گربه ی ایرانی

Archive for ژوئیه 2011

دو زن-واکنش پنجم…. تهمینه میلانی.

پاورچین-شب های برره-قهوه تلخ….مهران مدیری.

دسته ی اول مهر فمنیسم بر پیشونی داره و دسته ی دوم پوشش طنز. با دیدن بعضی از این آثار می خندیم و با دیدن بعضی دیگه اشک توی چشمامون جمع می شه و حرص می خوریم.

اما میلانی و مدیری درباره یک موضوع واحد حرف می زنند.

این که گیر یک مشت آدم زبون نفهم افتادن چه حالی داره.

نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم بهمن 1389ساعت 4:59 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

امروز بعد از مدت ها تونستیم در دانشگاه انیمیشن تماشا کنیم.

ترم های پایین هر هفته همه ی فیلم ها و انیمیشن ها و فیلم های کوتاه و …خلاصه هرچی تو تالار پخش می کردن می دیدیم!

How to Train Your Dragon Poster

این انیمیشن سه بعدی محصول شرکت دریم ورکز هست.ابتدای فیلم پر از صحنه های اکشن و نیمه خشونت باره و با وجود نریشن کمیک خیلی سخت مخاطب رو جذب می کنه.وایکینگ ها فکر و ذکرشون کشتن اژدهایان خونخوار هست و در شهرشون شکارچی اژدها بودن یک ارزش والا محسوب می شه.هیکاپ پسر نوجوون به ظاهر دست و پا چلفتی هم می خواد مثل بزرگان شهر از جمله پدرش یه قاتل حرفه ای اژدها بشه.ولی همیشه ی خدا موقع ورود به جنگ گند می زنه و برای همین هیچ کس آدم حسابش نمی کنه.تا این جای داستان با اون فرمول داستان نویسی «کشمکش فرد با جامعه» طرف هستیم.تا به حال آثار زیادی مخصوصا با همین مضمون «پذیرفته شدن در جمع و جامعه» ساخته شده ند.مثل انیمیشن های هرکولیس-پوکوهانتس-مولان-…و جوجه کوچولو و غیره. شخصیت داستان برای این پذیرفته شدن تا مرز کشتن یک اژدها هم پیش می ره،ولی در لحظه ای حساس اژدها رو موجودی مثل خودش می بینه،تنها و بی حمایت.هیکاپ از کشتن صرف نظر می کنه اما این کار باعث می شه استعداد دیگه ای در خودش رو کشف کنه :رام کردن  و دوستی با اژدها.عملی درست در نقطه ی مقابل کشتن،چیزی که در جامعه ی وایکینگ ها طی سیصد سال رواج پیدا کرده.هم زمان مربی شکاراژدها بعد از مدت ها درخواست هیکاپ رو برای شاگردی می پذیره.هیکاپ که نمی تونه حقیقت دوستیش با اژدهایان رو بگه در کلاس ها شرکت می کنه.اما با نکات غیر خشونت باری که در طول دوستی با اژدها فراگرفته کمکش می کنه که بدون صدمه زدن به اژدهایان بر اون ها پیروز بشه.کم کم هیکاپ به خاطر این توانایی بین دوستان و نزد پدر ارج و قربی پیدا می کنه.اما در روز امتحان نهایی،روزی که همگی منتظر پیروزی هیکاپ هستند،اون باید واقعا یک اژدها رو بکشه.و این چیزیه که هیکاپ نمی خواد…

روند داستان و توالی اتفاقات خیلی منطقی و خوب پیش می ره.موقعیت کشمکش درونی هیکاپ و کشمکش بیرونی در رابطه با جامعه و خانواده خوب به نمایش دراومده. اما شاید بزرگ ترین ضعف اثر جنبه های بصری ست.این تیپ داستان های فانتزی که همراه با فضای کشورهای انگلیس و اسکاندیناوی در دوران خیلی قدیم هست، جنس کارتون های نقاشی شده ی سنتی رو طلب می کنه.جنس سه بعدی انیمیشن با فضای داستان چندان هم خونی نداره.خیلی از صحنه ها هم تماشاگر اهل دنیای تخیل رو به یاد صحنه هایی از فیلم های «پسر اژدها سوار» و «هری پاتر و زندانی آزکابان» میندازه.جو و فضای صحنه های مربوط به پدر و پسرهم خیلی خوب از آب در اومده.

در کل! اثر به عنوان یک انیمیشن چیز خارق العاده ای نیست ولی طبق یک اصل کلی هر اثری ارزش یک بار دیدن رو داره.(البته فکر کنم کسانی که با عینک های مخصوص سه بعدی فیلم رو تماشا کنند حتما تحت تاثیر حجم تصاویر قرار می گیرند.ما که از این چیزها نداریم و به خاطر وجود همین نیمچه سالن سینمای دانشگاه باید کلاهمون رو بندازیم بالا).

نوشته شده در یکشنبه نهم آبان 1389ساعت 11:0 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

قرن ها و قرن ها بعد.کره ی زمین تبدیل به یک زباله دانی بزرگ و خالی از سکنه شده. سال هاست که انسان ها به هوای تعطیلات به یک پایگاه فضایی بزرگ در کهکشانی دوردست مهاجرت کرده اند.در این بین وال-ای (Wall-E) ربات زباله جمع کن و یک سوسک(!) تنها ساکنان کره ی زمین هستند.وال-ای رباتی خشک و بی روح نیست.او در حین مرتب و مکعب کردن زباله ها اشیای جالب انسان ها را برای خود بر می دارد: یک تلویزیون قدیمی و نوار ویدیو، فندک و چکمه… او و این سوسک تنها همدم یک دیگر در این کره ی خاکی هستند.اما احساس تنهایی وال-ای بیش تر از این هاست. او در خلوت خود فیلم های عاشقانه و رقص انسان ها را تماشا می کند. می بیند انسان ها چطور دست هم دیگر را می گیرند و با این حرکت ساده و عجیب دیگر احساس تنهایی نمی کنند. چه زیباست لحظاتی که ربات موسیقی گوش می کند و زل می زند به دستان فلزی اش که دستی نیست آن را بگیرد! و نگاه می کند به جوانه ی سبزی که از آن در چکمه مثل گلدان نگهداری می کند…

اما دیری نمی پاید که اوضاع عوض می شود.یک روز مثل همه روزهای معمولی  که وال-ای ناچار می شود به خاطر طوفان های آلوده کار را تعطیل کند،یک سفینه ی فضایی بر زمین می نشیند. و وال-ای برای اولین بار موجودی غیر از خود و سوسک سیاه را می بیند، رباتی سفید و مونث که از سفینه خارج می شود. این ربات ایو (Eve) نام دارد و برای نمونه برداری از زمین آمده و فرستاده ی انسان هاست. ایو به دنبال آثار حیات در زمین می گردد و موجودی خشک و تدافعی به نظر می رسد. اما وال-ای و کنجکاوی هایش درباره ی این ربات جدید روی دیگر او را نشان می دهد. وال-ای ایو را به اتاقش می برد و تمام وسایل جالبش را نشان می دهد.مثل بچه ای که برای جلب توجه بچه ای دیگر اسباب بازی هایش را رو می کند. ایو هم بک ربات است اما به آتش فندک علاقه نشان می دهد و از کیسه های بادکنکی (همان هایی که دور لوازم برقی می پیچند تا سالم بماند) خنده اش می گیرد. وال-ای به دستان سفید ایوا نگاه می کند؛ بله ایوا ؛ وال-ای او را این چنین می نامد. دستان ایوا برای وال-ای معنای دیگری پیدا می کند؛ دستانی که می توان آن را گرفت! ولی وال-ای خجالت می کشد.حیا و علاقه ی این ربات زهوار در رفته به ایوا دیدنی ست.برای او فیلم عاشقانه می گذارد؛ برایش گیاه می آورد (چراکه در زمین نابود شده از گل خبری نیست). اما گیاه همان چیزی ست که ایوا به دنبالش آمده ؛ گیاه یعنی آب و خاک و آثار زندگی در زمین. ایوا به محض دریافت گیاه به طور خودکار خاموش می شود. از آن زمان است که غصه ی وال-ای شروع می شود. آیا ایوا قهر کرده؟!یا خراب شده؟! شاید باید قطعاتش عوض شود؟! اما نه سیستم دفاعی اتوماتیک ایوا اجازه نمی دهد تعمیرش کنند. وال-ای ایوای خاموش را به گردش می برد؛ به دیدن غروب ؛ تماشای باران؛ بازی های کامپیوتری… اما ایوا این چیزها را نمی بیند؛ انگار خواب است و بیدار نمی شود…

 

 

 

 

 

 

 

 

وال-ای ساخته ی شرکت پیکسار در سال ۲۰۰۸؛ انیمیشنی است در ژانر علمی تخیلی-کمدی-عاشقانه. اندرو ستنتن (andrew Stanton) کارگردانی این اثر بی نظیر را بر عهده داشته . قبل از وال-ای انیمیشن جالب «در جستجوی نیمو» را از او به یاد داشتیم.دیالوگ های مستقیم و به طور کلی صدای انسانی در این اثر بسیار کم شنیده می شود.در عوض آن چه مورد توجه و استفاده قرار گرفته زبان بدن و صداهایی کوتاه و کامپیوتری (رباتیک) ست.

*چندی پیش این انیمیشن از شبکه ی دو تلویزیون ایران پخش شد.در نهایت شرم آوری شخصیت ایوا با صدای مردانه دوبله شده بود؛ مبادا ربات های فضایی مشکل شرعی داشته باشند!با تاسف باید بگویم که این عمل صدا و سیما واقعا توهین به شعور مخاطب؛ غیر قابل توضیح و نابخشودنی ست.

 

نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم آبان 1387ساعت 1:5 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

نام فیلم:               تیغ زن

کارگردان: علیرضا داودنژاد
نویسنده: علیرضا داودن‍ژاد
سال تولید: 1385
بازیگران: رضا عطاران، لادن مستوفی، علی صادقی، رضا داودنژاد، مهرداد نوذری، فرزانه ارسطو و ..

نازنین می خواهد در یک برنامه فشن خصوصی شرکت کند.با پسری قرار پنهانی می گذارد تا در زمان برنامه فشن پول های مرد برگزاد کننده را با اسکناس های تقلبی عوض کنند.برای رفتن به برنامه آژانس خبر می کند اما راننده ی آژانس پسر همسایه ی سابق و عشق قدیمی اوست که ابتدا او را نمی شناسد.از طرفی مردی درشت اندام نیز به نازنین علاقه دارد و با دیدن بیرون رفتن دختر غیرتش به جوش آمده و همراه با دوستش در تعقیب نازنین است.تا رسیدن به مقصد ساعت ها رانندگی و صحبت شکل می گیرد…

فیلم «تیغ زن» آمیزه ای است از طرح های خام و پرورده نشده ی داستانی، ایده های لحظه ای یک کودک علاقه مند به فیلمسازی.اصل داستان و حتی هدف داستان مشخص نیست و تنها اثرش بر بیننده خستگی و بی مفهومی فیلم ست.

در یک ربع ساعت ابتدای فیلم زاویه های دید فیلمبرداری و نماهای جالبی گرفته شده که در بیننده این تصور را ایجاد می کند که با یک فیلم کم نظیر هنری-ایرانی روبه رو ست.مثل اکستریم کلوز آپ های بیرون دادن دود از دهان،نوشیدن آب،نمای پرت کردن بطری آب معدنی و نیز برخورد سیگار با گل.اما با پیش رفتن داستان این نماها و تصاویر زیبا نیز از یاد بیننده می رود.گرچه سازنده شمال کشور را برای فیلمبرداری انتخاب کرده اما فیلم تقریبا از مناظر طبیعی و زیباشناسی بصری بی بهره ست و در عوض صحنه های آزاردهنده و بی مورد زیادی به چشم می خورد.مانند چرخش به دور میدان و تاکید بر تصویر مجسمه ی سیمرغ وسط میدان که خود باعث طولانی شدن فیلم و بی تابی بیننده می شود.

اما بزرگ ترین مشکل فیلم همان اولین چیزی ست که وظیفه ی برقراری ارتباط با مخاطب را دارد ؛عدم داشتن طرح مشخص داستان.سوالات کلیدی بسیاری در ذهن مخاطب شکل می گیرد که بی جواب می ماند و همه ناشی از ضعف فیلمنامه ست.

جریان عوض کردن پول ها چیست؟ این همه پیچوندن ها؟چطور راننده ی آژانس معشوق قدیمی اش را که برایش جان می داده در ابتدا نمی شناسد و بعد ناگهان اورا نازنین خطاب می کند؟ اصلا این برنامه ی  فشن چه صیغه ایست که در فیلم مانند یک جرم نشان  داده شده؟!

جزییات دیگری نیز آزار دهنده و بی معنا هستند. مثلا هدف از نشان دادن مصرف مواد روان گردان توسط آدم تپله و آدم کوکی چیست؟ یا چرا همیشه بدمن فیلم های ایرانی ثروتمند و غربزده تصویر می شوند؟ کما اینکه در همین فیلم شاهد برگزاری مراسم فشن در ویلای شمال مرد مسن اهل حالی هستیم که هرازگاهی لغات فرانسوی می پراند.می توان گفت صحنه ی بد نشان دادن محیط ویلا به یکی از کلیشه ای ترین و بچگانه ترین صحنه های تاریخ سینمای ایران تبدیل شده. ویلای مرد مسن پر از پسران جوان مشفول بازی ورق؛بازی کامپیوتری؛ورزش بدنسازی و رقص.هویت مرد مسن و رابطه اش با این همه پسر جوان و جریان پول ها و خیلی چیزهای دیگر با تمام شدن فیلم هم معلوم نمی شود.

بعد از تمام این حرف ها می خواهم سوال کنم که چرا چنین فیلم هایی اجازه پخش می گیرند در حالی که از اکران آثاری چون «سنتوری» جلوگیری می شود؟!

 

نوشته شده در دوشنبه هفدهم تیر 1387ساعت 12:18 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

چند هفته ای می شود که خانوادگی سرمان رو به دیدن سی دی های یک سریال آمریکایی به نام lost گرم می کنیم.داستانی است پرهیجان و آمیزه ای ماهرانه از ژانر های action/romance/science fiction.

داستان مسافرانی که هواپیمایشان  به خاطر امواج مغناطیسی ناشناسی دچار سانحه می شود و در جزیره ای متروکه و اسرار آمیز سقوط می کنند و جان سالم به در می برند.به مرور متوجه می شوند که جزیره چندان هم خالی از سکنه نیست و کسانی آنجا هستند که از حضور تازه واردین راضی نیستند… مسافرین این هواپیما افرادی از سنین  و اقشار  متفاوت جوامع کشورهای مختلف هستند و شیوه ی برقراری ارتباط جالبی دارند.یکی دیگر نکات جالب این ارتباطات این است که سو ظن ها و تفاوت های فرهنگی و اخلاقی افراد  با قرار گرفتن در این محیط ناشناخته و پر خطر مدام به مرور رنگ می بازد.برای مثال یک پزشک ؛یک پلیس ؛ شکارچی؛خواننده ی راک و افراد تبه کار و ارازل و یا یک بیمار روانی پس از سانحه دیگر کسی را ندارند و در نتیجه همه به خوبی کنار هم زندگی و همکاری می کنند.و این همکاری با بیش تر شدن عدم امنیت و نزدیک شدن خطر بیش تر و بیش تر می شود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نمی خواهم یک طرفه قضاوت کنم اما واقعا سریال های ایرانی و خارجی باهم قابل مقایسه نیستند. سریال های ایرانی موضوعشان از ازدواج و طلاق و مرده پرستی فراتر نمی رود.

تازگی ها هم یاد گرفته اند اعتیاد و اکس و پلیس بازی های زنان محجبه را چاشنی آثار خسته کننده شان کنند.و این در حالی هست که فقط از موضوع سریال ها صحبت می کنیم و کارگردانی ؛ فیلمبرداری و بازی بازیگران و موسیقی و سایر عوامل را در نظر نمی گیریم. اگر بخواهیم درباره ی این موارد سریال های ایرانی را بررسی کنیم باید گفت که سازندگان برای جایزه ی زرشک طلایی به سختی باهم رقابیت می کنند.بازی بازیگر نقش ترنگ در فیلم بیداری خاطرتان هست…؟! (تن استنسیلاوسکی را در گور می لرزاند) به راستی که راه فیلم سازی را گم کرده ایم!

 

پی نوشت: سریال lost از شبکه ی ABC آمریکا پخش می شود. در ایران هم دی وی دی هایش را می فروشند. توی بعضی سایت ها هم به صورت مجانی روی اینترنت گذاشته اند. مثل این سایت:

http://forum.hammihan.com/showthread.php?t=6646

 

نوشته شده در چهارشنبه پنجم تیر 1387ساعت 12:24 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

 

مادرید.تازه داریم از بازدید کاخ پادشاه اسپانیا برمی گردیم.زن داییم از پدرم می پرسه آیا می دونه قیمت ملک در اسپانیا حدود چقدر هست؟

من و شهریار،پسردایی دوازده ساله م داریم درباره ی کاخ زیبایی که دیدیم حرف می زنیم.پدرم می گه قیمت ها بالاست اما داییم  شاید بتونه یه خونه ی شصت متری قسطی بخره.دم یک آژانس املاک وایمیسیم و عکس خونه هایی که برای فروش گذاشته شده ند رو نگاه می کنیم.داییم می گه حتی شصت متری ها هم کمی گران هستند.

یکهو شهریار خیلی جدی می پرسه «کاخ چنده؟!»

 

نوشته شده در شنبه چهارم دی 1389ساعت 11:40 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

5 aug

به نظرم دهکده ی میخاس١ یکی از قشنگ ترین دهکده های امروزی اسپانیاست.دهکده ای ست روی کوه و نزدیک به بنالمادنا.با خیابون های سنگفرش شده که از دامنه ی کوه پیچ و تاپ می خورند و بالا و پایین می رند.خونه ها همه از دم سفید یک دست،ارتفاع هیچ ساختمونی از دو طبقه تجاوز نمی کنه.ریتم یکنواخت اما دلنشینی بر بافت دهکده برپاست. کنار نرده های پنجره ها،گل های کاغذی کاغذی سرخابی رنگ خودنمایی می کنند.ساکنین میخاس در اقلیت هستند و نود درصد افرادی که به چشم می خورند توریست های انگلیسی-آلمانی و بعد اسپانیولی هستند.درشکه سواری و الاغ سواری بارزترین تفریح میخاس هست.دیدن ایستگاه آشنای «تاکسی الاغی» ٢ و جمعیتی که برای سوار شدن صف کشیدند خیلی جالبه.نوش جونتون که در جذب توریست استادید.صدای بلند عرعر الاغ ها ایستگاه رو پر کرده و هوا بوی «خر» می ده(!)

غار باکره ی پنیا ٣ هم بالای کوه سرجای خودشه.قبلا از این معبد کوچیک غار مانند بازدید کرده یم و این براش وقتی نمی ذاریم.به من که چیز خاصی نیست.یک عروسک تقریبا کوچیک رو به نشانه ی حضرت مریم با احترام در جایگاهی مثل محراب کلیسا قرار داده ند.و بعد تا جایی که در توان داشته ند با لباس ها و پرچه های زرباف و درخشان به حد افراط تزیینش کرده ند.حجم لباس عروسک سه -چهار برابر خود عروسک هست.اگر اشتباه نکنم این افراط در تزیینات از دوره ی باروک برای اسپانیا به جا مونده.در ادامه ی معبد چند دست لباس مجلل دیگه که برای عروسک دوخته شده به چشم می خوره که مثل تابلو به دیوار غار زده ند و برای بازدید کنندگان در معرض نمایش قرار داده ند.ارتفاعات سرسبز و خونه های چهارگوش سفید زیر پاست.یادگاری فروشی ها پر از هنرهای دستی منطقه میخاس هستند،سرامیک سازی.انواع ظروف و لوازم تزیینی از جنس سرامیک مغازههای کوچیک رو پر کرده.از همه قشنگ تر،گلدون های نصفه ی سرامیکی هستند که برای تزیین به دیوار نصب می شند.به خصوص توده ی این گلدون های نصفه بر دیوارهای سفید و تمیز دهکده خیلی جلوه می کنه.با کمی جستجو یکی از مغازه های محبوبم رو پیدا می کنم.البته این کم لطفی ست که اون رو «مغازه» بنامم اما نمی دونم چه اسم دیگه ای میشه بهش داد.یک آقای عکاس جهانگرد هست که از آفریقا عکس های فوق العاده ای گرفته.عکس هاش رو در اندازه های متفاوت چاپ کرده و به فروش می رسونه.خدای من عکس های این مرد بی نظیر هستند و نفس من رو بند می آرند…

جای سم اسب و الاغ ها روی زمین خیابون مونده.تصاویر و عروسک های الاغ در تمام یادگاری فروشی ها به چشم می خوره.من یک تی شرت کوچولو به اندازه ی عروسک می خرم برای سوغات.روش نوشته «دختران خوب به بهشت می روند،دختران بد به میخاس».بامزه س.شهریار،پسردایی دوازده سالم با مادرش مریم سر خرید چیزی بحث می کنند.می شنوم که مریم و مادربزرگم باهم به شهریار می گن تی شرتی که روش عکس «خر» داشته باشه اصلا قشنگ نیست.

 

1Mijas    2-Burro taxi      3-virgen de peña

https://i0.wp.com/sobremalaga.com/wp-content/uploads/2007/09/mijas1.bmp

 

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم مهر 1389ساعت 11:25 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

سوم آگوست ١٢/۵/٨٩

حالا! پس از چندین ساعت پرواز و از فرودگاه به فرودگاه رفتن و ترانزیت و مخلفاتش…در اسپانیا در بندر مارینا١ قدم می زنیم.

غیر از چند تغییر کوچیک،همه چیز مثل سال های گذشته ست.توریست های آفتاب سوخته ی مو طلایی با تاپ و شلوارک های رنگین در رفت و آمدند و حرف می زنند.صف بستنی فروشی ایتالیایی شلوغه.با صدف در «جینگیل فروشی ها» به ردیف های انواع بدلی جات و زینت آلات پلاستیکی که بر اساس تنالیته رنگی تقسیم بندی شده ند نگاه می کنیم.نورپردازی هوشمندانه ی مغازه ها هر مشتری رو وسوسه ی خرید می کنه.اما «گل دیوانه» خاموشه.شلنگ آبی ست برای آبیاری خودکار باغچه،که سرش رو به شکل گل قرمز درست کرده ند.همیشه در محفظه ای شیشه ای نگهداری می شه.و وقتی روشنش می کنند از نگاه بیننده گلی ست دیوانه که وحشیانه آب می پاشه و سرش رو به دیواره های شیشه ای می کوبه.اولین سالی که این گل رو دیدم تا چند دقیقه فقط تماشا می کردم و می خندیدم.حالا دیگه برام عادی شده و خاموش و روشنش فرقی نمی کنه.

این اولین باره که خانواده ی سه نفره ی داییم این ها با ما سفر خارج میان.برای تک تک شون تماشای زندگی شبانه در اروپا هیجان انگیز و سرگرم کننده ست.غرفه های زنان سیاه پوست که موهای آفریقایی می بافند.غرفه ای که در اون عکس های مدل قدیمی می گیرند.خانم عکاس موفرفری،چهره ی مشتریانش رو آرایش می کنه و بعد با کلاه و پوست و چوب سیگاه و غیره،کاملا اون ها رو شبیه به آمریکایی های دهه چهل-پنجاه می کنه.و بعد عکس سیاه و سفید می گیره.بازار بوفالو سواری الکی برای مسافرین داغه.مردم می ایستند به تماشا و برای هر کس که مدت بیش تری خودش رو روی بوفالو نگهداره هلهله می کشند.

در یک کافه می نشینیم تا چیزی بخوریم.من اورچاتا٢ رو امتحان می کنم و صدف موخیتو٣ سفارش می ده.هر دو نوشیدنی هایی مختص اسپانیا هستند.اورچاتا نوشیدنی تقریبا سفیدی ست شبیه به دوغ،مزه ش هم درست مثل شیربرنج هست.موخیتو اما شبیه به شربت هایی ست که ته رنگ سبز داره.توی لیوان بلند موخیتو یخ و چند برگ سبز دیده می شه.هر دو رو با نی می خورند.من و صدف لیوان هامون رو عوض می کنیم و نوشیدنی های همدیگه رو می چشیم.موخیتو مزه ی شراب مخلوط با سبزی می ده،از طعمش اصلا خوشم نمیاد.اما به یک بار امتحان می ارزه.

دلم برای منطقه بنالمادنا۴ تنگ شده بود.خوشحالم که این جا هستم.

https://i0.wp.com/www.ardoi.es/contenido/varios/imagenes_varias/Horchata2.jpghttps://i0.wp.com/mojito-recipes.com/images/mojito.jpeg

1puerto marina                    2- Horchata              3-Mojito                       4-Benalmadena

نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم مهر 1389ساعت 11:26 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

واقعا حساب روزها از دستم در رفته.نمی دونم چند روز پیش از مادرید برگشتیم.در مالاگا به مناسبت تولد یکی از قدیسین ده روز تمام تعطیله،این اسپانیایی ها واقعا الکی خوش هستند و در تعطیل کردن روی ما ایرانی ها رو نیمه سفید کرده ند.حتی داروخونه ها هم تعطیلند.بالاخره کافی نت محل باز شده و حالا دارم این جا رو آپ می کنم.

همون طور که گفتم تعطیله،البته تعطیلی نه از نوع مرگ و میر که در وطن ما رواج داره. ده روز جشن و شادیه،هیچ اتفاق عجیب و غریبی نمی افته جز این که اسپانیولی ها از مرد و زن و بچه و پیر و جوون همه لباس سنتی می پوشند و در خیابون ها راه می رند و می نوشند و می خندند.بازار فروش بادبزن و کاستنیوءلو (قاشقک های چوبی رقص فلامینگو) و همین طور گل سر های درشت گرمه.هر وقت می خوایم جایی عکس بگیریم جوون ها می ریزند دورمون و شکلک در میارند…مردم اسپانیا به هیچ چیز حسادت نمی کنند به جز خوشی.در هر خیابون اصلی و رستوران و کافه های کنار خیابون شلوغ بازی می کنند،روی میزها میرند و با صدای بلند آواز می خونند تا بگند ما خوشیم.گروه های دیگه هم با صدای بلندتر جواب می دند تا کل بندازند و دل بقیه رو آب کنند…

از حال این جانب هم اگر می پرسید بدک نیستم.سرماخوردگیم خوب  خوب شده ولی بر اثر بی احتیاطی دستمو به طرز خفنی مجروح کرده م و نمی دونم چرا یک قسمت  کوچیک از دستم دیگه سر جاش نیست خندهابله نتیجه ش هم این که دو روزه همه کارهامو  باید یک دستی انجام بدم.هوا هم مدام گرم و سرد می شه و بعد از مدت ها  باز شب تا صبح دچار تنگی نفس می شم.در کل همه چیز خوبه فقط نمی دونم چرا سلامتی به من نیومده.

نوشته شده در پنجشنبه چهارم شهریور 1389ساعت 2:44 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

ای خدا شانس می دهی اما حالا چرا؟

بالاخره دارم می رم یکی دیگه از موزه های هنر و آثار نقاشان محبوبم رو ببینم. موزه ی ال پرادو،آثار ولاسکز-ال گرکو…اما سرماخوردگیم حسابی پیش رفته! و به هیچ عنوان هم حاضر به استراحت در خونه نیستم.اون هم وقتی «ندیمه ها» منتظرمه تا برم و باهاش حال و احوال کنم. (برای من هنر نقاشی تافته ی جدابافته ست!کاملا در جایگاهی والا و جداگانه از سایر هنرها قرار داره،حتی تاتر.)

 

https://i0.wp.com/www.dialogica.com.ar/unr/epicom/archives/velasquez-1656-las-meninas.jpg

بعدا اضافه شد: بازدید از موزه عالی بود البته من و خواهر خانوم و نیز مامانم فین فین می کردیم. سرماخوردگی در حد تیم ملی.فردا بعد از ظهر برمی گردیم جنوب،ساحل آفتاب،بنالمادنا.

نوشته شده در چهارشنبه سوم شهریور 1389ساعت 2:45 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

در مادرید هستیم.جایتان خالی امروز یک سر رفتیم بازدید از کاخ سلطنتی اسپانیا،البته جناب شاه منزل تشریف نداشتند که از حضور ما فیض ببرند و حسابی از کفشان رفتزبان

و جایتان نه-خالی،که باز در سفر مریض شده ام و از ناحیه گوش و حلق و بینی مرخص گشته ام! گلویم که درد گرفته (خواهرم  سرما خورده و در یک اتاق می خوابیم و ازش گرفته ام)و به غذاهای عجیب و غریب این جا هم آلرژی پیدا کرده ام و آفت هم زده ام و کلا نمی توانم حرف بزنم و چیزی بخورم.آبریزش بینی هم که گرفته ام و…

امشب هم می خواهیم برویم رقص فلامنکو تماشا کنیم.راستی من عاشق این ملت خون گرم هستم! البته این علاقه چیزی از دلتنگیم به دوستان عزیزم در ایران کم نمی کند،اصلا و ابدا.

نوشته شده در سه شنبه دوم شهریور 1389ساعت 2:47 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

در هواپیما.دختر خانم خارجی جوانی ردیف جلویم نشسته و دارد کتاب می خواند.سرک می کشم و عنوان اسپانیول کتاب را می بینم و متعجب می شوم.کتاب «بدون دخترم هرگز» اثر بتی محمودی.این هم از کتاب خوان های اروپا که چنین کتاب های مذخرفی می خوانند. بی خود نیست که بیش تر غربی ها افکار ناجوری درباره ی ما دارند.تصمیم می گیرم قبل از پیاده شدن از هواپیما با دختر صحبت کنم و بگویم که در ایران،مهد ادبیات، هزاران نویسنده ی توانا داشته ایم و داریم اما آثار هیچ کدام به سایر زبان ها مثلا اسپانیول ترجمه نمی شود و این فقط به خاطر سیاست بین کشورهاست که چیز کثیفی ست.می خواستم بگویم این کتاب را نخواند و آن چه در آن راجع به ایرانی ها نوشته شده دروغ بزرگی بیش نیست.موقع پیاده شدن فرا می رسد.ساک ها را از بالای سر بر می دارم.سر بر می گردانم تا سر صحبت را با دختر باز کنم.اما بین سایر مسافران ساک به دست گیر می افتم.دختر که باری همراه ندارد ظرف یک دقیقه دور و از هواپیما پیاده می شود.من می مانم و سرزنش برای از دست دادن فرصت و از دست دادن یک انسان دیگر برای شناخت صحیح کشورم.

 

نوشته شده در دوشنبه یکم شهریور 1389ساعت 2:48 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

نگاهی می اندازم به کفش پاشنه بیست سانتی که در فروشگاه می درخشد.

کفش بسیار خوبی است.فقط چند ایراد دارد.

یکی این که نمی شود با آن راه رفت.

دیگر این که آدم در آن تعادل ایستادن هم ندارد.

و قیمتش هم خیلی گران است.

اما کفش خوبی است.

نوشته شده در یکشنبه سی و یکم مرداد 1389ساعت 2:49 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/www.onlinepoker.com/poker-blog//wp-content/uploads/2007/11/ist2_493857_queen_of_hearts_playing_cards_background.jpg

داغی آفتاب در بدنم نفوذ کرده.بعد از ساعت ها حمام آفتاب،می آیم خانه.ولو می شوم روی مبل های سفید جلوی تلویزیون.در ظرف انگورهای سبز بی دانه به من چشمک می زنند.یک خوشه کوچک برمی دارم و حبه ای به دهان می گذارم.خنک می شوم و…

آن قدیم ها پدر و مادرم که می رفتند سفر من و یک دانه خواهر بزرگم را می سپردند به مادربزرگ محبوبم.یکی دو هفته ای حسابی هتل می کردیم.من یک چمدان سرمه ای پر از عروسک و لوازم زندگی عروسک ها را با خودم می بردم.برای خودم دفتر درست می کردم تا در آن مدت خاطراتم را بنویسم.اولین تمرین های نوشتنم بود.پدر بزرگ و مادربزرگم هر روز خاطرات روز قبلم را می خواندند،از قلم کودکانه م می خندیدند و غلط های دیکته ام را تصحیح می کردند.هنوز وقتی نوشته هایم را می خوانم هم می خندم و هم به خودم «ایولا» می گویم.پدربزرگ می گفت «ساده و شیرین می نویسی».فکر می کردم دارد تعریف می کند،طبق عادت خانواده ی مادری.همه شان همیشه لبخند به لب دارند و اگر زشت ترین موجود زمین هم باشی باز هم ازت تعریف می کنند و نمی خواهند ناراحت بشوی.تا لنگ ظهر می خوابیدیم و وقتی بیدار می شدیم مادربزرگم املت مخلوط درست کرده بود برای صبحانه مان.املتش شبیه به پیتزا بود و خوردن پیتزای خانگی به نظرم هیجان انگیز می نمود.ناهار ماکارونی،غذایی که همه بچه ها دوست دارند.شام سالاد الویه،که مادربزرگم به شکل خرگوش یا اردک با چیپس تزیینش می کرد.اگر سینما می رفتیم یا خوراکی می خوردیم،حتما کاغذ یا بلیط یا نشانه هایش را در دفترم می چسباندم تا خاطره شود.و واقعا هم خاطره می شد.

عصرها با مادربزرگم ورق بازی می کردیم.سه بازی یادم داده بود که هنوز همان ها را بلدم.پاسور و ژوکر و رامی.خال مورد علاقه ام خاج بود.فکر می کردم شاه خاج از  کل خانواده ی دل باکلاس تر هست!حالا اما آس دل را دوست دارم.مادربزرگم در پوکر استادست و برایم از دوره های خانواگی پوکرشان تعریف می کرد.زمانی که هفته ای یک بار اعضای پر جمعیت خانواده و فامیل دور هم جمع می شدند و در گروه های متعدد باهم پوکر بازی می کردند.من آخرش هم پوکر یاد نگرفتم،حکم هم.بلد نبودم چهره ام را کنترل کنم تا دستم لو نرود.دایی ام از درخت های باغچه انگور می چید و می گذاشت کنار دستمان.اگر موقع بازی انگور می خوردم می فهمیدند که دستم خوب هست و خوشحالم.باز هم لو می رفتم.انگورهای کوچک سبز بی دانه،میوه ی محبوب من.در تابستان هیچ چیز بیش تر از انگورهای سبز بی دانه ی خنک،زیر کولر نمی چسبد.

حالا،در اسپانیا به یاد خاطرات شیرین انگور سبز می خورم.دایی ام از فروشگاه «کرفو» به قول مامانم «کاره فور» انگور سبز بی دانه خریده.و مادربزرگ و پسردایی دوازده ساله ام در بالکن دارند ورق بازی می کنند.

پی نوشت:نه این به شوری شور و نه به آن بی نمکی.نه به این که چند روز نمی تونم بیام نت و نه به این که در یک روز دوبار کافی نت پیدا می کنم و دلم نمی خواد از دستش بدمچشمک مخصوصا وقتی که بتونم لپ تاپ خودم رو ببرم و مشکل تایپم نداشته باشم.

نوشته شده در شنبه سی ام مرداد 1389ساعت 2:50 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

دریای مدیترانه آرام.طبیعت سبز.هوا گرم.البته حروف ناقص.

فرصتی ست برای تمدد اعصاب! و لذت از زندگی.

فردا می رم پرتقال.یه هفته ای می مونم و بعد هم مادرید.و بعد دوباره برمی گردم سواحل آفتاب.

نوشته شده در جمعه بیست و نهم مرداد 1389ساعت 2:51 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

 

لحظاتی که عکس می شوند
لحظاتی که عکس می شوند

پورتفولیوی ساحل.

نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم آذر 1389ساعت 9:1 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |
دانشگاه تهران…

در حال حاظر طرز پوشش دانشجویان دانشگاه تهران دست کمی از این تصویر نداره… البته یه فرق هایی داره … قدیم سنگین رنگین بودن اما الان که همه از دم پانک شدن! (هنری ها رو میگم)

پی نوشت: لطفا از جوگیری و کاسه داغ تر از آش شدن خودداری فرمایید! بنده خودم هنری هستم. اگه تصور می کنید توهینی متوجه کسیه اولیشش خودمم و مشکلی هم باهاش ندارم. یه چیزهایی واقعیته و باید پذیرفت.

نوشته شده در شنبه هشتم دی 1386ساعت 12:20 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

برچسب‌ها:
مادر- راستی به این همسایه روبه روییه بگو سفینه شو پارک نکنه جلو در.پدر- گفتم بهش.ولی این چندهفته ای که رنگ خورشیدو ندیدیم نتونسته سفینه شو شارژ کنه.

دختربچه-ما  امروز با مدرسه رفتیم موزه ی کامپیوتر!

پسربچه- اه بازم همون موزه ی عهد بوق اینترنت؟ چند دفعه می برن موزه کامپیوتر؟

دختربچه- تازه اون جا آیپاد و سی دی و   دی وی دی  هم دیدیم.خیلی مسخره بود!

پسربچه- نمی دونم چه فکری کرده بودن که ازین چیزا می ساختن… وقتی میشه همه چیو تله پاتی کرد…

مادر- بچه! بیا این آشغالای اورانیومتو جمع کن! همه خونه رادیو اکتیوی شد!

پدر- خانوم هی گفتم نذار بچه هامون با بچه رباتای همسایه بازی کنن! چیزای بد یاد می گیرن.

نوشته شده در شنبه سیزدهم فروردین 1390ساعت 7:54 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

_ماما،من اوتادم ژمین،سلم باد تد.

_الهی مامان قربونت بره،اشکال نداره.

 

_بابایی،من اوتادم ژمین،سلم باد تد.

_ آخی بابایی،چیزی نیست عزیزم.

 

_عمو،من اوتادم ژمین…

_ ا چه خوب!

_می دم  اوتادم ژمین!

_ خیلی خوب شد،دلم خنک شد!

_ …سلم باد ترد!!!

_ حقته،می خواستی نیفتی.

_ ….!!!

نوشته شده در چهارشنبه نهم تیر 1389ساعت 4:33 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

» همه عمر خود را در نارگیلی زندانی کردم.(نارگیل جای بزرگی نیست.)داخل آن کاملا تاریک بود و به خصوص صبح ها که می خواستم ریشم را بزنم دچار زحمت زیادی می شدم.آن چه مرا بیش از حد آزار می داد این بود که راهی برای تماس با دنیای خارج نداشتم و اگر کسی نارگیل را در هم نمی شکست و آن را باز نمی کرد،همه عمر مجبور بودم در آن جا بمانم و از بین بروم.

در آن تاریکی جان سپردم.چند سال بعد آن ها نارگیل را پیدا کردند و شکستند و مرا مچاله و خشک شده در درونش پیدا کردند.و گفتند چقدر تاسف انگیز است،اگر ما این نارگیل را زود تر پیدا می کردیم شاید می توانستیم او را نجات دهیم.شاید کسان دیگری هم مانند او اکنون در نارگیل های دیگری زندانی هستند.

آن ها در همه جا به جستجو پرداختند و هر نارگیلی به دستشان می رسید می شکستند ولی کار آن ها بی فایده بود.کسی که قبول می کند خود را در نارگیل محبوس کند شانس نجاتش یک در میلیون است.اما می دانید،خجالت کشیدم بگویم برادر زنی دارم که در دانه ی بلوط زندگی می کند.»

«زندانی شده»از نوشته های گاستوسون

نوشته شده در جمعه سوم اردیبهشت 1389ساعت 5:1 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

دنگ دنگ دنگ!

صدای ضربه چکش ناظم بر صفحه ی فلزی به سختی شنیده می شود.بچه ها در حیاط می دوند و کودکانه فریاد می کشند.ناظم محکم تر ضربه می زند.بچه ها صف می کشند و در چند ستون می ایستند.ناظم میکروفون را به دست می گیرد.اول کمی داد و فریاد می کند و سروصدای بچه ها می خوابد.بعد ناظم میکروفون را به خود نزدیک می کند و با لحن ملایم تری خوش آمد می گوید.

بچه های جدید کوله پشتی های کوچکشان را می فشارند و بچه های بزرگ تر این پا و آن پا می کنند.ناخن کوتاه،موهای مرتب و لباس تمیز موضوعاتی است که ناظم از آن ها صحبت می کند.

حسین آب دهانش را قورت می دهد و به خط کش بلند چوبی در دست ناظم نگاه می کند.وقتی قلبش تند می زند دهانش باز می ماند و جای خالی چند دندان جلوی دهانش نمایان می شود.دیگران طور خاصی به تازه وارد کوچک نگاه می کنند.

ناظم با لحنی جدی به بچه ها می گوید که باید حرف مبصرها و معلم هایشان را گوش بدهند.حسین روی پاهایش بالا و پایین می رود و بچه های دیگر را از نظرمی گذراند.

چند کلاس پنجمی به طرف صف ها می آیند و دانش آموزان را راهی کلاس ها می کنند.همه بدو بدو در نیمکت های چوبی کهنه جای می گیرند.آقای معلم وارد می شود.با لبخند شروع به صحبت می کند و اسم بچه ها را می پرسد.

_ محمد حسین.

_اسمت رو بلند و کامل بگو!خب حالا اسمت چیه؟!

_ محمد حسین محمودی!

اولین بار است که در کلاس با آقای معلم حرف می زند و همه به او نگاه می کنند.با خجالت با انگشتانش بازی می کند.بقیه شاگردان به ترتیب اسم هایشان را می گویند.

….

صدای زنگ بلند می شود.مبصر کلاس پنجمی زود وارد می شود.

_بچه ها زنگ تفریحه!از کلاس برید بیرون و خوراکی هاتون رو بخورید!

همه با فریاد خارج می شوند.حسین با نگرانی کیفش را نگاه می کند.او که خوراکی نیاورده،آیا مبصر به آقامعلم می گوید؟دعوایش می کنند؟! آقای ناظم چه طور؟ با آن خط کش چوبی بلند…

_پس چرا معطلی؟برو بیرون خوراکیت رو بخور!

حسین با دلواپسی بیرون می رود.نگاه می کند به بچه هایی که با زبان جای دندان هایشان را به همدیگر نشان می دهند و می خندند و خوراکی می خورند.کاش خانه مانده بود! اگر در مدرسه نبود می توانست در حیاط خانه گردو بازی کند…گردو!

بلافاصله دست کرد در جیب هایش…کجا بود؟همین جاها…آها این جاست،در جیب شلوارش.می توانست گردویش را بخورد!

گردوی سفت و سخت را گذاشت روی سکوی کنار دیوار.کفشش را درآورد و کوبید روی گردوی بخت برگشته. پوستش را بازکرد و زود با یک پای برهنه نشست روی سکو و گردو را در دهانش چپاند. کفش کوچک کجکی بر زمین جلوی پایش قرار داشت.بچه ها هنوز با داد و فریاد بازی می کردند.کسی نگاهش نمی کرد.

حسین تند تند می جوید و خوشحال بود که بچه ی خوبی بوده و در زنگ تفریح گردویش را خورده.

 

نوشته شده در شنبه چهارم آبان 1387ساعت 1:11 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

خمیازه ای کشید و بدنش را روی پرزهای گرم و نرم جابه جا کرد. دستی به شکمش کشید و کمی دهانش را مزه مزه کرد . منتظر بود مادرش غذا را بیاورد ؛ اما مثل این که  از غذا خبری نبود. شاید باید خودش دست به کار می شد… نه ؛ اصلا حسش نبود.

ناگهان با صدای وحشتناکی چرتش پاره شد .موقعی به خود آمد که لوله-ی دهن گشاد و غول پیکری بالای سرش آمد و ظرف چند ثانیه او را بلعید …

  در تاریکی مطلق با هر شش تا چشمش پلک می زد. شکم جاروبرقی جای راحتی به نظر نمی رسید .

نوشته شده در چهارشنبه هفدهم آبان 1385ساعت 10:25 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

 

ایام امتحانات هست و روزهای بسیار پرکار و پرمشغله ای رو پشت سر می ذاریم. امروز درست هشت ساعت سرپا بودم.چند تن از دوستانم اجرا (امتحان)داشتند ولی نتونستم هیچ کدوم رو ببینم.(واقعا برام مهم بود مخصوصا کار نیکوی عزیزم رو ببینم.حسابی حالم گرفته شد.)اول ژوژمان طراحی،بعد امتحان کتبی ادبیات کودکان،دو ساعت تمرین و کنسلی یک تمرین دیگه به علت تداخل،بعد آماده سازی پلاتومرکزی برای مراسم و بالاخره اختتامیه جشنوارک.خوشبختانه به غیر از دانشجویان مبانی دوستان دیگه و نیز استاد و مسئول کارگاه عروسکی هم حضور داشتند.برنامه تقریبا به خوبی پیش رفت و موسیقی سنتی و اجرای نمایش عروسکی کوتاه داشتیم.و در شروع و پایان برنامه هم با عروسک اجرای بداهه داشتم.بعید نیست همین امروز و فردا سربه نیستم کنند بس که در حین بازی و شوخی به شیوه ی کار اساتید و کلا سیستم دانشگاه تیکه های تقریبا گنده انداختم(!) ظاهرا این مسایل حرف دل بچه ها هم بود چراکه تمام مدت از تماشاچیان واکنش خنده دریافت می کردم که حسابی برام انرژی بخش بود.البته یک مشکل بزرگ ایجاد شد و اون هم نرسیدن به موقع تقدیرنامه ها بود و ناچار شدیم به تقدیر زبانی از برگزیدگان جشنوارک بسنده کنیم. همون طور که در اجرا گفتم «این جا ایران است و این جا دانشگاهی در ایران است و آن هم دانشگاه هنر در ایران.چه شود!»

دریافت واکنش های مثبت از سوی تماشاچیان تا پس از پایان مراسم هم ادامه داشت.جدا ترغیب شدیم تا این رسم رو پایه گذاری و هرساله تکرار کنیم…

پ.ن:خب این هم به خوبی و خوشی تموم شد اما فرصتی برای استراحت و لذت از پایان کار نیست.باید برای امتحانات و اجراهای بعدی آماده بشیم.

نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم دی 1389ساعت 0:4 AM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/www.diekreide.net/wp-content/uploads/2008/04/marionette.jpg

از جشنوارک.چهار ساعت لاینقطع کار حدود پنجاه دانشجو را تماشا کردیم و نمره دادیم.سعی کردیم عادل باشیم.کارها را در سطح مبانی و غیرحرفه ای بسنجیم. اجراها را با آثار حرفه ای و بزرگ تر مقایسه نکنیم.دوستی و آشنایی ها را گذاشتیم پشت در سالن و بعد به قضاوت نشستیم.مواردی که بهشان توجه می کردیم عبارت بودند از صدا-عروسک گردانی-داستان-خلاقیت-و کیفیت اجرا.فکر می کنم یکی دو مورد استعداد هم کشف کردیم.

فردا عروسک های ساخته دست شرکت کنندگان را بررسی می کنیم و پس فردا در اختتامیه اعلام نتایج خواهیم کرد.

می توانم بگویم داوری یک جشنواره،هرچند کوچک،تجربه ای جالب هست 🙂

نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم دی 1389ساعت 0:2 AM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

خیلی جالبه! از بین این همه تاتر عروسکی که در این چند روز اجرا شده،در بخش گزارش تصویری سایت تاترشهر تصاویر متعددی از منطق الطیر به نمایش درآمده.

(اسم عروسکم را مری ودر گذاشته ام.خیلی دوستش دارم مخصوصا وقتی دستمال سفره ی قرمزش را در دست می گیرد یا روی بالش پر آبیش می خوابد!)

نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم مرداد 1389ساعت 4:0 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

ما پرندگانیم.بعد برتر ما،قادر به پرواز بر فراز آسمان ها و رسیدن به انرژی برتر-سیمرغ-خداوند ست.ما ذاتا می توانیم پرواز کنیم،این گونه آفریده شده ایم.اما آیا از این توانایی برای رسیدن به کمال،برای بالا رفتن استفاده می کنیم؟ یا نسبت به پرواز و کمال بی توجهیم و ناآگاهانه دست و پای خود را می بندیم؟ بله ما ناآگاهیم.می توانیم بالا رویم و پرواز کنیم اما…

ما کفش های سنگین به پا می کنیم.رسم ست.همه باید این کفش ها را به پا کنند.کفش های سنگینی که ما را به زمین می چسبانند تا از سبکبالی و پرواز دور شویم.

در شهر ما همه درگیر روزمرگی اند.در واقع همه یک کار می کنند و شغل همه یکی ست:قفس سازی.کار ما عروسک ها این ست که برای بعد برترمان-عروسک گردان ها قفس بسازیم.ما از پرواز بعد برترمان جلوگیری می کنیم.عروسک گردان ها بعد برترمان هستند.آن ها از صلاح ما آگاهند و خیرمان را می خواهند،مثل مادران.اما ما برایشان قفس می سازیم.عروسک گردان ها را وادار می کنیم آن گونه که ما می خواهیم مارا بگردانند.عروسک گردان ها اسیر ما عروسک ها هستند…

در این بین تنها چیزی که می تواند ما را به بالا-به آسمان وصل کند نشانه های معبود ست.معبود-سیمرغ-خداوند هر از گاهی برایمان پَر می فرستد تا ما بدانیم که او هست.ما عروسک ها می دانیم که پر نشانه ی اوست.می دانیم که پر چیز با ارزشی ست.ما در کنار قفس سازی به معبد می رویم و دعا می کنیم تا سیمرغ برایمان پر بفرستد.پر برای ما برکت می آورد.هر وقت برایمان پری فرستاده می شود آن ها را جمع می کنیم و برای خود نگاه می داریم،فقط همین.مثل یک شی باارزش قایمش می کنیم تا دست کسی جز خودمان به آن نرسد.دیگران هم ما را نگاه می کنند و به پر داشتن ما غبطه می خورند.پر نشانه ای معنوی ست که ما با آن برخوردی مادی داریم.ما نمی دانیم اما خودبرترما-عروسک گردان ها می دانند که نیاز به کمک و راهنمایی داریم.

کسی از راه می رسد.یک ناجی،راهنما،سوشیانت،هدهد…او رقص کنان از آسمان به زمین می آید تا راه را به ما نشان دهد.ما عروسک ها شگفت زده می شویم.او پاهایش را نشان می دهد و ما از پابرهنگی اش متعجب می شویم.برایش کفش های سنگین می آوریم.خودبرتر هدهد بادکنک هایش را از شانه جدا می کند،هدهد اجازه می دهد کفش پایش کنیم.هدهد می خواهد مدتی کنارمان بماند.

در زمانی که ما شغلمان قفس سازی را از سر می گیریم هدهد تماشا می کند.ما را می بیند،قفس های بسته مان را می بیند.و او هم مشغول می شود اما چیز دیگری می سازد.چیزی که برای ما تازگی دارد،کلید طلایی برای باز کردن قفس ها.از آسمان برای هدهد پر می بارد.آن قدر پر می بارد که ما شگفت زده از کار دست می کشیم.پرهایش را جمع می کنیم.اما انگار هدهد بلد ست با پر کارهای دیگری کند.ما نظارگریم و از او یاد می گیریم.

زن و شوهری که فضایی سرد داشتند و زندگیشان از قفس بود،آن ها که باهم حرف نمی زدند و جدا از هم بر بالش های فلزی از جنس قفس می خوابیدند،حالا زندگی شان عوض می شود.شوهری که به همسرش بی محلی می کرد،حالا برایش بالش می آورد.از وقتی هدهد آمده برایشان حسابی پر باریده و از هدهد یادگرفته اند پرها را در کیسه ای جمع کنند و بالش بسازند.شوهر دیگر نمی خواهد همسرش گردن درد بگیرد.و دیگر نمی خواهد از او جدا باشد…

ما عروسک ها ساخت کلید را از هدهد یادمی گیریم.کلیدهایی که ساخته ایم را بهم نشان می دهیم.هدهد هم ما و کلیدهایمان را می بیند و خوشحال ست.هدهد دل ما را روشن کرده ست.ما با کلیدهای طلایی مان قفس هایی را-که تمام عمر خودبرترمان را در آن نگاه داشته ایم-باز می کنیم.عروسک گردان ها از قفس رها می شوند.هدهد اما ماموریتش را به پایان رسانده ست.کفش ها را درمی آورد.بادکنک ها را به شانه می بندد.و سبکبال و پابرهنه به آسمان بازمی گردد.و ما می مانیم و زمینی پر از پر و دل های روشن شده مان.کفش های سنگینی که از پا درآورده ایم و آسمانی پر از بادکنک های سفید. ما هم به آسمان،به هدهد و به سیمرغ پیوسته ایم.

نوشته شده در شنبه بیست و سوم مرداد 1389ساعت 4:2 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/www.ketabak.org/khabar/sites/default/files/imagecache/cn_image/khabar/khabar.88.9.8o.jpg

سیزدهیمن جشنواره بین المللی تاتر عروسکی تهران-مبارک

اجرای نمایش عروسکی «منطق الطیر»

دوم مرداد ١٣٨٩

ساعت ۵ و ٧ بعد از ظهر

تاتر شهر-تالار سایه

به صحنه خواهیم رفت…

 

و چند نکته برای علاقه مندان:

*برای تهیه بلیط لطفا نیم ساعت قبل از اجرا در تاتر شهر حضور داشته باشید.

*نمایش عروسکی منطق الطیر مختص گروه سنی بزرگسال می باشد.

نوشته شده در چهارشنبه سی ام تیر 1389ساعت 4:9 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

نقش اول سریال بلد نیست گریه کند.کارگردان تمهید هوشمندانه ای به کار می گیرد.

بازیگر وارد دستشویی می شود و به سر و رویش آب می زند و صدای گریه در می آورد. مختص هنرپیشه های زن.

یا

اگر داستان فیلم در یک خانه ی قدیمی اتفاق بیفتد،نقش اول سریال شب به کنار حوض می رود و وحشیانه به صورتش آب می زند.ترجیحا نقش اول مرد.

یا

اگر بخواهند بگویند که نقش اول داستان خیلی تحت فشار است…وارد دستشویی می شود.شیر آب را باز می گذارد و بدون شستن دست و رو فقط زل می زند به آینه ی بالای روشویی.صدای آب باید حتما به گوش برسد.

نوشته شده در دوشنبه سوم اسفند 1388ساعت 4:49 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

 


بایگانی