Archive for the ‘گله ی احمق ها’ Category
کارهای بزرگ دست آدمای حقیر…
Posted 2 ژوئیه 2011
on:من نمی دونم چرا باید به آدمای —-ی که چون صرفا سن شون بیش تره و چهل سال قبل از من اومدن تاتر و شدن «پیش کسوت» احترام بذارم؟ آقای «پیش کسوت» تاتر مدتیه شده رئیس کل دانشگاه هنر.و اول از همه هم گفته به محض فرارسیدن تابستون دانشجوها باید خوابگاه هارو تخلیه کنند.
آخه بی انصاف دانشجوهای تاتری اهل شهرستان اگه بهشون پروژه بخوره باید تهران بمونند.شما نمی دونی اینو؟ایشون نمی دونند که جوون های دانشجو مخصوصا دخترها،اگر مشکل مالی هم نداشته باشند نمی تونند خونه اجاره کنند؟ خود ایشون حاضره به یه دختر جوون و مجرد خونه اجاره بده؟
امتحانات تاتر هم معمولا طول می کشه.گاه تا اواسط تیرماه امتحان و اجرا داریم.(مثل همین هفته های جاری).
دانشجوها اگر کار تاتری هم قبول نکنند برای امتحانات شون «باید و مجبورند» بمونند.وقتی دخترهای مردم رو از خوابگاه میندازین بیرون…خب کجا بمونند تا امتحانات شون تموم بشه؟ تو خیابون؟
هفته ی گذشته برای این که خوابگاهی ها رو وادار به ترک اون جا کنند آب و برق شون روهم قطع کردند.ای بر وجودت آقای پیش کسوت که این طرح رو تو دادی! دو کلمه هم که نمی شه باهات حرف زد.
پ.ن1: چند وقت پیش نشسته بودم سر کلاس آقای پیش کسوت،مشغول تماشای اجراهای امتحانی دیگران. یک عروسک چوبی در دست داشتم و مشخص بود که دانشجوی عروسکی هستم.ایشون نگاهی به انتهای سالن نمایش انداخت و من و عروسک رو دید و غرولند کرد «این عروسکی ها هم که این جا مهدکودک راه انداخته ند».وقتی آقای پیش کسوت نمایش به هنرمندان عروسکی احترام نمی ذاره، دیگه از عامه ی مردم چه انتظاری می تونیم داشته باشیم؟ با این حساب باید به عامه ی مردم حق بدم که هی می گن حیف نبود رفتی رشته ی عروسک بازی؟! متاسفم که این آقای پیش کسوت تفکرش با عامه ی مردم هیچ فرقی نداره.متاسفم که نمی دونه تاتر عروسکی شامل همه گرایش ها می شه و فقط کسانی که در همه ی گرایش ها کارشون خوبه می تونند برند این رشته.واقعا متاسفم.تازه بگذریم از این که جناب پیش کسوت به خودشون اجازه می دن هروقت دلشون می خواد پلاتوها رو از بچه های عروسکی بگیرند و مارو بندازند بیرون.واقعا که.
پ.ن2:راستی آقای پیش کسوت و رییس دانشگاه! هنوز یادمون نرفته موقع شهههادت اون دانشجوی بی گناه و شلوغ شدن دانشگاه،وقتی اون گله ی وحشی حمله کردن به دانشکده،شما به جای این که وایسی و از جون دانشجوها دفاع کنی غیبت زد! یادمون نرفته که دو نفر از اساتید جوون بودن که از دانشجوها دفاع کردن،نه تو! شما فقط ماست مالی کن خب؟راحت باش.
پ.ن3: برای تشکر از همه ی خدماتی که آقای پیش کسوت/رییس دانشگاه انجام می دن، این موسیقی رو تقدیم می کنم : لینک همه رغم موجود است-کیوسک
بابا شما دیگه کی هستین؟!
Posted 26 جون 2011
on:سال ها دولت ایران به دلیل واضحی سفر به تایلند رو ممنوع کرده بود.پاسپورت ایرانی برای همه جا اعتبار داشت جز ورود به تایلند.همین طور اگه یه ایرانی می رفت تایلند پاسپورتشو باطل می کردن.خلاصه یه همچین چیزایی! درست یادم نیست. بالاخره پس از سال ها روابط کشورها انگاری بهتر شد و سفر به تایلند آزاد شد.ما هم که اهل جهان گردی. در اولین اولین سری باز شدن تورهای تایلند راهی شدیم.خانوادگی!! زن و شوهر و دوتا بچه ی ده و چهارده ساله که کوچیک شون بنده باشم.اما هواپیما… تمام صندلی ها پر شده بود از مردان مجرد یا آقایون تنها! و تنها خانواده ی اون جا ما بودیم. و نمی دونید که همه چقدر عجیب به ما و مخصوصا به پدرم نگاه می کردند!
پ.ن: اگه اشتباه نکنم همون سال ها یکی از وزرای تایلند از ایدز مرد(!)
نوشته شده در جمعه سوم تیر 1390ساعت 1:29 PM توسط گربه ی ایرانی| 4 نظر |
دوشیزه شین از انتقام می گوید
Posted 26 جون 2011
on:سایر دوستان هم نظراتی شبیه به همین دادند.اما نظر دوشیزه شین چه بود؟
یکهو مشتش را آورد بالا، و با غیض گفت «کسی رو که آدمو اذیت کرده باید له کرد! این جوری…» با دستش چیزی نامرئی را روی میز مثل سیگار له کرد و هی با انگشت فشار داد و هی فشار داد.» آره باید کاملا لهش کنی بزنی داغونش کنی! انتقام واقعا کیف می ده!» با حرص شروع کرد به خندیدن در حالی که ما بهت زده نگاهش می کردیم.
شاید باور نکنید.اما ناگهان تا شعاع یک متری اش یک احساس بدی توی اتاق پخش شد.
حتی از یک لحظه تصور انتقام حالم بد می شود.
دوشیزه شین نفرت انگیز
Posted 26 جون 2011
on:نمی دانم خنده دارد یا گریه.دوشیزه شین مدت هاست که آب از سرش گذشته،بیش از صد وجب.اما اساتید؟ واقعا متاسفم که حتی اساتیدی که یک پا بازیگرند خام چاپلوسی ها و تملق های تابلوی دوشیزه شین می شوند.آخر بازی هم بلد نیست که با بازیگری و مهارت تملق بگوید… حالم نه از دوشیزه شین،که از این مثلا اساتید بهم می خورد.
نوشته شده در سه شنبه سی و یکم خرداد 1390ساعت 7:12 PM توسط گربه ی ایرانی| 6 نظر |
گله ی احمق ها 1385-1390
Posted 18 جون 2011
on:امروز دیروزه.از امتحان اومدم بیرون.نمی دونم چرا پردیس باغ ملی رو با خانه ی هنرمندان مخلوط می بینم.جمعیت زیاده.یهو یکی خبر می ده چه نشستین که استاد اصلا برگه ها رو نخونده و همه رو از دم با نمره ده رد کرده.عصبانی می شم و می گردم دنبال استاد.پیداش نمی کنم.یهو هنرپیشه ی خوش تیپ اون فیلمه رو می بینم.نشسته پشت میز استادای گروه معارف! بهش می گم ندیدین استادمون رو؟ اه هرکاری می کنم اسم استادم یادم نمیاد! برای ماست مالی اضافه می کنم که اگه دیدینش بش بگین من ترم هفتم و می خوام ترم بعد فارغ التحصیل بشم.اگه الکی منو بندازه عقب می افتم و نمی تونم هشت ترمه درسو تموم کنم.شما که مث ما تو کار تاتر و بازی و سینما هستی یکم هوای مارو داشته باش.چشمک می زنه که بگه خیالت راحت. چقدر هوا تاریکه.من صبح امتحان دادم اما یهو شب شده انگاری.و چه جمعیتی.عین وقتایی که جشنواره ست. همه دانشجویان هنرند.نمای ساختمون خانه هنرمندان شده عین نمای تخت جمشید مانند وزارت خارجه توی باغ ملی.پس این استاد لعنتی کو که باهاش حرف بزنم؟ آهان اون جاس.قبل از این که در بره گیرش میارم. اما آقای روحانی نیست.یک زنه.چه آشناست؟ شبیه معلم دینی مدرسه مونه. بهم وی نشون می ده.می گم منظور؟ می گه «دوتا! یه دو به نمره ت اضافه کنم حله؟ 12 بگیری و پاس بشی.» می گم» باشه و دست تون درد نکنه.اسمم فلانیه.یادتون نره ها.»ازش دور می شم.بعد یهو با خودم می گم آدم حسابی! چرا به 12 رضایت دادی؟ اگه مث بچه آدم ورق امتحانتو صحیح می کرد خیلی بیش تر از این می شدی.برو بش بگو نه خیر ورقه ی خودمو صحیح کن و نمره ی واقعی خودمو بده! یالا برو! بر می گردم اما باز استاد/معلم غیبش زده.جمعیت همین طور دارن زیاد می شن در تاریکی شب.می خوان امشب دسته جمعی ماه گرفتگی رو تماشا کنند.دلم می خواد بمونم اما باید برم.انگار نصفه شب شده.یک دست به صورتم می کشم و می فهمم تمام صورتم پره جوش شده! خواهرم از راه می رسه.اونم صورتش وحشتناک شده از جوش،وضعش بدتر از منه.بهش هیچی نمی گم که ناراحت نشه.هوا داره خفقان آور می شه از گرما.جمعیت دارند می لولند اطرافم و …
خواهرم لحاف رو به شدت از روم می کشه کنار.» پاشو دیگه،رفتی زیر لحاف داری می پزی.سرخ شدی از گرما.»صورتش صافه صافه.
دیروز.دیدم پیشونیم یه جوش خیلی ریز زده.یادم افتاد یه دوستی داشتم به اسم آرزو که سال کنکور تمام صورتش از جوش پر شده بود.فکر کنم از اضطراب و هیجان بود.از این که امتحان معارفو که ازش می ترسیدم نسبتا خوب دادم خوشحالم.یه آقای استاد روحانی داره که خیلی دست به پیچش خوبه.الهام به خاطر بی عدالتی هایی که در امتحانات دانشگاه در جریانه خیلی ناراحته.پس فردا مراسم نامزدی خواهرمه.شور و هیجان دارند.بقیه دارند فیلم نگاه می کنند.هنرپیشه ش خیلی خوش تیپه.شب چراغای خونه رو خاموش می کنیم تا ماه گرفتگی رو تماشا کنیم.وقتی فکر می کنم الان خیلی ها رفته ند رصدخونه تا دقیق تر ماه گرفتگی رو ببینند دلم آب می شه..
داریم ماهواره نگاه می کنیم.مادربزرگ خوش عنق عزیزم نشسته و با چشمان از حدقه در آمده دارد صفحه تی وی را می کاود.تازه زده ایم یک کانال به نظر خودمان آبرومند. از این شبکه های ایرانی لس آنجلسی. شوهای ایرانی را هم که دیده اید.نه پروپایی نشان می دهند و نه موز زیادی می خورند.اگر سیخ ناایستند جلوی دوربین فقط قر می دهند برای خودشان.چه کار کنند پس؟البته این آگهی های زیرنویس شده گاهی تبلیغ یک چیزهای بی ناموسی می کند.اما خیالمان راحت است که مادربزرگ چشمانش نمی بیند آن نوشته ها را. تبلیغ کنسرت گوگوش.
ـ مادر این کیه؟
ـگوگوشه.می شناسین که.
ـ قدیمیه؟
ـ نه کنسرت جدیدشه.چند وقت پیش.
ـ مگه زنده ست؟!
ـ بله که زنده ست.آهنگای جدیدم خونده.
ـ این یکی کیه؟
ـ داریوشه.
ـ این شو قدیمیه؟
ـ نه نیست.
ـ مگه زنده ست؟!
ـ بله زنده ست مادربزرگ!
ـ لیلا فروهر چی شده؟ مرده؟
ـ نه نه مادربرگ زنده ست! سنی نداره که بیچاره!
ـ حتما حسابی درب و داغون شده نه؟ از ریخت افتاده؟
ـ نه از قدیمم خوشگل تر شده ( خیلی اعتقادی به این حرف ندارم اما کفرم درآمده).
ـ این کیه؟ ستٌار ه؟
ـ بله ستار ه.
ـ این که داره راست راست راه می ره! مریض نشده؟
ـ نــــــــه زنده و سالمه!!!!
ـ بسه دیگه خسته شدم بریم بیرون!
ـ شما برید.من نمیام مادر بزرگ.باید درس بخونم.
ـ چی؟ چی کار کنی؟
ـ درس بخونم! فردا باید برم دانشگاه!
ـ می خوای بری آرایشگاه؟!
ـ نه آرایشگاه نه، دانشگاه! (با دست ادای کتاب خواندن را برایش در می آورم).
ـ باز می خوای موهاتو رنگ کنی؟!!!!!
ـ ای خداااا!
آقا من که حرف بی جا نمی زنم.این رو درک کنید که اگه سکوت می کنم از احترامه نه از رضایت.
اصلا یکی به من بگه مدیتیشن یعنی چی؟ شما مثلا می دونی به من توضیح بده. مدیتیت چیزیه جز برای به دست آوردن تمرکز و پیدا کردن احساس خوب؟ یا شاید تصور کردید مدیتیشن یعنی این که چهار زانو بشینی،چشمارو ببندی، دهنو وا کنی و هرچی دلت خواست بگی؟!
مثلا شب اجرا!! برگشتین گفتین چی؟ «بچه ها ما قبل از شما یه گروه داشتیم انقده خوب بودن.انقده حرفه ای بودن.انقده کار می کردن.اصن انقد کار می کردن که ما خجالت می کشیدیم جلوشون!»
فرض بر این که این گفته هم صحیح.گفتنش به ما که گروه جدید شما هستیم چه معنایی داره؟ اون هم در قالب مدیتیشن!
خوب عزیز این جوری که گند می زنی به روحیه ی ما! یکی نیست بگه اگه تا این حد گروه حرفه ای قبلی تون رو دوست داشتید،چرا در کارجدیدتون از همون ها استفاده نکردید؟
ولی خوب می دونین،طرف باید حتما دانشجو باشه تا بشه زد توی سرش. تا اگه دیر اومد ترور شخصیتیش کنی. اما خودت هر وقت خواستی دیر بیای و اونم قدرت اعتراض نداشته باشه.
تازه می تونی کارهای دیگه (اصطلاحا بهش می گن خرحمالی) رو هم که وظیفه بازیگر نیست انداخت رو دوشش. بعد خودت بشینی و بگی لنگش کن. همراه با نوشیدن چای به عنوان رفع خستگی. بعد اگه اون بازیگر بدبخت دهن واکنه بگه که آقا جان، تو این هوای جهنمی و داغ بعد ازظهر که انگار از آسمون آتیش می باره، من نمی تونم چای داغ بخورم با بیسکویت ساقه طلایی.گل می شه توی دهن.دلم یه لیوان آب خنک می خواد. اون وقت باید با لحن حق به جانب بگی که نه!! برای رفع عطش و خستگی باید فقط چای خورد! یه امکان آب خوردن هم نمی دین به ما.
باشه دوستان، تمام تلاشم رو به کار می بندم برای این که یه مدت ندیدتون بگیرم.یه گوشمو در کنم و اون یکی رو دروازه.نشنوم لحن های تحقیر آمیزتون رو،مدیتیشن های خنده دار یا شایدم گریه دارتون رو.
آخه حرفه ای های عزیز کاری هم یادمون نمی دن.بلد نیستن که یاد بدن.
وقتی چندنفر باهم یک عروسک رو می گردونند باید از نظر روحی باهم یکی بشن. چقدرم ما یکی هستیم! تازه من باید خداروشکر کنم که موجود حرفه ای مقابلم منو حساب میاره که بهم اخم و تخم می کنه. اون یکی پارتنر بدبختشو که حساب هم نمی کنه. عین سگ نمایشی طرفو دنبال خودش می کشه…
…
…
…
مسایل و ناراحتی ها انقدر زیادند که اگه بخوام همه رو بگم تابلو می شه دارم درباره کدوم گروه صحبت می کنم. برای حفظ آبرو این لطفو بهشون می کنم و چیز بیش تری نمی گم.فقط می گم جای اونایی که آرزو دارن فقط یه بار پاشون به صحنه برسه خالی. خیلی هم رویا بافی نکنند. همون اندازه که کار با گروه های خوب محشره، کار با گروه های یبس و بداخلاق زجرآوره.اینو از من که به زودی گیسم از دست بعضی ها سفید می شه بپذیرید.
«می بخشید.چرا روی منو و وسایل این جا نوشته دو به دو ولی روی سر در زدید سناتور؟»
«دو به دو اسم قبلی مونه.اماکن گیر دادن. اسمو عوض کردیم.»
«ولی سناتور که اسم خارجیه.دوبه دو هم فارسی.همیشه به اسمای خارجی گیر می دن.جریان این حرکت چیه؟»
«گفتن وقتی اسم کافه رو گذاشتین دو به دو ، دختر پسرا یادشون می افته که دو تا دو تا بیان این جا و اینم خلاف شرعه.»
» …!»
توی کلاس امروز همش یاد مدرسه بودیم.سه نفره نشستن پشت نیمکت ها.سر امتحان ها کیف می ذاشتن روی میز و می گفتن بچه هایی که وسط می شینن برن زیر میز! چقدر بدم میومد که بچه ها روی میزاشون عکس «چشم» می کشیدن! به نظرم این چشم ها همیشه زشت بودند اما به دلیل نامعلومی بقیه خوشگل می دیدنشون. آها!اون بچه هایی که روی میز خط می کشیدن و برای خودشون محدوده مشخص می کردن! می گفتن تا اینجای میز مال توئه و از این خط به بعد مال من! اگه از خطت رد بشی و بیای قسمت من باهات قهر می کنم! با دست آب خوردن از آب خوری.مامورها،بچه جاسوس ها! همیشه احساس ناامنی داشتم با این که هیچ کار بدی نمی کردم.اسم نوشتن های الکی. پای تخته فهرست (بدها) و (خوب ها). مبصر خلاق ما با خلاقیت یک گزینه ی دیگه هم اضافه کرده بود (عالی ها). اسم من روهم همیشه با غلط دیکته روی تخته می نوشتند :ساهل.باز به دلیل نامعلومی همیشه همه ی درس های تئوری یا مشکل تر روزهای شنبه بود و همه درس های آسون پنجشنبه.حتی یک بار هم به فکر مسئولین نیفتاد که مثلا بعد از درس ریاضی نقاشی داشته باشیم. یا روز دیکته و ورزش یکی باشه. یا ریاضی و علوم روز پنجشنبه باشه که زودتر تعطیل می شدیم.وقتی زنگ مدرسه می خورد،چه برای زنگ تفریح و چه برای تعطیل شدن مدرسه،بچه های مدرسه مون یک صدا از ته دل جیغ می کشیدند! انگار از زندان آزاد شده باشند… واقعا که مدارس خوبی داشته ایم و داریم!
پ.ن1: با وجود همه سختی های کار و درس و زندگی…از این که مدرسه نمی رم واقعا خوشحالم! اینو از کسی که دوازده سال شاگرد اول مدرسه بود بپذیرید.
پ.ن2:حتی یک بار هم به هیچ کدوم از مدارسی که می رفتم برنگشتم و باز سر نزدم.گرچه برای معلم های خوب دلم تنگ می شد اما… در کل حس خوبی از مدرسه در خاطرم نمونده.و هنوز وقتی اول مهر می رسه از شنیدن نماهنگ های تلویزیونی مربوط به مدرسه اضطراب می گیرم!
آدم سالم می مونه با آدمای مازوخیست چی کار کنه.البته همه ما یک جورهایی مازوخیست هستیم.شکی هم در این نیست.۱ به هر حال در هرچیزی درجه بندی و پلکانی هست و ما می تونیم بالا یا پایین یا اون وسط ها ایستاده باشیم.
اما مازوخیست داریم تا مازوخیست.توسط دوست نوجوانی با تعدادی وبلاگ نویس آشنا شدم که خودآزاری رو به طور کاملا ملموس و به حد اعلا رسونده بودند.زخمی کردن بدن و مکیدن خون خود! فکرش رو بکنید! قبلا فیلم مستندی درباره ی این جور افراد دیده بودم.دخترک با تیغ مدام دست و پای خودش رو زخمی می کرد و اشک می ریخت و باز ادامه می داد.حال اون وبلاگ نویسان ضمن نوشتن از غصه هاشون، لحظات خودآزاری خودشون رو در تارنمای فارسی ثبت می کردند.دوست نوجوانم با خوندن نوشته های اون وبلاگ نویس ها (یک گروه هفت نفره بودند) برآشفته شده و از من خواسته بود که «بیا با نوشتن جملات امیدوار کننده بهشون کمک کنیم».
بلافاصله یاد چندی از عزیزانم افتادم.عزیزانی که خودشون نمی دونند،اما من می دونم پشت نقاب چهره ی سالم و مثلا فهمیده ی خودشون خودآزار هستند.نه، عزیزان من با تیغ خودشون رو خط خطی نمی کردند.اما با افکار خودویرانگرانه به جون روح و روان خودشون افتاده بودند (و شک ندارم که ادامه می دند.) یادم اومد که چقدر سعی کرده بودم با سادگی بهشون کمک کنم.عقلم نمی رسید که.چه می دونستم کسی تا خودش نخواد هیچ کاری/غلطی نمی کنه.یادم اومد که من هم سعی کرده بودم با صحبت کردن از زیبایی های زندگی و احساسات خوب و عشق و انرژی،به اون ها هم احساس خوب و سرزندگی بدم. اما کاملا نتیجه ی عکس داد.وقتی کسی نمی خواد خوب بشه،هرگز خوب نمی شه.کسی که نخواد سیگار رو ترک کنه،کسی که ازش لذت می بره،کسی که با افکار منفی خودش عشق می کنه(!) هرگز نمی تونه به زندگی سالم و پر از احساسات خوب دست پیدا کنه.و این حقیقتی بود که ساحل دیروز و دوست نوجوان امروزم نمی دونستند.
اوه خدای من روان شناسان ما هم فقط حرف می زنند و هیچ کاری نمی کنند.شاید من نوعی با مطالعه ی بیش تر بفهمم ریشه ی این حرکات خودویرانگرانه چیه.مثلا جلب توجه؟ ابراز شعار «من یک قربانی هستم»؟ یا «ببینید من چقدر مظلوم هستم»! یا در شکل نمایشی تر «من خیلی حالم بده اما هیچ کس نمی فهمه».به نظر من این ها،هر چقدر هم بالغ یا بزرگسال باشند، «بچه های گناهی» هستند. خودشون می خوان دیگران به این نگاه ببینندشون (گرچه در ظاهر این امر رو انکار می کنند.) و هم در اصل رفتارشون «گناهی» هست.بله خودویرانگری گناه بزرگی در حق خویشتن هست.
با توجه به تجربه ی شخصیم به اون دوست نوجوان عزیز گفتم،هیچ کاری نمی تونم برای دارودسته ی وبلاگ نویسان مازوخیست انجام بدم.آدمای خودآزار به خودشون آسیب می زنند تا از اطرافیان توجه بگیرند.اما به محض دریافت توجه بدتر می کنند.خودآزاری توام با لوس گیری شون بیش تر می شه.
اما سوال. چی کار می تونیم بکنیم جز دوری از بیمار؟
پی نوشت:
۱- کتاب «چرا آدم های خوب کارهای بد می کنند» اثر دبی فورد فقط درباره ی این موضوع هست.که چقدر همه با خودشون دشمنی می کنند و ناخواسته سعی در نابود کردن خودشون دارند. و این که هر کس برای درمان این مرض نامرئی چه کار می تونه بکنه.
۲- من هم قبلا جزو این بچه های «گناهی» بودم.اما بالاخره به خودم اومدم.
یک دوست تازه.یک دوست قدیمی از مدرسه.یک همکار. یک هم کلاسی دانشگاه و…
تا به حال از سه چهار نفری که هیچ ربطی بهم ندارند و اصلا همدیگه رو نمی شناسند این داستان مشترک رو شنیده م. داستان ثروتی در گذشته.بعد هم ظهور یک عموی بدجنس و برداشتن کلاه پدر و از دست رفتن ثروت. (به نظرم اینم شده یه چیزی تو مایه های داستان بین المللی مشکل عروس و مادر شوهر که در همه خانواده ها مطرحه).حس مشترکی که در این چند نفر دیدم این بود: کینه ی طبیعی،همراه با صحبت غیرطبیعی از گذشته با عنوان «ما رو این گونه نبین.ما چنین بودیم و چنان بودیم.» به علاوه ی عدم حرکت برای جبران خسارت گذشته.
آقا می دونم آدم خیلی از این اتفاقات می سوزه.می دونم بعضی عموهای نوعی ارزش رفت و آمد و ادامه ی ارتباط رو ندارند.می دونم بعضی آدمای کلاه بردار به اقوام خودشونم رحم نمی کنند…ولی تا کی باید این طوری ادامه داد؟ حسرت گذشته رو خوردن/پز گذشته رو دادن به چه دردی می خوره؟ همه تو زندگی شون انواع بالا و پایین دارند.هرکی یه جور. اما از فضل پدر مرا چه حاصل؟ آدم تا یه مدتی از هر زمین خوردنی ناراحته و درد داره.اما بالاخره ش باید پاشه وایسه مگه نه؟ طرف تو چهار-پنج سالگی یا دبستان (حالا هرچی) شاهد این ضربه ی مالی خانواده ش بوده.حالا بیست سالشه و هیچ کاری نمی کنه.هنوز می گه ما قدیم ماشین مون فلان بود و خونه مال خودمون بود… الان چی؟ نمی خوای هیچ تغییری توش بدی؟ فکر می کنی حرف زدن از گذشته تغییری تو وضعیتت می ده؟ اگه هنوز بهش فکر می کنی اقلا به زبون نیار.چون من مخاطبت تنها فکری می تونم بکنم اینه که بی عرضه ای.پس بدون این که به زبون بیاری،بهم ثابت کن که نیستی دوست من.به خاطر خودت هم که شده،روی منو کم کن!
متوجه می شم که مورچه ها در سوراخی از این خونه بزرگ لونه ساخته ند.مورچه های آپارتمان نشین امروزی!
از حشرات خوشم نمیاد.خوش ندارم جونورایی که بیش تر از دو پا و چند شاخک دارند توی خونه م رژه برند.مخصوصا سوسک ها که اصلا چشم دیدنشون رو ندارم .
حالا مورچه ها روی کاشی سفید مثل یک خط سیاه متحرک به نظر می رسند. صفی پر رفت و آمد و شلوغ درست کرده ند.دولا می شم تا بهتر نگاهشون کنم.یکیشون با بدبختی جنازه ی هم جنسشو حمل می کنه.دلم برای مورچه ها می سوزه. برعکس سوسک ها،تماشا و لونه سازی مورچه ها رو دوست دارم. به کسی از کشف منزل جدید مورچه ها چیزی نمی گم.خوب می دونم که هم خونه هام حتی تحمل حضور حشرات رو هم ندارند.می ذارم مورچه های ریز و سیاه به نقل مکانشون ادامه بدند.درسته ریزند اما سیاهی شون لوشون می ده.برای لو نرفتنشون کاری جز دعا نمی تونم بکنم.
عصر از دانشگاه برمی گردم.می بینم یک اسپری حشره کش در دیدرس هست. می دوم طرف خونه ی جدید مورچه ها… درست حدس می زدم.لو رفته ند.اون چه می بینم یک مشت نقطه ی سیاه و بی حرکت روی کاشی هاست.اما چیزی که احساس می کنم،حس تماشای زمینی پر از جنازه از حمله ای ناجوان مردانه ست.حال تهوع پیدا می کنم.با حالتی آمیخته از خشم و غم می زنم بیرون.تصویر جنازه ها از جلوی چشمم کنار نمی ره.
«جرج از خیره شدن به خوک ها و مرغ ها و گاو و گوسفند ها خسته شده بود.مخصوصا از این که مجبور بود با مادربزرگش،این خرس قهوه ای پیر که شکل ماهی بود در همان خانه زندگی کند.مراقبت از او،آن هم تنهای تنها برای گذراندن صبح تعطیل اصلا کار جالبی نبود…مادربزرگ به جرج گفت :می توانای از درست کردن یک فنجان چای خوب شروع کنی.این طوری لااقل چند دقیقه ای شیطانی نمی کنی.
جرج نمی توانست مادربزرگ را دوست داشته باشد.او پیرزن خودخواه و اخمویی بود.دندان هایش زرد و دهان کوچکش مثل ماتحت سگ جمع شده بود.
بیش تر مادربزرگ ها پیرزن هایی دوست داشتنی،مهربان و به دردبخور هستند،اما این یکی این طور نبود.او همیشه ی خدا روی صندلی اش کنار پنجره نشسته بود و دائم غرغر و نق نق و اکه نکه می کرد و از همه چیز و همه کس گله و شکایت داشت.هیچ وقت نشده بود،حتی در روزهایی که حال خوشی داشت بخندد و به جرج بگوید: خب امروز چطوری؟ یا بیا باهم مارو پله بازی کنیم! هیچ وقت نشده بود از جرج بپرسد:مدرسه چطور بود؟ به نظر می رسید او به هیچ کس جز خودش توجهی ندارد.او یک پیرزن بداخلاق و بدجنس بود…»
بخش اول کتاب «داروی معجزه گر جرج*اثر رولد دال»
پ.ن۱: نمــــی دونید چقدر با جـرج شخصیت این داستان هم دردم(!!) مطمئنم خیلی های دیگه هم همین وضع رو دارند اما به من و شما نمی گن.
پ.ن۲: یکی از اهداف زندگیم اینه که مادرشوهر و مادربزرگ دوست داشتنی و خوبی بشم(!) باور کنید خیلی مهمه که فرزندان و نوه و نتیجه های آدم از روی علاقه به آدم برسند نه از روی بار و وظیفه ای که روی دوششون سنگینی می کنه.
پ.ن۳: قبل از نصیحت من و دادن شعارهای مرسوم باید بگم که،فکر نکنم دوازده پرستاری که از خونه مادربزرگم فرار کردند درباره نیکی به پدر و مادر شعار بدند.
۸۹ از نظر درونی برام افتضاح بود.
همسایه ها دردسر درست کردند.خونه مون داغون شد.تمام خونه رو کندند.مرکز بنایی و کثیف کاری هم اتاق من بود.
مامانم یک ماه امریکا.احساس دلتنگی من.
تاتر،تمرینات روزانه و سنگین در گروهی جدید،فضای سرد در هوای گرم.اعصاب خراب من.افکار آزار دهنده.
سفر.هم سفرهای نه چندان دوست داشتنی در اسپانیا.فرار می کنم.
حالا فرانسه،هوای سرد با مردمی سردتر در تابستان.بازهم تنهایی.
یعنی ممکنه؟دوباره دارم زنده می شم؟ نه عزیز،نع! با زبون خوش خودت بپر توی سطل آشغال،وگرنه دور میندازندت.بای بای دخترک داغون!
تا به خودم بیام چند ماه گذشته.اما این تنــــــهایــــی خفه کننده ی آمیخته به دلتنگی…
یهو بنگ بنگ! چی شد؟ کشتنش.کی رو؟ همون پسر سال پایینیه که عینکی بود.همون که سر به زیر اما شوخ بود.حالا دروغ دروغ دروغ…
راستی،گور بابای تو و نوشته هات و وبلاگت! همه چیت دود شد و رفت هوا دختر.
ها؟سال جدید شده؟ آها الان فقط باید درباره چیزای خوب حرف بزنم؟ انرژی مثبت و این حرف ها آره؟ چشم.فقط زوم می کنیم رو نیمه ی پر لیوان.
سال ۱۳۸۹،آخرین سال دهه هشتاد،برای من سالی عالی بود. تاتر یک عالمه اجرا داشتیم.در دانشگاه و رپرتوار.حضور در انواع جشنواره.هم بین المللی و هم ایرانی.سفر دوماهه.ترم جدید.امتحانات عالی،معدل خوب.تجربه جالب داوری جشنوارک.کلاس های زبان خوب.شروع آموزش هنر مورد علاقه م…
بله بله،۸۹ واقعا محشر بود.البته فقط از نظر بیرونی.
دختربچه-ما امروز با مدرسه رفتیم موزه ی کامپیوتر!
پسربچه- اه بازم همون موزه ی عهد بوق اینترنت؟ چند دفعه می برن موزه کامپیوتر؟
دختربچه- تازه اون جا آیپاد و سی دی و دی وی دی هم دیدیم.خیلی مسخره بود!
پسربچه- نمی دونم چه فکری کرده بودن که ازین چیزا می ساختن… وقتی میشه همه چیو تله پاتی کرد…
مادر- بچه! بیا این آشغالای اورانیومتو جمع کن! همه خونه رادیو اکتیوی شد!
پدر- خانوم هی گفتم نذار بچه هامون با بچه رباتای همسایه بازی کنن! چیزای بد یاد می گیرن.
«امانت داری».بعله،از اون جایی که خیلی وقته احساس می کنم این کلمه یک جورهایی از دایره واژگان ذهنی ما پاک شده،بدم نمیاد کمی در موردش توضیح واضحات بدم،شاید معنیش دوباره یادمون بیاد.
۱- «چیز امانتی رو به کسی قرض ندیم!»
در امانت دو نفر حضور دارند.یکی امانت دهنده و یکی امانت گیرنده.یا همون قرض دهنده و قرض گیرنده. پس حضور شخص سوم واقعا بی معنی ست.وقتی چیزی رو به ما امانت می دن،حق نداریم اون رو به کس دیگه ای امانت بدیم.هیچ دلیلی این عمل رو توجیه نمی کنه.هیچ دلیلی.یعنی هیچ دلیلی.
۲-» زمان و مهلت امانت» یا «مال مردم رو صاحب نشیم!»
امانت گرفتن با «هدیه گرفتن» خیلی فرق داره.طبیعتا هر امانتی رو باید یه روزی پس داد(!) و زمان این پس دادن هم دل بخواهی نیست.حتی اگه امانت دهنده فردی بی خیاله و براش مهم نیست،برای شخص امانت گیرنده باید مهم باشه.باید مدت زمان نگهداشتن و نیز زمان تحویل امانت رو مشخص کرد. دو روز؟ یک هفته؟ یک ماه؟ این مشخص کردن زمان به نفع هر دو طرفه.گاهی یک چیزی رو قرض می گیریم و هی یادمون می ره تحویل صاحبش بدیم.بعد انقدر زمان می گذره و می گذره،که حتی با وجود به یاد داشتن جریان امانت، دیگه رومون نمی شه پسش بدیم.
۳- «امانت رو سالم برگردونیم» یا «نسبت به امانت مسئولیت پذیر باشیم»
یک بار یک کتاب خارجی مربوط به نقاشی رو که چندسال پیش از نمایشگاه بین المللی کتاب خریده بودم به کسی قرض دادم.دو سال بعد کتاب رو پس آورد.با جلد موج دار و کاغذهای خراب و…خلاصه داغون.طرف گفت «ببخشید لوله خونمون ترکید.آب خونمون رو برداشت.کتابت هم روی زمین بود…» فلانی! جای کتاب،اون هم کتاب قرضی،روی زمینه یا توی کتابخونه؟ حتی اگه نسبت به لوازم خودمون بی توجه هستیم،باید نسبت به شی امانتی حساس و مراقب باشیم.
۴- «در امانت تعارف نداریم»
در ادامه ی داستان بالا.خجالتی تر از اون بودم که دو تا بزنم تو سر طرف و بگم این چه وضع تحویل امانته؟! در عوض گفتم «حالا باشه پیشت اگه هنوز احتیاج داری…» و بلعه.تعارف اومد نیومد داره.طرف یه «مرسی» گفت و کتاب رو برد که برد!
۵- «کتاب و سی دی؟»
این قانون نیست اما تجربه ی شخصی من ثابت کرده.قبل از امانت دادن کتاب و سی دی حتما باهاش خداحافظی کنید.به احتمال هشتاد در صد دیگه رنگش رو نخواهید دید.
۶- «ظرف غذا» یا «آش با جاش؟!»
در مواردی مشاهده شده که مورد بالا برای ظروف غذا هم صدق می کنه.شنیده م قدیم ها مردم در قشنگ ترین ظروفشون به در و همسایه نذری می دادند.شله زرد و آش و حلوا و… یک رسم قشنگی هم هست که موقع برگردوندن ظرف به صاحبش،شیرینی یا خوراکی یا حتی یک شاخه گل توی ظرف می ذاشتن.متاسفانه چند ساله که دیدم هر ظرفی دادیم دیگه برنگشته.یادمون باشه،این که امروزه در ظرف یک بار مصرف بهمون نذری می دن به خاطر بی اعتمادیه که طی سال ها خودمون ایجاد کرده ایم.
لب کلام…خوبه اگه تا حالا امانت دار نبودیم سعی کنیم در سال نو جبران کنیم.»خوبه» که چه عرض کنم. «باید» جبران کنیم.آخه انسانیم ناسلامتی.
می گم «خوبه،به هم میاین.»
یکهو بی مقدمه و با خوشحالی انگشتر بزرگش رو نشونم می ده و می گه»ببین انگشترمو! خوشگله؟!»
می گم» اینو اون برات خریده؟»
» نه بابا.شعورش به این چیزا نمی رسه!»
» خیالت راحت این مسایل به شخصیتشون ربطی نداره.مال جنسیت شونه!»
چه بنویسم که گوسپندان سخن گو طاقت شنیدن و خواندنش را داشته باشند
چه بنویسم که نگیرندمان و نبرندمان جایی که نباید و کاری نکنند که نباید
بدیش این ست که نصف مملکت را گوسپندان سخن گو برداشته
و متاسفانه گاهی حتی «انسان ها» هم از پس یک گله گوسپند غیرفهیم بر نمی آیند.
آن وقت همه چیز مثل حالا برعکس می شود
و گوسپندان انسان ها را هل می دهند به طویله و در را می بندند.
قطره قطره ها قبلا جمع شده اند.
شاهد دریا شدن هم خواهیم بود.
دریا رو نمی شه کرد توی قوطی.
فقط صاحاب استخری که خودش شنا بلد نیست باید تیوپش رو تنش کنه،
وگرنه سیل می بردش.
دو زن-واکنش پنجم…. تهمینه میلانی.
پاورچین-شب های برره-قهوه تلخ….مهران مدیری.
دسته ی اول مهر فمنیسم بر پیشونی داره و دسته ی دوم پوشش طنز. با دیدن بعضی از این آثار می خندیم و با دیدن بعضی دیگه اشک توی چشمامون جمع می شه و حرص می خوریم.
اما میلانی و مدیری درباره یک موضوع واحد حرف می زنند.
این که گیر یک مشت آدم زبون نفهم افتادن چه حالی داره.
آدم های موقرمز،در اصل موهاشون نارنجیه.
ماهی طلایی، تقریبا قرمزه.ولی طلایی نیست.
فانتا یا میراندا یا هرنوشیدنی پرتقالی،نارنجیه.نوشابه ی زرد نیست.
احتمالا نام گذاران این ها مرد بودند که تشخیص رنگ نمی دند.
پ.ن١:هویج بخورید و مراقب چشم هایتان هم باشید!
پ.ن٢:آموزش نام رنگ ها را در مهدکودک جدی بگیریم!
شنیدم آقای مجری شبکه ایرانی-لس آنجلسی،پس از دیدن طنز بمب خنده ی آقای مهران مدیری ،اعلام قهر کرده اند.
حکایت چند سال پیش است.فیلم هری پاتر و تالار اسرار که به بازار آمد، رئیس جمهور پوتین خشمگین شد و سازندگان فیلم را بازخواست کرد که «چرا چهره ی دابی جن خانگی را شبیه به من درست کرده اید؟!» یک نفر نبود به این آقا بگوید که به جان شما اگر این موضوع را در رسانه های جهان مطرح نمی کردید هیچ کس اصلا متوجه این شباهت نمی شد.
دختری که نمی شناسمت.با تو حرف می زنم.دختری که منو نمی شناسی.روی سخنم با توست.نمی بخشمت.روزی این رو بهت خواهم گفت،قیامت شاید.نمی بخشمت،که دل عزیز و ماه من رو بردی اما بعد تکه و پاره ش کردی.که می تونستی وفادار باشی و بمونی و خوشحال باشین…اما به بخت خودت و زندگی دیگری گند زدی. سوگند که راضی بودم اگه باهاش می موندی،و من شما رو زوجی خوشبخت می دیدم و در سکوت تنها حسادت می کردم.اگر ماهم عاشقی خوشحال و خوشبخت می بود راضی بودم.به تو غبطه می خوردم اما راضی بودم…ولی تو؟کارت دل شکستن بود.بهم ریختیش.با ماه من کاری کردی که حالا دیگه شبیه خودش نیست.زندگی رو در چشم های دوست داشتنی ماه من تیره و تار کردی…ماه من اجازه ی نزدیک شدن نمی ده.نمی ذاره باهم تکه های شکسته و برنده ی دلش رو از روی زمین جمع کنیم.شاید چشمش ترسیده از هرچی عشق و دختر و خیانت و عشق دختر خیانتکار. هان دختر! نه هرگز نمی بخشمت.که ماهم رو غصه دار کرده ای و من نمی تونم غصه ش رو ببینم.نمی بخشمت که دل عزیزترینم رو شکستی.دل کسی که برام دوست داشتنی بود و هست.ماهی که در تاریکی می تابید و من یواشکی از دور عشقم رو براش فوت می کردم،و فوتم در هوا گم می شد و بهش نمی رسید.تو این ماه رو خاموش کردی.ماه من اگه به سختی سنگ شده،اگه عشق رو پس می زنه،به خاطر توست دختر.تو و کاری که کردی…نمی فهمم.حتی تصورش برام دردناکه دختر.که چطور با این وجود،با این ماه که من در حسرت یک نگاه عاشقانه ش می سوزم چنین کردی.شرم بر تو که نام سپید «جنس لطیف» رو لکه دار کردی.شرم بر تو.
پ.ن: مونده م که کجا نوشتن مهم تره؟ دفتر خاطراتم؟که بی شک روزی بی هیچ سانسوری خارج از ایران چاپش خواهم کرد ریز به ریز؟ و جهانی از خصوصی ترین های من با خبر می شند،شاید پس از مرگ.یا این صفحه ی باز که روزی هفتاد هشتاد نفر ازش عبور می کنند و انگشت شمار می ایستند و چیزی می گن؟
پ.ن: زین پس بی پرواتر می نویسم.
می گوید عاشق گل زنبق ست.می گوید آن قدر از گل زنبق و اسم زنبق خوشش می آید که اگر دختری را پیدا کند که نامش زنبق باشد حتما با او ازدواج خواهد کرد. مادرش مخالفت می کند و می گوید زنبق برای آدم هیچ هم اسم خوبی نیست. می گوید لفظ «زنبق» آوای «زن-بد» را تداعی می کند و نمی خواهد عروسش چنین اسمی داشته باشد. پسر باز بحث می کند که نه،زنبق خیلی هم خوب هست و اصلا از این دختر قشنگ تر در دنیا پیدا نمی شود. هر دو سر سختانه بحث را ادامه می دهند و من هاج و واج از خودم سوال می کنم «اصلا کدام دختر؟»
بالاخره به قولی که به خودم داده بودم عمل کردم و دیشب رفتم دکتر. همون طور که حدس می زدم باید برای همه چی آزمایش بدم تا معلوم بشه چمه.اما نمی دونید چه دکتر دلقکی بود! همش پنج دقیقه تو اتاقش بودم انقدر چرت و پرت گفت که نمی تونستم نخندم.چند سالته؟ ٢١ سال.دانشجویی؟بله.دستت رو بده فشارت رو بگیرم.چه رشته ای می خونی؟ (دستم رو می برم جلو.)تاتر می خونم.(دستم رو میگیره.)آه ای دزدمونا!
گریه هم می کنی؟ ببخشید؟ می گم چقدر گریه می کنی؟آخرین بار کی گریه کردی؟ (من معذب سعی می کنم به مامانم که در اتاق حضور داره نگاه نکنم.)آخرین بار…چهار روز پیش.راحت گریه می کنی یا می ریزی تو خودت؟ نه من راحت گریه می کنم.هیچ وقت جلوش رو نمی گیرم.خوبه…اون وقت وقتی گریه می کنی به درخت هم تکیه می دی؟! عصبی می خندم و می گم اگه در دسترس باشه چراکه نه.عصبی هستی؟ نه معمولا آرومم.با معمولا کاری ندارم.در حال حاظر روحیه ت چطوره؟مامانم به جای من جواب می ده.اخیرا انگار ریخته بهم.من معذب می شم.دکتر به ضربان قلبم گوش می کنه.می گم که مدتیه تپش زیاد قلبم اذیتم می کنه طوری که رو تنفسم هم تاثیر منفی میذاره.دکتر…خب یه حرکتی می کنه که من شوک می شم.هر دختری فرق معاینه ی قلب رو با چیزای دیگه می فهمه! خودتون می دونید. الان درد می کنه؟! عصبی می شم اما خودم رو می زنم به نفهمی.نه درد ندارم.مطمئنی که درد نمی کنه؟! بله مطمئنم.هیچی به روی خودم نمیارم.خدای من چقدر پررو.خدارو شکر که مامانم قبول نکرد تنها برم دکتر.حالا که یه بزرگتر همراهم هست جناب دکتر داره از پرسپکتیو و در دید نبودن به خاطر زاویه ی نشستنم سواستفاده می کنه.اگه تنها می رفتم…از فکرش هم تنم می لرزه.می گه ممکنه تیروئید داشته باشی و برای همین انقدر عصبی هستی.با خودم می گم این حرکات امثال توست که من رو عصبی می کنه.به دوتا جوکش خندیدم و خیال ورش داشته.آقای محرم!
میایم بیرون.با یه نسخه از چند آمپول و کپسول ویتامین به خاطر ضعف و سرگیجه.و یک آزمایش کلی.نمی دونم شاید بهتر باشه برگه جواب آزمایشم رو ببرم پیش یه پزشک دیگه.آره،بی خیال آدمای بی ارزش.
در هواپیما.دختر خانم خارجی جوانی ردیف جلویم نشسته و دارد کتاب می خواند.سرک می کشم و عنوان اسپانیول کتاب را می بینم و متعجب می شوم.کتاب «بدون دخترم هرگز» اثر بتی محمودی.این هم از کتاب خوان های اروپا که چنین کتاب های مذخرفی می خوانند. بی خود نیست که بیش تر غربی ها افکار ناجوری درباره ی ما دارند.تصمیم می گیرم قبل از پیاده شدن از هواپیما با دختر صحبت کنم و بگویم که در ایران،مهد ادبیات، هزاران نویسنده ی توانا داشته ایم و داریم اما آثار هیچ کدام به سایر زبان ها مثلا اسپانیول ترجمه نمی شود و این فقط به خاطر سیاست بین کشورهاست که چیز کثیفی ست.می خواستم بگویم این کتاب را نخواند و آن چه در آن راجع به ایرانی ها نوشته شده دروغ بزرگی بیش نیست.موقع پیاده شدن فرا می رسد.ساک ها را از بالای سر بر می دارم.سر بر می گردانم تا سر صحبت را با دختر باز کنم.اما بین سایر مسافران ساک به دست گیر می افتم.دختر که باری همراه ندارد ظرف یک دقیقه دور و از هواپیما پیاده می شود.من می مانم و سرزنش برای از دست دادن فرصت و از دست دادن یک انسان دیگر برای شناخت صحیح کشورم.
_ ببخشید خانوم،می شه باهم بیش تر آشنا بشیم؟
_ نه خیر متاسفم.
_ خیالتون راحت،قصدم امر خیر نیست!
یک برنامه ی تلویزیونی هست به اسم «خانه فیروزه ای»
یک مجری خانوم داره که عین وروره جادو حرف می زنه.به مهمانانی که به برنامه میان فرصت صحبت نمی ده.و به طرز بچگانه ای می خواد یک کاری بکنه که دوربین فقط خودش رو نشون بده.
خیلی دلم می خواد لهش کنم.
پی نوشت:بد نیست هر از گاهی ماهواره قطع بشه تا نگاهی به برنامه های صداوسیما بندازیم…و بعد با قاطیت بیش تری به درست کردن ماهواره بپردازیم.
کمیته
گشت ارشاد
طرح عفاف یا یه همچین چیزی
اسمش فرقی نمی کنه
مهم ماهیتشه که بیـــــپه.
یه آدم بی کار و علاف توی محلمون هست که هر هفته روی دیوارهای سفید کوچه به کوچه منطقه جملاتی نظیر «مرگ بر بدحجاب» و «مرگ بر موسوی» می نویسه.
صاحب خونه ها هم هر هفته دیوارهاشون رو سفید می کنند.
اما اون آدم عملش رو تکرار می کنه.دست خط تمام این نوشته ها یک شکل و مدل کلاس اولیه.
اگه این زمان و پولی رو که هزینه ی این افکار و حرکات می شه،صرف درس خوندن می شد توی مملکت یه باسواد بیش تر داشتیم.
_ماما،من اوتادم ژمین،سلم باد تد.
_الهی مامان قربونت بره،اشکال نداره.
_بابایی،من اوتادم ژمین،سلم باد تد.
_ آخی بابایی،چیزی نیست عزیزم.
_عمو،من اوتادم ژمین…
_ ا چه خوب!
_می دم اوتادم ژمین!
_ خیلی خوب شد،دلم خنک شد!
_ …سلم باد ترد!!!
_ حقته،می خواستی نیفتی.
_ ….!!!
زیاد پیش آمده که خوانندگان عزیز وبلاگم سوال کنند چرا عنوان این وبلاگ گربه ی ایرانی ست؟ و این جمله ی «زیباترین گربه ها بدبخت ترین ها هستند» یعنی چه؟ منظور چیست؟
راستش هیچ منظور خاصی ندارم! شخصا دوست دارم اسم وبلاگ کمی فانتزی و نو باشد،بر عکس وبلاگ هایی که عنوان هایی عاشقانه یا حاکی از حس تنهایی دارند.این جور وبلاگ ها بد نیستند اما خیلی زیاد هستند.همین طور وبلاگ هایی که عناوینشان نشانه ی یک جور ژست خودپسندانه ست برایم جذاب نیستند.مثلا «فیلسوف تنها»یا «نابغه ی دیوانه» «خزعبلات من»…
دیگر این که در وطن ما کم تر کسی به «گربه ی ایرانی» به عنوان یک چیز افتخار آمیز نگاه می کند.در صورتی همه دنیا شاید ندانند ایران کجاست اما گربه های ایرانی را به عنوان زیباترین گربه ها می شناسند.
حالا چرا زیباترین گربه ها بدبخت ترین ها هستند؟ هیچ فلسفه ی عجیب و غریبی پشت این جمله نیست.در همه دنیا گربه ها حیوانات خانگی تقریبا اشرافی هستند.هیچ حیوان اهلی مثل گربه بی خانمان و در خیابان ول نیست.هیچ وقت کنار خیابان های مثلا مالاگا (جنوب اسپانیا) جسد گربه ای نمی بینیم که از گرسنگی و بیماری مرده باشد و زنبورها در کره ی خالی چشمانش وز وز کنند.آن ها خوشبخت هستند! صاحبانشان برایشان غذای مخصوص گربه و لباس هالووین می خرند.می برندشان آرایشگاه تا مثلا دم بچه گربه شان سشوار کشیده باشد.و وقتی اجل گربه شان سر رسید برایشان اشک می ریزند و غصه می خورند.هیچ کدام از آن گربه ها به زیبایی گربه های ایرانی نیستند.(در آمریکا حتی سگ هایشان را پیش روان شناس می برند!اما ما بچه های خودمان را در زمان بروز مشکل نزد متخصص نمی بریم).
اما در ایران،مرکز زیباترین گربه های جهان چطور؟ گربه ها زیبا هستند اما در خانه ها راه ندارند.آخر به نظر سنتی ها نجس هستند و به نظر کسانی که ادعای مدرن بودن دارند منبع میکروب و آلودگی.گربه های زیبای ایرانی بدبختند،بی خانمانند و از گرسنگی می میرند.مگر آن که کسی پیدا شود و قاچاقی از مرز خارجشان کند تا چند صد یورویی به جیب بزند.یک جورهایی فقط مردم غیر ایرانی ارزش گربه های ایرانی را می دانند و حاضرند ماهی یک بار حیوان خانگی شان را به کلینیک دامپزشکی ببرند و اگر بیمار شد جراحیش بکنند.
در همین وطن خودمان،بارها رفتارهایی از مردم دیده ام که شانشان را به عنوان یک انسان زیر سوال می برد.مثلا پسرهای علافی که هنگام عبور از پیاده رو چشمشان به یک گربه می افتد.یک حیوان زبان بسته که نمی داند کجا بدون خطر زیر شدن توسط راننده های روانی،آشغالی برای خوردن پیدا کند.بارها دیده ام که افراد مذکور گربه ها را می ترسانند یا لگد می کنند و می خندند.به نظر من لگد زدن به یک حیوان مثل گربه موضوع کمی نیست.نشانه ی فراموش شدن انسانیت هست.یک بار بعد از دیدن چنین صحنه ای رو به جوان خطاکار که از بامزگی خودش می خندید گفتم «شما حیوان هستی نه این گربه!» بالاخره باید یک فرقی بین حیوان و انسان باشد یا نه؟! چرا به حیوانات بی آزار،آزار می رسانیم؟ صرفا چون از قیافه یا صدای یک زبان بسته خوشمان نمی آید باید چنین کارهایی بکنیم؟ و چیزی که در مورد رانندگان روانی هم گفتم به چشم دیده و به گوش شنیده ام که مثلا رانندگان تاکسی با وجد از لحظه ای که بچه گربه ای را زیر گرفتند حرف زده اند…
تمام منظورم همین بود.زیباترین گربه ها،گربه های ایرانی،بدبخت ترین ها هستند.فقط به خاطر تفکر ناقص و رفتاری که ما به عنوان مثلا انسان داریم که حتی یک مرکز نگهداری حیوانات نداریم.
خودم می دونم که واقعا غرب زده م! حتی اگه خودمم اینو نگم رفتار و گفتارم اینو نشون می ده.ولی کم تر کسی می دونه که دلم نمی خواد برای همیشه کشورم رو ترک کنم.حتی از یک لحظه تصورش منقلب می شم.گرچه این طور که پیداست حتی اگه من نرم اون هایی که دوست دارم دارند می رند،چه سفر خارج چه اون دنیا!ولی دارند می رند،و این برای من یه حقیقته تقریبا ترسناکه.کاش می تونستم خودم کشورم رو به اتوپیا تبدیل کنم. ولی با این که یک دست صدا نداره،دلم نمی خواد بذارم و برم.می خوام مطمءن باشم که اون چه رو که از دستم بر میاد انجام بدم.این که امروز دارم به این مساله اشاره می کنم شاید به خاطر کتابی ست که مشغول خوندنش هستم.شاید خیلی ها اگه کتاب رو بخونن از ارتباط حرف هام با موضوع کتاب چیزی سر در نیارن (البته شما متوجه می شی! هرچی باشه این وبلاگ رو برای خوندن انتخاب کردی:) ) ولی من کاملا ارتباطش رو حس می کنم.
احساس می کنم ایران به زودی با کسانی که واقعا متعلق بهش نیستند تنها می مونه.