گربه ی ایرانی

Archive for the ‘اسپانیا’ Category

مادرید.تازه داریم از بازدید کاخ پادشاه اسپانیا برمی گردیم.زن داییم از پدرم می پرسه آیا می دونه قیمت ملک در اسپانیا حدود چقدر هست؟

من و شهریار،پسردایی دوازده ساله م داریم درباره ی کاخ زیبایی که دیدیم حرف می زنیم.پدرم می گه قیمت ها بالاست اما داییم  شاید بتونه یه خونه ی شصت متری قسطی بخره.دم یک آژانس املاک وایمیسیم و عکس خونه هایی که برای فروش گذاشته شده ند رو نگاه می کنیم.داییم می گه حتی شصت متری ها هم کمی گران هستند.

یکهو شهریار خیلی جدی می پرسه «کاخ چنده؟!»

 

نوشته شده در شنبه چهارم دی 1389ساعت 11:40 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

5 aug

به نظرم دهکده ی میخاس١ یکی از قشنگ ترین دهکده های امروزی اسپانیاست.دهکده ای ست روی کوه و نزدیک به بنالمادنا.با خیابون های سنگفرش شده که از دامنه ی کوه پیچ و تاپ می خورند و بالا و پایین می رند.خونه ها همه از دم سفید یک دست،ارتفاع هیچ ساختمونی از دو طبقه تجاوز نمی کنه.ریتم یکنواخت اما دلنشینی بر بافت دهکده برپاست. کنار نرده های پنجره ها،گل های کاغذی کاغذی سرخابی رنگ خودنمایی می کنند.ساکنین میخاس در اقلیت هستند و نود درصد افرادی که به چشم می خورند توریست های انگلیسی-آلمانی و بعد اسپانیولی هستند.درشکه سواری و الاغ سواری بارزترین تفریح میخاس هست.دیدن ایستگاه آشنای «تاکسی الاغی» ٢ و جمعیتی که برای سوار شدن صف کشیدند خیلی جالبه.نوش جونتون که در جذب توریست استادید.صدای بلند عرعر الاغ ها ایستگاه رو پر کرده و هوا بوی «خر» می ده(!)

غار باکره ی پنیا ٣ هم بالای کوه سرجای خودشه.قبلا از این معبد کوچیک غار مانند بازدید کرده یم و این براش وقتی نمی ذاریم.به من که چیز خاصی نیست.یک عروسک تقریبا کوچیک رو به نشانه ی حضرت مریم با احترام در جایگاهی مثل محراب کلیسا قرار داده ند.و بعد تا جایی که در توان داشته ند با لباس ها و پرچه های زرباف و درخشان به حد افراط تزیینش کرده ند.حجم لباس عروسک سه -چهار برابر خود عروسک هست.اگر اشتباه نکنم این افراط در تزیینات از دوره ی باروک برای اسپانیا به جا مونده.در ادامه ی معبد چند دست لباس مجلل دیگه که برای عروسک دوخته شده به چشم می خوره که مثل تابلو به دیوار غار زده ند و برای بازدید کنندگان در معرض نمایش قرار داده ند.ارتفاعات سرسبز و خونه های چهارگوش سفید زیر پاست.یادگاری فروشی ها پر از هنرهای دستی منطقه میخاس هستند،سرامیک سازی.انواع ظروف و لوازم تزیینی از جنس سرامیک مغازههای کوچیک رو پر کرده.از همه قشنگ تر،گلدون های نصفه ی سرامیکی هستند که برای تزیین به دیوار نصب می شند.به خصوص توده ی این گلدون های نصفه بر دیوارهای سفید و تمیز دهکده خیلی جلوه می کنه.با کمی جستجو یکی از مغازه های محبوبم رو پیدا می کنم.البته این کم لطفی ست که اون رو «مغازه» بنامم اما نمی دونم چه اسم دیگه ای میشه بهش داد.یک آقای عکاس جهانگرد هست که از آفریقا عکس های فوق العاده ای گرفته.عکس هاش رو در اندازه های متفاوت چاپ کرده و به فروش می رسونه.خدای من عکس های این مرد بی نظیر هستند و نفس من رو بند می آرند…

جای سم اسب و الاغ ها روی زمین خیابون مونده.تصاویر و عروسک های الاغ در تمام یادگاری فروشی ها به چشم می خوره.من یک تی شرت کوچولو به اندازه ی عروسک می خرم برای سوغات.روش نوشته «دختران خوب به بهشت می روند،دختران بد به میخاس».بامزه س.شهریار،پسردایی دوازده سالم با مادرش مریم سر خرید چیزی بحث می کنند.می شنوم که مریم و مادربزرگم باهم به شهریار می گن تی شرتی که روش عکس «خر» داشته باشه اصلا قشنگ نیست.

 

1Mijas    2-Burro taxi      3-virgen de peña

https://i0.wp.com/sobremalaga.com/wp-content/uploads/2007/09/mijas1.bmp

 

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم مهر 1389ساعت 11:25 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

سوم آگوست ١٢/۵/٨٩

حالا! پس از چندین ساعت پرواز و از فرودگاه به فرودگاه رفتن و ترانزیت و مخلفاتش…در اسپانیا در بندر مارینا١ قدم می زنیم.

غیر از چند تغییر کوچیک،همه چیز مثل سال های گذشته ست.توریست های آفتاب سوخته ی مو طلایی با تاپ و شلوارک های رنگین در رفت و آمدند و حرف می زنند.صف بستنی فروشی ایتالیایی شلوغه.با صدف در «جینگیل فروشی ها» به ردیف های انواع بدلی جات و زینت آلات پلاستیکی که بر اساس تنالیته رنگی تقسیم بندی شده ند نگاه می کنیم.نورپردازی هوشمندانه ی مغازه ها هر مشتری رو وسوسه ی خرید می کنه.اما «گل دیوانه» خاموشه.شلنگ آبی ست برای آبیاری خودکار باغچه،که سرش رو به شکل گل قرمز درست کرده ند.همیشه در محفظه ای شیشه ای نگهداری می شه.و وقتی روشنش می کنند از نگاه بیننده گلی ست دیوانه که وحشیانه آب می پاشه و سرش رو به دیواره های شیشه ای می کوبه.اولین سالی که این گل رو دیدم تا چند دقیقه فقط تماشا می کردم و می خندیدم.حالا دیگه برام عادی شده و خاموش و روشنش فرقی نمی کنه.

این اولین باره که خانواده ی سه نفره ی داییم این ها با ما سفر خارج میان.برای تک تک شون تماشای زندگی شبانه در اروپا هیجان انگیز و سرگرم کننده ست.غرفه های زنان سیاه پوست که موهای آفریقایی می بافند.غرفه ای که در اون عکس های مدل قدیمی می گیرند.خانم عکاس موفرفری،چهره ی مشتریانش رو آرایش می کنه و بعد با کلاه و پوست و چوب سیگاه و غیره،کاملا اون ها رو شبیه به آمریکایی های دهه چهل-پنجاه می کنه.و بعد عکس سیاه و سفید می گیره.بازار بوفالو سواری الکی برای مسافرین داغه.مردم می ایستند به تماشا و برای هر کس که مدت بیش تری خودش رو روی بوفالو نگهداره هلهله می کشند.

در یک کافه می نشینیم تا چیزی بخوریم.من اورچاتا٢ رو امتحان می کنم و صدف موخیتو٣ سفارش می ده.هر دو نوشیدنی هایی مختص اسپانیا هستند.اورچاتا نوشیدنی تقریبا سفیدی ست شبیه به دوغ،مزه ش هم درست مثل شیربرنج هست.موخیتو اما شبیه به شربت هایی ست که ته رنگ سبز داره.توی لیوان بلند موخیتو یخ و چند برگ سبز دیده می شه.هر دو رو با نی می خورند.من و صدف لیوان هامون رو عوض می کنیم و نوشیدنی های همدیگه رو می چشیم.موخیتو مزه ی شراب مخلوط با سبزی می ده،از طعمش اصلا خوشم نمیاد.اما به یک بار امتحان می ارزه.

دلم برای منطقه بنالمادنا۴ تنگ شده بود.خوشحالم که این جا هستم.

https://i0.wp.com/www.ardoi.es/contenido/varios/imagenes_varias/Horchata2.jpghttps://i0.wp.com/mojito-recipes.com/images/mojito.jpeg

1puerto marina                    2- Horchata              3-Mojito                       4-Benalmadena

نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم مهر 1389ساعت 11:26 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

واقعا حساب روزها از دستم در رفته.نمی دونم چند روز پیش از مادرید برگشتیم.در مالاگا به مناسبت تولد یکی از قدیسین ده روز تمام تعطیله،این اسپانیایی ها واقعا الکی خوش هستند و در تعطیل کردن روی ما ایرانی ها رو نیمه سفید کرده ند.حتی داروخونه ها هم تعطیلند.بالاخره کافی نت محل باز شده و حالا دارم این جا رو آپ می کنم.

همون طور که گفتم تعطیله،البته تعطیلی نه از نوع مرگ و میر که در وطن ما رواج داره. ده روز جشن و شادیه،هیچ اتفاق عجیب و غریبی نمی افته جز این که اسپانیولی ها از مرد و زن و بچه و پیر و جوون همه لباس سنتی می پوشند و در خیابون ها راه می رند و می نوشند و می خندند.بازار فروش بادبزن و کاستنیوءلو (قاشقک های چوبی رقص فلامینگو) و همین طور گل سر های درشت گرمه.هر وقت می خوایم جایی عکس بگیریم جوون ها می ریزند دورمون و شکلک در میارند…مردم اسپانیا به هیچ چیز حسادت نمی کنند به جز خوشی.در هر خیابون اصلی و رستوران و کافه های کنار خیابون شلوغ بازی می کنند،روی میزها میرند و با صدای بلند آواز می خونند تا بگند ما خوشیم.گروه های دیگه هم با صدای بلندتر جواب می دند تا کل بندازند و دل بقیه رو آب کنند…

از حال این جانب هم اگر می پرسید بدک نیستم.سرماخوردگیم خوب  خوب شده ولی بر اثر بی احتیاطی دستمو به طرز خفنی مجروح کرده م و نمی دونم چرا یک قسمت  کوچیک از دستم دیگه سر جاش نیست خندهابله نتیجه ش هم این که دو روزه همه کارهامو  باید یک دستی انجام بدم.هوا هم مدام گرم و سرد می شه و بعد از مدت ها  باز شب تا صبح دچار تنگی نفس می شم.در کل همه چیز خوبه فقط نمی دونم چرا سلامتی به من نیومده.

نوشته شده در پنجشنبه چهارم شهریور 1389ساعت 2:44 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

ای خدا شانس می دهی اما حالا چرا؟

بالاخره دارم می رم یکی دیگه از موزه های هنر و آثار نقاشان محبوبم رو ببینم. موزه ی ال پرادو،آثار ولاسکز-ال گرکو…اما سرماخوردگیم حسابی پیش رفته! و به هیچ عنوان هم حاضر به استراحت در خونه نیستم.اون هم وقتی «ندیمه ها» منتظرمه تا برم و باهاش حال و احوال کنم. (برای من هنر نقاشی تافته ی جدابافته ست!کاملا در جایگاهی والا و جداگانه از سایر هنرها قرار داره،حتی تاتر.)

 

https://i0.wp.com/www.dialogica.com.ar/unr/epicom/archives/velasquez-1656-las-meninas.jpg

بعدا اضافه شد: بازدید از موزه عالی بود البته من و خواهر خانوم و نیز مامانم فین فین می کردیم. سرماخوردگی در حد تیم ملی.فردا بعد از ظهر برمی گردیم جنوب،ساحل آفتاب،بنالمادنا.

نوشته شده در چهارشنبه سوم شهریور 1389ساعت 2:45 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

در مادرید هستیم.جایتان خالی امروز یک سر رفتیم بازدید از کاخ سلطنتی اسپانیا،البته جناب شاه منزل تشریف نداشتند که از حضور ما فیض ببرند و حسابی از کفشان رفتزبان

و جایتان نه-خالی،که باز در سفر مریض شده ام و از ناحیه گوش و حلق و بینی مرخص گشته ام! گلویم که درد گرفته (خواهرم  سرما خورده و در یک اتاق می خوابیم و ازش گرفته ام)و به غذاهای عجیب و غریب این جا هم آلرژی پیدا کرده ام و آفت هم زده ام و کلا نمی توانم حرف بزنم و چیزی بخورم.آبریزش بینی هم که گرفته ام و…

امشب هم می خواهیم برویم رقص فلامنکو تماشا کنیم.راستی من عاشق این ملت خون گرم هستم! البته این علاقه چیزی از دلتنگیم به دوستان عزیزم در ایران کم نمی کند،اصلا و ابدا.

نوشته شده در سه شنبه دوم شهریور 1389ساعت 2:47 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

در هواپیما.دختر خانم خارجی جوانی ردیف جلویم نشسته و دارد کتاب می خواند.سرک می کشم و عنوان اسپانیول کتاب را می بینم و متعجب می شوم.کتاب «بدون دخترم هرگز» اثر بتی محمودی.این هم از کتاب خوان های اروپا که چنین کتاب های مذخرفی می خوانند. بی خود نیست که بیش تر غربی ها افکار ناجوری درباره ی ما دارند.تصمیم می گیرم قبل از پیاده شدن از هواپیما با دختر صحبت کنم و بگویم که در ایران،مهد ادبیات، هزاران نویسنده ی توانا داشته ایم و داریم اما آثار هیچ کدام به سایر زبان ها مثلا اسپانیول ترجمه نمی شود و این فقط به خاطر سیاست بین کشورهاست که چیز کثیفی ست.می خواستم بگویم این کتاب را نخواند و آن چه در آن راجع به ایرانی ها نوشته شده دروغ بزرگی بیش نیست.موقع پیاده شدن فرا می رسد.ساک ها را از بالای سر بر می دارم.سر بر می گردانم تا سر صحبت را با دختر باز کنم.اما بین سایر مسافران ساک به دست گیر می افتم.دختر که باری همراه ندارد ظرف یک دقیقه دور و از هواپیما پیاده می شود.من می مانم و سرزنش برای از دست دادن فرصت و از دست دادن یک انسان دیگر برای شناخت صحیح کشورم.

 

نوشته شده در دوشنبه یکم شهریور 1389ساعت 2:48 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

نگاهی می اندازم به کفش پاشنه بیست سانتی که در فروشگاه می درخشد.

کفش بسیار خوبی است.فقط چند ایراد دارد.

یکی این که نمی شود با آن راه رفت.

دیگر این که آدم در آن تعادل ایستادن هم ندارد.

و قیمتش هم خیلی گران است.

اما کفش خوبی است.

نوشته شده در یکشنبه سی و یکم مرداد 1389ساعت 2:49 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/www.onlinepoker.com/poker-blog//wp-content/uploads/2007/11/ist2_493857_queen_of_hearts_playing_cards_background.jpg

داغی آفتاب در بدنم نفوذ کرده.بعد از ساعت ها حمام آفتاب،می آیم خانه.ولو می شوم روی مبل های سفید جلوی تلویزیون.در ظرف انگورهای سبز بی دانه به من چشمک می زنند.یک خوشه کوچک برمی دارم و حبه ای به دهان می گذارم.خنک می شوم و…

آن قدیم ها پدر و مادرم که می رفتند سفر من و یک دانه خواهر بزرگم را می سپردند به مادربزرگ محبوبم.یکی دو هفته ای حسابی هتل می کردیم.من یک چمدان سرمه ای پر از عروسک و لوازم زندگی عروسک ها را با خودم می بردم.برای خودم دفتر درست می کردم تا در آن مدت خاطراتم را بنویسم.اولین تمرین های نوشتنم بود.پدر بزرگ و مادربزرگم هر روز خاطرات روز قبلم را می خواندند،از قلم کودکانه م می خندیدند و غلط های دیکته ام را تصحیح می کردند.هنوز وقتی نوشته هایم را می خوانم هم می خندم و هم به خودم «ایولا» می گویم.پدربزرگ می گفت «ساده و شیرین می نویسی».فکر می کردم دارد تعریف می کند،طبق عادت خانواده ی مادری.همه شان همیشه لبخند به لب دارند و اگر زشت ترین موجود زمین هم باشی باز هم ازت تعریف می کنند و نمی خواهند ناراحت بشوی.تا لنگ ظهر می خوابیدیم و وقتی بیدار می شدیم مادربزرگم املت مخلوط درست کرده بود برای صبحانه مان.املتش شبیه به پیتزا بود و خوردن پیتزای خانگی به نظرم هیجان انگیز می نمود.ناهار ماکارونی،غذایی که همه بچه ها دوست دارند.شام سالاد الویه،که مادربزرگم به شکل خرگوش یا اردک با چیپس تزیینش می کرد.اگر سینما می رفتیم یا خوراکی می خوردیم،حتما کاغذ یا بلیط یا نشانه هایش را در دفترم می چسباندم تا خاطره شود.و واقعا هم خاطره می شد.

عصرها با مادربزرگم ورق بازی می کردیم.سه بازی یادم داده بود که هنوز همان ها را بلدم.پاسور و ژوکر و رامی.خال مورد علاقه ام خاج بود.فکر می کردم شاه خاج از  کل خانواده ی دل باکلاس تر هست!حالا اما آس دل را دوست دارم.مادربزرگم در پوکر استادست و برایم از دوره های خانواگی پوکرشان تعریف می کرد.زمانی که هفته ای یک بار اعضای پر جمعیت خانواده و فامیل دور هم جمع می شدند و در گروه های متعدد باهم پوکر بازی می کردند.من آخرش هم پوکر یاد نگرفتم،حکم هم.بلد نبودم چهره ام را کنترل کنم تا دستم لو نرود.دایی ام از درخت های باغچه انگور می چید و می گذاشت کنار دستمان.اگر موقع بازی انگور می خوردم می فهمیدند که دستم خوب هست و خوشحالم.باز هم لو می رفتم.انگورهای کوچک سبز بی دانه،میوه ی محبوب من.در تابستان هیچ چیز بیش تر از انگورهای سبز بی دانه ی خنک،زیر کولر نمی چسبد.

حالا،در اسپانیا به یاد خاطرات شیرین انگور سبز می خورم.دایی ام از فروشگاه «کرفو» به قول مامانم «کاره فور» انگور سبز بی دانه خریده.و مادربزرگ و پسردایی دوازده ساله ام در بالکن دارند ورق بازی می کنند.

پی نوشت:نه این به شوری شور و نه به آن بی نمکی.نه به این که چند روز نمی تونم بیام نت و نه به این که در یک روز دوبار کافی نت پیدا می کنم و دلم نمی خواد از دستش بدمچشمک مخصوصا وقتی که بتونم لپ تاپ خودم رو ببرم و مشکل تایپم نداشته باشم.

نوشته شده در شنبه سی ام مرداد 1389ساعت 2:50 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

دریای مدیترانه آرام.طبیعت سبز.هوا گرم.البته حروف ناقص.

فرصتی ست برای تمدد اعصاب! و لذت از زندگی.

فردا می رم پرتقال.یه هفته ای می مونم و بعد هم مادرید.و بعد دوباره برمی گردم سواحل آفتاب.

نوشته شده در جمعه بیست و نهم مرداد 1389ساعت 2:51 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

 


بایگانی