گربه ی ایرانی

Archive for the ‘خیال’ Category


اگه من پسر بودم هر روز صورتمو سه تیغه می کردم. اگه بور بودم یکمی هم ته ریش می ذاشتم.

ویلن می زدم، نقاشی می کردم تو تنهایی هام.

با دوستام می رفتم کوه،عکس می گرفتم.

یه خونه مجردی می گرفتم، کارایی عکاسیمو رو شاسی چاپ می کردم می زدم به دیوار.

یه سگ هم می آوردم که…نمی دونم که چی.ولی دوست داشتم یه سگم داشته باشم.نصفه شبا که بی خوابی می زد به سرم قلاده شو ورمیداشتم می بردمش بیرون،تو خنکا و تاریکی شب قدم می زدم.

آشپزی هم می کردم.هر روز از اینترنت طرز تهیه یه سس جدیدو یاد می گرفتم،می ریختم روی اسپاگتی.

یه کتاب آموزش سالادهای عجیب و غریب هم می خریدم،گاهی خودمو باهاش مشغول می کردم.سالادای من درآوردی درست می کردم و جلوی تلویزیون می خوردم.

اگه پسر بودم صبحا می رفتم دانشگاه، هنر می خوندم.نقاشی یا موسیقی؟ نمی دونم.احتمالا نقاشی. ولی با دوستامم ساز می زدم. یه گروه موزیک درست می کردیم و می زدیم برای دل خودمون. عاشق دختر هم-خون گروه می شدم که صدای قشنگی داشت.

صبح ها بیدارش می کردم و می رفتم دانشگاه.

وسط کلاس بهم اس ام اس می داد. نمی تونستم جواب بدم ناراحت می شد.

برای هزارمین بار پرتره شو نقاشی می کردم،بهش هدیه می دادم و از دلش در می آوردم.

دعوتش می کردم به صرف اسپاگتی و سالاد جدیدی که از خودم درآورده م،زیر نور شمع. شب باهاش عشق بازی می کردم توی ماشین و دخترک منو بازی می داد.صبح خواب می موندم و نمی رسیدم به کلاس. اما عشق می کردم از بودن با عشقم.

دخترها بهم نخ می دادند ولی من فقط به دوست دختر خودم نگاه می کردم.دخترک دوست داشت مدلم بشه و هی بخونه و من لذت ببرم.

اگه پسر بودم و نقاش و عاشق، سیگار می کشیدم احتمالا.وقتی خشمگین می شدم سیگارم رو روی کرباس بوم خاموش می کردم.دوست دخترم دعوام می کرد.

گاهی با دوست دخترم فیلم می دیدم،اون اما هیچ وقت حواسش به فیلم نبود و دوست داشت حواس منو هم پرت کنه.آخر سر هم کاری می کرد که نفهمم آخر فیلم چی شد.

اگه پسر بودم فوتبال نگاه نمی کردم،اما گه گاهی می رفتم باشگاه،خودمو رو فرم نگه می داشتم.هیکلی بهم می زدم.اکیپی با دوستام می رفتم شمال، والیبال ساحلی بازی می کردیم دم دریا.

اگه پسر بودم مسئولیت پذیری رو یادمی گرفتم.می نشستم پیش پدرم تا باهام حرفای مردونه بزنه. مردی رو بهم یاد بده.دل کسی رو نمی شکوندم.

اگه پسر بودم به دستم بند چرمی می بستم.همیشه ادکلن خوش بو می زدم.عینکی با فریم ظریف می زدم به چشمام.

اگه پسر بودم…هر کاری که می کردم…سعی می کردم هرچه بهتر تبدیل به یک «مرد» بشم.

و اگه مرد بودم…همه چی بودم…

 

نوشته شده در شنبه چهارم تیر 1390ساعت 0:4 AM توسط گربه ی ایرانی| 2 نظر |

 

امروز دیروزه.از امتحان اومدم بیرون.نمی دونم چرا پردیس باغ ملی رو با خانه ی هنرمندان مخلوط می بینم.جمعیت زیاده.یهو یکی خبر می ده چه نشستین که استاد اصلا برگه ها رو نخونده و همه رو از دم با نمره ده رد کرده.عصبانی می شم و می گردم دنبال استاد.پیداش نمی کنم.یهو هنرپیشه ی خوش تیپ اون فیلمه رو می بینم.نشسته پشت میز استادای گروه معارف! بهش می گم ندیدین استادمون رو؟ اه هرکاری می کنم اسم استادم یادم نمیاد! برای ماست مالی اضافه می کنم که اگه دیدینش بش بگین من ترم هفتم و می خوام ترم بعد فارغ التحصیل بشم.اگه الکی منو بندازه عقب می افتم و نمی تونم هشت ترمه درسو تموم کنم.شما که مث ما تو کار تاتر و بازی و سینما هستی یکم هوای مارو داشته باش.چشمک می زنه که بگه خیالت راحت. چقدر هوا تاریکه.من صبح امتحان دادم اما یهو شب شده انگاری.و چه جمعیتی.عین وقتایی که جشنواره ست. همه دانشجویان هنرند.نمای ساختمون خانه هنرمندان شده عین نمای تخت جمشید مانند وزارت خارجه توی باغ ملی.پس این استاد لعنتی کو که باهاش حرف بزنم؟ آهان اون جاس.قبل از این که در بره گیرش میارم. اما آقای روحانی نیست.یک زنه.چه آشناست؟ شبیه معلم دینی مدرسه مونه. بهم وی نشون می ده.می گم منظور؟ می گه «دوتا! یه دو به نمره ت اضافه کنم حله؟ 12 بگیری و پاس بشی.» می گم» باشه و دست تون درد نکنه.اسمم فلانیه.یادتون نره ها.»ازش دور می شم.بعد یهو با خودم می گم آدم حسابی! چرا به 12 رضایت دادی؟ اگه مث بچه آدم ورق امتحانتو صحیح می کرد خیلی بیش تر از این می شدی.برو بش بگو نه خیر ورقه ی خودمو صحیح کن و نمره ی واقعی خودمو بده! یالا برو!  بر می گردم اما باز استاد/معلم غیبش زده.جمعیت همین طور دارن زیاد می شن در تاریکی شب.می خوان امشب دسته جمعی ماه گرفتگی رو تماشا کنند.دلم می خواد بمونم اما باید برم.انگار نصفه شب شده.یک دست به صورتم می کشم و می فهمم تمام صورتم پره جوش شده! خواهرم از راه می رسه.اونم صورتش وحشتناک شده از جوش،وضعش بدتر از منه.بهش هیچی نمی گم که ناراحت نشه.هوا داره خفقان آور می شه از گرما.جمعیت دارند می لولند اطرافم و …

خواهرم لحاف رو به شدت از روم می کشه کنار.» پاشو دیگه،رفتی زیر لحاف داری می پزی.سرخ شدی از گرما.»صورتش صافه صافه.

دیروز.دیدم پیشونیم یه جوش خیلی ریز زده.یادم افتاد یه دوستی داشتم به اسم آرزو که سال کنکور تمام صورتش از جوش پر شده بود.فکر کنم از اضطراب و هیجان بود.از این که امتحان معارفو که ازش می ترسیدم نسبتا خوب دادم خوشحالم.یه آقای استاد روحانی داره که خیلی دست به پیچش خوبه.الهام به خاطر بی عدالتی هایی که در امتحانات دانشگاه در جریانه خیلی ناراحته.پس فردا مراسم نامزدی خواهرمه.شور و هیجان دارند.بقیه دارند فیلم نگاه می کنند.هنرپیشه ش خیلی خوش تیپه.شب چراغای خونه رو خاموش می کنیم تا ماه گرفتگی رو تماشا کنیم.وقتی فکر می کنم الان خیلی ها رفته ند رصدخونه تا دقیق تر ماه گرفتگی رو ببینند دلم آب می شه..

 

نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم خرداد 1390ساعت 2:39 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

 


بایگانی