گربه ی ایرانی

خستگی اگه از نوع خستگی «خوب» باشه خیلی خوبه!

Posted on: 2 ژوئیه 2011

 

این چند روز از کله ی سحر تا آخر شب از خونه بیرون بودم و به شدت مشغول کار.دوران امتحاناته دانشگاه ست و من هنوز کارهای خودمو انجام نداده م ولی در دانشگاه  امتحانات (به عبارتی اجراهای) سایر دانشجویان رو تماشا می کنم(!) در عرض دو روز حدود بیست و یکی و دو «هملت» و سه-چهار تا اجرا از «باغ آلبالو» دیدم.یعنی دیگه حالم داره از این دو نمایشنامه بهم می خوره(!) اما چیزی که توجهم رو جلب کرده نگاه و خلاقیت جوانان امروزی ست.و این که اگه دستشون باز باشه چقدر می تونند ایده های جذاب نمایشی رو به صحنه بکشند.همین یکی- دو سال پیش استاد کارگردانی ما اصلا نمی ذاشت هیچ ایده ی مدرنی بدیم.می گفت باید فقط و فقط کلاسیک کار کنید(چه سبک و طرز تفکر تاریخ مصرف گذاشته ای واقعا).هر نوع نگاه تازه و خلاقیتی رو هم سرکوب می کرد به شدت.نتیجه این که از دوره ی خودمون هیچ اجرای خاصی به یادم نمونده.اما در همین دو روز دیدم که چقدر دیدگاه استاد مهمه.چقدر جوان ها می تونند آثار قابل قبول و حتی به یاد موندنی رو اجرا کنند.بدون شک یکی از بهترین اجراهایی که دیدم نمایش تعزیه وار هملت بود.شبیه خوانی هملت شاهزاده دانمارک،مجلس تله موش.به کارگردانی خانم نرگس مصطفی لو. به قدری متن،اجرا،و آوازها زیبا بود که خستگی تماشاگر در می رفت هیچ،بسیار لذت هم می برد.بعد از اجرا به آقای محمد داننده فرد بازیگر نقش هملت،آهنگساز و نویسنده ی اثر جداگانه دست مریزاد و تبریک گفتم.به این می گن هنرمند!

لحظات جالبی رو تجربه کردم.تقریبا تمام مدت رو در اتاق فرمان پلاتو مرکزی(به قول ورودی جدیدی ها سالن خورشید) به سر می بردم.خواه ناخواه ناچار شدم کمی نورپردازی و سیستم پخش صدای صحنه رو هم یادبگیرم.برای من که چندان به امور فنی علاقه ندارم گیج کننده و در عین حال هیجان انگیز بود.آخرها دیگه واقعا خسته شده بودم و کمی توی اتاق فرمان خوابیدم(!) در حالی که بازیگرها روی صحنه مشغول اجرای چندمین باغ آلبالو بودند و کارگردان از خشم داشت بال بال می زد که فلان بازیگر یادش رفته فلان صحنه کلاهش رو از سر برداره یا…. مسایلی ازین قبیل.

یه اتفاق دیگه ای هم افتاد.در یکی از آخرین «هملت»هایی که اجرا شد،بازیگر فرم جوگیر شد و محکم دستش رو کوبید در ظرفی پر از مایع قرمز (نشانه ی خون پادشاه مقتول-پدر هملت).مایع سرخ پاشید به تماشاگران ردیف اول. و یکی از تماشاگران که شلوار سفیدی پوشیده بود شاکی شد و بعد از اجرا خیلی جدی از کارگردان درخواست خسارت کرد(!)

امروز هم برای بچه های چهارساله یک نمایش عروسکی اجرا کردیم.دیشب فهمیدم که بازیگر این نمایش نمی تونه بیاد سراجرا و قرار شد من برم.تا نیمه شب مشغول تمرین بودم.امروز شرایط گویا عالی بود اما واقعا دیگه دلم نمی خواد ازین کارها بکنم! سرجا نشوندن تماشاگر خردسال از کودک هم خیلی سخت تره! بعد از اجرا به شدت گلوم درد می کرد و احساس می کردم حنجره م آسیب دیده. (بس که باید بلند بلند بازی می کردم تا صدام به بچه های شلوغ برسه) و بلافاصله باید می رفتم استودیوی ضبط صدا! خیلی حال بدی داشتم از این وضع.اما به نظر می رسه نتیجه ش خوب باشه.

درکل،هنوز هستم و حالم هم خوبه (گفتم شاید برای بعضی ها مهم باشه!) فقط نیاز دارم سه شبانه روز بخوابم.همین.

 

 

نوشته شده در پنجشنبه نهم تیر 1390ساعت 5:17 PM توسط گربه ی ایرانی| 3 نظر |

 

بیان دیدگاه

بایگانی