گربه ی ایرانی

Archive for the ‘نیکوی عزیزم’ Category

https://i0.wp.com/www.charmsupplies.co.uk/images/Blue%20heart%2043mm.JPG

بمان! این جا فقط برای توست

برای تو که گرم تر از خورشیدی و لطیف تر از نسیم

که نورانی تر از آفتابی و شیرین تر از مهتاب

بمان،این جا را فقط برای تو ساخته ام

که این جا،جایی است از جنس نور

بمان،این جا

پنجره ای دارد از مهر و سقفی از محبت

راحت باش،این جا خانه ی توست

راستش

آن روز که یواشکی بال های سفیدت را نشانم دادی

این جا لرزید.

حالا که آمدی بمان،بگذار وقتی پرواز می کنی تماشایت کنم

مثل همیشه لبخند بزن و بگذار که در نگاه مهربانت غرق شوم

ماه من،مهربانم…

می بینی؟آن قدر خوبی که برای توصیفت واژه کم می آورم

این جا خانه ای ست فقط برای تو

برای تو،که در قلب من جای داری

نیکوی نازنینم،

برای سالروز ورودت به دنیا،هدیه ای جز قلب کوچکم ندارم

این قلب خانه ای باشد برای تو

سالروزت مبارک.

ساحل*

نوشته شده در شنبه پانزدهم خرداد 1389ساعت 4:30 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

یرون برف می بارد.با قدم های همیشه آهسته ام  از راه پله های مترو پایین می روم. چند وقت دیگر نتایج کنکور هنر سراسری اعلام می شود. یک لحظه به ذهنم می رسد که اگر سرنوشت من و تو را از هم دور کند…؟ حتی از تصورش بغض می کنم، همانجا اشک هایم جاری می شود.ملت کنجکاو مرا نگاه می کنند. چه اهمیتی دارد؟ آن ها کسی را ندارند که برایش جان بدهند. من دارم.انگار خدا از همیشه به من نزدیک تر ست، وجودش را در اشک های گرمم در این هوای سرد احساس می کنم. او  به من کسی را داده که با تمام وجود دوستش داشته باشم.و لحظات فراموش نشدنی… من و تو  به چهره ی بازیگر روی صحنه زل می زنیم، در تاریکی  با صدای بلند به  فیلم روی پرده می خندیم… صبح هایی که تنها روی پله درسایه می نشینم تا تو بیایی .مثل همیشه دیر میرسی و من محکم بغلت می کنم .تو نمی دانی که از انتظار تو را کشیدن لذت می برم… وقت هایی که با سرعت به سوی مقصدی می دوی و من عقب می مانم.تو دستم را میگیری و وادار به دویدنم می کنی… باهم صدها و هزارها عکس می گیریم. در گرما و سرما کوله های سنگینمان را در دست می گیریم و کوچه پس کوچه های جنوب تهران را کشف می کنیم…

نیکوی عزیزم ، می دانم باور می کنی اگر بگویم که می خواهم تک تک لحظاتی را که باهم پشت سر گذاشته ایم ثبت کنم. می دانم باور می کنی اگر بگویم تا به حال هیچ یک از پیام های تلفنی تورا پاک نکرده ام. و می دانم باور می کنی که روزها در دفتر خاطرات هزار صفحه ایم انقدر از تو و خودم نوشته ام و نوشته ام که دیگر انگشت سالمی برایم باقی نمانده، اما باز خواهم نوشت! این را هم باور کن که در دنیا دختری هست که تو را از خودت بیش تر دوست دارد و هرچه می کند برای توست…

برای تو نیکوی عزیزم …

from sAhel

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم خرداد 1387ساعت 11:12 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

…هرسال این موقع که می شد؛ وقتی یه عالمه برف میومد و همه چیزو تعطیل میکردیم؛ اول از همه می رفتم توی حیاط یا شاید هم روی پشت بوم. بعد با خوشحالی می پریدم توی برف ها و غلت میزدم. و مهم تر از همه یه فرشته برفی بزرگ و خوشگل درست میکردم؛یه فرشته درست مثل تو.

بعد دقایق طولانی توی سرما می نشستم و با رضایت به حاصل کارم؛به  فرشته ی برفی که در نور سرد و کم جان خورشید زمستون میدرخشید نگاه می کردم.

بعد از این بازی فرح بخش به خونه برمی گشتم؛ از سر تا پا برفی ؛ با مژه های یخ بسته و دانه های ستاره ای برف لابه لای موهای بلند و مشکیم…و لبخندی شاد و بی توجه به سرما.

مامانم همیشه یه نگاه به سرو وضعم می انداخت و آهی مادرانه می کشید! از اون آه هایی که با زبون بی زبونی می گفت می دونستم بالاخره کارخودتو می کنی! باز به حرفم گوش ندادی و خوابیدی تو برف ها! حالا اگه سرما بخوری باید ازت مراقبت کنم! آره همه این حرفها توی همون یه دونه آّه بود. آره مامان ها این جوری اند… براشون تنها صلاح و سلامتی فرزند مهمه و بس…

 ساخت فرشته ی برفی برام چیزی مثل یک رسم مقدس بود که هرساله باید انجام می شد. هیچوقت این لذت رو از خودم دریغ نمی کردم. چه سخاوتمند…!

امسال اولین بار بود که فرشته نساختم. نیکو ی عزیزم! باور کن واقعا دیگه نیازی برای اینکار نمی دیدم. برام خیلی عجیب بود که بدون فرشته ی برفی احساس نکردم گمشده ای دارم. اما حالا علتش رو می دونم.

 می دونی؟ اوه نیکو این واقعا فوق العاده ست که با تو یاد گرفتم از بیان احساساتم خودداری نکنم. شاید علتش اینه که تو تنها نیوشای صدای آهسته ی من هستی. و  علت؟ این رو هم خودت می دونی؛ اما من رو که میشناسی. همیشه از حرف های نزده م پشیمون شدم و این بار نمی خوام پشبمون بشم. باز هم می خوام از احساسات بی اندازه م بگم… بقیه؟ اصلا مهم نیست! اصلا به جهنم!! بذار هرکس هرچی می خواد بگه!

مهم اینه که امسال از فرشته برفی نساختنم هم لذت بردم. و علتش تو بودی ! وقتی یه فرشته ی واقعی داشته باشی که برای برق زدن نیازی به نور کم سوی زمستونی نداره؛ اونوقت فرشته ی برفی رو می خوای چیکار ؟!

نوشته شده در سه شنبه هجدهم دی 1386ساعت 12:29 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

خانه ی دوست کجاست؟

 

در فلق بود که پرسید سوار

 

آسمان مکثی کرد.

 

 

*                   *                  *

 

می بینمش که کم کم ازم دور می شود.

 

انگار شیاطین او را پایین می کشند.

 

بهم لبخند می زند در حالی که من ترسان نگاهش می کنم.

 

با خوشحالی برایم دست تکان می دهد.

 

من دستم را دراز می کنم تا دستش را بگیرم و او را بیرون بکشم.

 

دستم نمی رسد.

 

او با شادی تمام می خندد و در مرداب گمشدگان فرو می رود.

 

انعکاس صدای خنده و موج ریز آب .

 

من تنها می مانم.

 

 *                   *                  *

 

خشک و بی روح نشسته است.

 

 مرا کنارش حس نمی کند.

 

دستش را می گیرم.

 

غم هایی را در عمق وجودش می بینم.

 

حرفی نمی زند.

 

می گویم » به من بگو «

 

رویش را بر می گرداند » نه تو نمی فهمی»

 

 

*                   *                  *

 

امروز برق خاصی در چشمان بی فروغش می بینم.

 

در را تا نیمه به رویم باز می کند.

 

با لبخند کارت دعوت را نشانش می دهم.

 

غریبه و نا آشنا نگاهم می کند.

 

امیدوارانه کارت را به طرفش می گیرم.

 

زیرلب چیزی راجع به نداشتن وقت می زند.

 

صدایش از فاصله ی چند قدمی ، فرسنگ ها از من دور می شود.

 

قبل از بستن در به کسی چشمک می زند.

 

و بعد بی تفاوت در را می بندد.

 

سایه ی سیاهش پشت پرده های سرخ پنجره…

 

و صدای خنده اش با آن سایه ی دیگر…

 

لبهایم می لرزد

 

و نگاهم می افتد به کاغذی که در دست دارم.

 

کارت اندکی در دستم فشرده می شود.

 

لحظه ای بعد کارت را در جوی آب رها می کنم.

 

 

*                   *                  *

 

پیکر درهم برهم مغشوشی در برابرم ظاهر می شود.

 

پلک می زنم تا پرده ی اشک از مقابل چشمانم کنار رود.

 

پیکر ساده و سپید واضح می شود.

 

دستش را جلو می آورد.

 

قطره قطره آب از کاغذ تا خورده در دستش می چکد.

 

لحظاتی خیره نگاهش می کنم.

 

دستش را می گیرم و روی دست دیگر –کارت دعوت خیس- می فشارم.

 

او به من لبخند می زند.

*                   *                  *

نامه ای می نویسم برای سهراب

 

تا بگویم که دوست

 

نشانی مرا پیدا کرده است.

 

ساحل

۱۳۸٥/۱۱/۱۸
نوشته شده در چهارشنبه هجدهم بهمن 1385ساعت 11:0 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

 


بایگانی