافسوس

*حقیقتش هیچ وقت نتوانسته ام نوروز را به عنوان معیار شروع سال بپذیرم. از صدقه سر مدرسه رفتن فقط اول مهر و شروع سال تحصیلی در ذهنم به عنوان این معیار ثبت شده.کاریش هم نمی توانم بکنم.شاید به همین دلیل عید ها بی حال و حوصله ام.
*این روزها عاشق تنوع بساط دست فروشان هستم.به خصوص ایستگاه مترو میرداماد که از شیر مرغ گرفته تا جون آدمیزاد را به فروش می رسانند. نگاه کردن به بی ربطی این اجناس برایم خیلی سرگرم کننده ست.کراوات،مداد رنگی،انار،کلاغ عروسکی(!)،جوراب و کلاه، بند موبایل، عطر و ادکلن های جورواجور(فروشنده اصرار خاصی دارد که عطر سه هزارتومانی اش دیور اصل است…). عجیب ملت هم می ریزند و همه را درهم می خرند.

 

نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم اسفند 1387ساعت 5:20 PM توسط گربه ی ایرانی| نظر بدهيد |

 


بایگانی