گربه ی ایرانی

Archive for the ‘خزعبلات’ Category

گه تا حالا غمگین بودم که «چرا رفت؟» حالا می گم که «چرا منو له کرد؟»
احساس تحقیر شدگی دارم شدید.غرور و شخصیتم زیر پا رفته،اول توسط خودم و بعد دیگری. و انگار تازه صدای «قرچ» خورد شدنش رو شنیده م.بعد از چند ماه.
احساست رو بریزی توی کاسه شیشه ای،بشه مثل عکس ماه توی آب. کاسه رو با همه وجود تقدیم کنی. بعد طرفت کاسه رو بگیره،ظرفو خالی کنه رو سرت،بعدم بزنه کاستو بشکونه و بره.
آخرشم بگه»ببخشید من الان هزارهزار تا ازین کاسه ها دارم.دیگه حالم ازین کاسه ها داره بهم می خوره»
کاسه م شکسته.دیگه کاسه ای ندارم که به کسی بدم.
یکی رو می خوام که کاسه شو بده به من.
یه کاسه ی شیشه ای پر از اشک زلال.
که توش فقط عکس من افتاده باشه.

پ.ن:شنیدن کی بود مانند دیدن.سعی نکنید درک کنید.

نوشته شده در یکشنبه پنجم تیر 1390ساعت 10:5 AM توسط گربه ی ایرانی| يک نظر |

 

امروز دیروزه.از امتحان اومدم بیرون.نمی دونم چرا پردیس باغ ملی رو با خانه ی هنرمندان مخلوط می بینم.جمعیت زیاده.یهو یکی خبر می ده چه نشستین که استاد اصلا برگه ها رو نخونده و همه رو از دم با نمره ده رد کرده.عصبانی می شم و می گردم دنبال استاد.پیداش نمی کنم.یهو هنرپیشه ی خوش تیپ اون فیلمه رو می بینم.نشسته پشت میز استادای گروه معارف! بهش می گم ندیدین استادمون رو؟ اه هرکاری می کنم اسم استادم یادم نمیاد! برای ماست مالی اضافه می کنم که اگه دیدینش بش بگین من ترم هفتم و می خوام ترم بعد فارغ التحصیل بشم.اگه الکی منو بندازه عقب می افتم و نمی تونم هشت ترمه درسو تموم کنم.شما که مث ما تو کار تاتر و بازی و سینما هستی یکم هوای مارو داشته باش.چشمک می زنه که بگه خیالت راحت. چقدر هوا تاریکه.من صبح امتحان دادم اما یهو شب شده انگاری.و چه جمعیتی.عین وقتایی که جشنواره ست. همه دانشجویان هنرند.نمای ساختمون خانه هنرمندان شده عین نمای تخت جمشید مانند وزارت خارجه توی باغ ملی.پس این استاد لعنتی کو که باهاش حرف بزنم؟ آهان اون جاس.قبل از این که در بره گیرش میارم. اما آقای روحانی نیست.یک زنه.چه آشناست؟ شبیه معلم دینی مدرسه مونه. بهم وی نشون می ده.می گم منظور؟ می گه «دوتا! یه دو به نمره ت اضافه کنم حله؟ 12 بگیری و پاس بشی.» می گم» باشه و دست تون درد نکنه.اسمم فلانیه.یادتون نره ها.»ازش دور می شم.بعد یهو با خودم می گم آدم حسابی! چرا به 12 رضایت دادی؟ اگه مث بچه آدم ورق امتحانتو صحیح می کرد خیلی بیش تر از این می شدی.برو بش بگو نه خیر ورقه ی خودمو صحیح کن و نمره ی واقعی خودمو بده! یالا برو!  بر می گردم اما باز استاد/معلم غیبش زده.جمعیت همین طور دارن زیاد می شن در تاریکی شب.می خوان امشب دسته جمعی ماه گرفتگی رو تماشا کنند.دلم می خواد بمونم اما باید برم.انگار نصفه شب شده.یک دست به صورتم می کشم و می فهمم تمام صورتم پره جوش شده! خواهرم از راه می رسه.اونم صورتش وحشتناک شده از جوش،وضعش بدتر از منه.بهش هیچی نمی گم که ناراحت نشه.هوا داره خفقان آور می شه از گرما.جمعیت دارند می لولند اطرافم و …

خواهرم لحاف رو به شدت از روم می کشه کنار.» پاشو دیگه،رفتی زیر لحاف داری می پزی.سرخ شدی از گرما.»صورتش صافه صافه.

دیروز.دیدم پیشونیم یه جوش خیلی ریز زده.یادم افتاد یه دوستی داشتم به اسم آرزو که سال کنکور تمام صورتش از جوش پر شده بود.فکر کنم از اضطراب و هیجان بود.از این که امتحان معارفو که ازش می ترسیدم نسبتا خوب دادم خوشحالم.یه آقای استاد روحانی داره که خیلی دست به پیچش خوبه.الهام به خاطر بی عدالتی هایی که در امتحانات دانشگاه در جریانه خیلی ناراحته.پس فردا مراسم نامزدی خواهرمه.شور و هیجان دارند.بقیه دارند فیلم نگاه می کنند.هنرپیشه ش خیلی خوش تیپه.شب چراغای خونه رو خاموش می کنیم تا ماه گرفتگی رو تماشا کنیم.وقتی فکر می کنم الان خیلی ها رفته ند رصدخونه تا دقیق تر ماه گرفتگی رو ببینند دلم آب می شه..

 

نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم خرداد 1390ساعت 2:39 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

 

داریم ماهواره نگاه می کنیم.مادربزرگ خوش عنق عزیزم نشسته و با چشمان از حدقه در آمده دارد صفحه تی وی را می کاود.تازه زده ایم یک کانال به نظر خودمان آبرومند. از این شبکه های ایرانی لس آنجلسی. شوهای ایرانی را هم که دیده اید.نه پروپایی نشان می دهند و نه موز زیادی می خورند.اگر سیخ ناایستند جلوی دوربین فقط قر می دهند برای خودشان.چه کار کنند پس؟البته این آگهی های زیرنویس شده گاهی تبلیغ یک چیزهای بی ناموسی می کند.اما خیالمان راحت است که مادربزرگ چشمانش نمی بیند آن نوشته ها را. تبلیغ کنسرت گوگوش.

ـ مادر این کیه؟

ـگوگوشه.می شناسین که.

ـ قدیمیه؟

ـ نه کنسرت جدیدشه.چند وقت پیش.

ـ مگه زنده ست؟!

ـ بله که زنده ست.آهنگای جدیدم خونده.

ـ این یکی کیه؟

ـ داریوشه.

ـ این شو قدیمیه؟

ـ نه نیست.

ـ مگه زنده ست؟!

ـ بله زنده ست مادربزرگ!

ـ لیلا فروهر چی شده؟ مرده؟

ـ نه نه مادربرگ زنده ست! سنی نداره که بیچاره!

ـ حتما حسابی درب و داغون شده نه؟ از ریخت افتاده؟

ـ نه از قدیمم خوشگل تر شده ( خیلی اعتقادی به این حرف ندارم اما کفرم درآمده).

ـ این کیه؟ ستٌار ه؟

ـ بله ستار  ه.

ـ این که داره راست راست راه می ره! مریض نشده؟

ـ نــــــــه زنده و سالمه!!!!

 ـ بسه دیگه خسته شدم بریم بیرون!

ـ شما برید.من نمیام مادر بزرگ.باید درس بخونم.

ـ چی؟ چی کار کنی؟

ـ درس بخونم! فردا باید برم دانشگاه!

ـ می خوای بری آرایشگاه؟!

ـ نه آرایشگاه نه، دانشگاه! (با دست ادای کتاب خواندن را برایش در می آورم).

ـ باز می خوای موهاتو رنگ کنی؟!!!!!

ـ ای خداااا!

نوشته شده در چهارشنبه هجدهم خرداد 1390ساعت 12:29 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

بعدش مثلا می بینی اونایی که مطمئنی تا حالا یه کتاب حسابی دستشون نگرفتن استیتوسای ادبی سوزناک یا خفن پندآموز می ذارن.
 

نوشته شده در جمعه سیزدهم خرداد 1390ساعت 0:26 AM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

سلف سرویس دانشگاه.سیصدو پنجاه تومن غذای روزفروش.می گم بچه ها زودتر بریم که الان غذا تموم می شه.دارم می میرم از گشنگی.

دوستان می گن حالا مگه قرمه سبزی دانشگاه چی هست که بخواد تموم بشه یا ما بخوایم براش سرودست بشکنیم؟

می گم حالا درسته آب و دون خورشش از هم جداست.روش یه وجب روغن سبز وایساده. لوبیاهاش نپخته. گوشتشم مزه گوشت خر می ده.ولی واقعا نمی فهمم شما با این غذا چه مشکلی دارین.

 

نوشته شده در سه شنبه دهم خرداد 1390ساعت 9:25 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

گفتم مبادا جای من را دیگری گیرد؟
گفتی مگه اصلا جایی هم داشتی که کسی بخواد بگیردش؟

 

نوشته شده در شنبه هفتم خرداد 1390ساعت 1:10 AM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

حرکت دست زن بند انداز

اخم من

گربه ی لوس دانشکده

خنده و تصدقم

رقص دود از بازدم دوستان

آه من

گل های رنگین نمدی

روی موها

پیکسل،سنجاق قفلی و تشتک های نوشابه

روی کیف

ریش سفید استاد

عروسک های منتظر

آماده ی سخن گفتن

مسابقه ی مدادهای رنگی و موسیقی

بازی شوپن با پیانو

بگذار! فقط یک پیک دیگر

رقص سرخوشانه ی تنها

یاد آغوشی از یاد رفته

و بوسه ای که اتفاق نیفتاد

سهم من حتی

گل های مصنوعی مادر هم نبود

سهم من

سوختن پروانه ی پلاستیکی ست

غرق در شعله ی زرد موهایم

رژ سرخ و خونین

بر لب هایم که یادگرفتند

که نخوانند، که نخواهند

محبوبی،بوسه ای

حتی ژله ی قرمز هم

به تنهایی من می خندد

از خنده ای خاموش

می پیچد به خویش

خانه ی قلبم خالی ست

مستاجر نمی خواهم

دیگر دوست ندارم

طعم حلوا را،خرما نیز

و سیاهی که این روزها عجیب به من می آید

حال منم!

اتاقکی تاریک

که تنها صدایم در آن جاری ست

و سیمایی از آن غیر

اشک ها اما از آن من است

ای کاش روزی

هدیه می گرفتم صدای شاملو را

از یک معشوق شاید

و کاش روزی،عاشقی

صدایم را هدیه کند

آه!بگذار بگذرد

حرکت دستان زن بند انداز

گربه ی لوس دانشکده

گل های پشمی و نمدی

تشتک های نوشابه ی روی کیف

پشت صحنه اما

جای خوبی برای گریه کردن است

رسم لبخندی پهن با قلم موی قرمز

من چهره پردازی توانگر هستم،نه؟

عروسکی پلاستیکی،بی حرکتم

ای عزیز،کوکم کن!

این روزها پا و نخ را باهم می دهند

سبز و سیاه هردو ریشو هستند

و تصور خدا برای من

تکرار سونات مهتاب بود

آخرخوب می دانیم چرا

نقاشی کودکان مان

آسمان هاشان خاکستری ست

و چرا هدایت و فروغ

تنها نمک می پاشند

آه بگذار بگذرد!

با اخم از دستان زن بندانداز

رقص دود بازدم

لمیدن گربه ی لوس

و آه من،خنده و تصدقم

و لذت بازیچه های رنگین

گل های پشمی و نمدی

و سنجاق قفلی و تشتک های نوشابه

روی موها،روی کیف

ساحل. 

 

نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم اردیبهشت 1390ساعت 1:1 AM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

همیشه وقتی حال و اعصاب درستی ندارم همه زندگیمو تعطیل می کنم.فقط می شینم به فکر کردن تا آخر همه چیزو با خودم حل کنم.اما تازگی انگار روشم عوض شده.شدم مثل دیگرانی که همیشه می دیدمشون یا درباره شون می خوندم و در کل درکشون نمی کردم.شیوه ی سر شلوغ کردن برای دوری از فکر و خیال.پاک کردن صورت مساله.همه پیشرفت می کنند ما پس رفت.در کارهام انقدر جدی شده م که خودم بدم میاد.قبلا سر کار و تمرین همش می خندیدم و بقیه رو هم می خندوندم.تا جایی که کارگردان کفری می شد.الان نه.حوصله ی خنده رو ندارم.سر کار جز دیالوگام چیزی نمی گم.اگه احساس کنم یکی این وسط کارو جدی نگرفته باهاش برخورد می کنم.عجب گنده دماغی شده م من. تقریبا فول تایم وقتم پره. بعد از مصصصدود شدن دو وبلاگم و خستگی که به تنم مونده،حتی وبلاگ نویسی هم سر ذوقم نمیاره.یادتونه هر روز و هرروز به روز می کردم؟ حالا چی؟… هنوز سنی ندارم اما احساس رخوت و پیری می کنم! معلوم نیست چمه که همش افسرده م و زودرنج شده م.اشکم دم مشکمه. باید همش حواسم باشه که توی راه دانشگاه و تمرین، توی تاکسی و مترو یا اتوبوس اشکم راه نیوفته. مساله یک مشکل گنده نیست. از یه عالمه چیزای ریز ریز و به ظاهر بی اهمیت ناراحتم.انگار وایسادم جلوی لونه ی مورچه.و هزار تا مورچه ی کوچیک دارن از سرو کولم بالا می رند و کلافه م کرده ند.

پ.ن:راستی داریم روی نمایش های شادی آور زنانه کار می کنیم.تجربه ی جالب اما وقت گیریه.اگه مجوز گرفتیم اعلام می کنم تا فقط خانم ها بیان برای تماشا.

نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1390ساعت 12:18 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

آقای «دوست عزیز» موقع خداحافظی ازم با خنده و شوخی گفت» برو برای خودت دنبال شوهر بگرد!» من هم با خنده و شوخی مشابهی مشتی حواله ش کردم تا بشینه سرجاش.فکر کردم عجب شوخی زشت و مردانه ای! این که فکر کنیم زن ها باید به دنبال شوهر بگردند.اما کمی بعد نظرم عوض شد.دیدم درست می گه بنده ی خدا.آدم ها اگه آدم باشند،اگه ارزشمند باشند،اگه کلاس و شان خودشون رو بدونند…منتظر نمی شند تا یکی یه روزی بیاد و اتفاقی باهم برخورد کنند و آشنا بشند. از کجا معلوم اون آدم اتفاقی، مناسبه؟ وقتی در یک دشت پرگل،بخوای زیباترین گل رو داشته باشی باید بگردی.چراکه نه؟ وگرنه اگه همین جوری و از روی هوا دستتو پیش ببری و اولین گل پلاسیده ای که رسید به دستت رو برداری…خب خیلی باید احمق باشی که با خوشحالی بگی «این گل منه! منم گل دارم!» و آره اگه کسی قصد ازدواج داشته باشه باید واقعا بگــرده.و باید خودش انتخاب کننده باشه.و این که خانم ها کسی باشند که می گرده،حاکی از شان والایی هست که برای خودشون قایل اند.نه نقطه ضعف.

حرف حساب:شاید تو و امثالت بتونی با هر ننه قمری گرم بگیری و شبی خوش باشی.شاید تو بتونی با هر دختری که دم دستت بود هرکاری بخوای بکنی و بعد همه جا جار بزنی که مثلا کسی دست رد بهت نمی زنه. اما من این جوری نیستم عزیز.باید حسابی بگردم تا کسی رو در حد خودم پیدا کنم.حد من خیلی بالاتر از «هرکسی که دم دست بود» هست.

نوشته شده در دوشنبه نوزدهم اردیبهشت 1390ساعت 7:48 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

میزان عاشق بودن یک نفر رو از شدت داغون بودن پارتنرش بسنجید.

نوشته شده در چهارشنبه هفتم اردیبهشت 1390ساعت 11:37 AM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

یادم نیست طرف صاحب کدوم برند و مارک لباس بود.یک نژادپرست.می گفت از این که برند و طرح هاش انقدر محبوب سیاه پوستان جهان قرار گرفته خوشحال نیست.

….

من هم اگه صاحب کارخونه ی ساندیس سازی بودم تا حالا خودکشی کرده بودم.

نوشته شده در دوشنبه پنجم اردیبهشت 1390ساعت 0:20 AM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

یک دوست تازه.یک دوست قدیمی از مدرسه.یک همکار. یک هم کلاسی دانشگاه و…

تا به حال از سه چهار نفری که هیچ ربطی بهم ندارند و اصلا همدیگه رو نمی شناسند این داستان مشترک رو شنیده م. داستان ثروتی در گذشته.بعد هم ظهور یک عموی بدجنس و برداشتن کلاه پدر و از دست رفتن ثروت. (به نظرم اینم شده یه چیزی تو مایه های داستان بین المللی مشکل عروس و مادر شوهر که در همه خانواده ها مطرحه).حس مشترکی که در این چند نفر دیدم این بود: کینه ی طبیعی،همراه با صحبت غیرطبیعی از گذشته با عنوان «ما رو این گونه نبین.ما چنین بودیم و چنان بودیم.» به علاوه ی عدم حرکت برای جبران خسارت گذشته.

آقا می دونم آدم خیلی از این اتفاقات می سوزه.می دونم بعضی عموهای نوعی ارزش رفت و آمد و ادامه ی ارتباط رو ندارند.می دونم بعضی آدمای کلاه بردار به اقوام خودشونم رحم نمی کنند…ولی تا کی باید این طوری ادامه داد؟ حسرت گذشته رو خوردن/پز گذشته رو دادن به چه دردی می خوره؟ همه تو زندگی شون انواع بالا و پایین دارند.هرکی یه جور. اما از فضل پدر مرا چه حاصل؟ آدم تا یه مدتی از هر زمین خوردنی ناراحته و درد داره.اما بالاخره ش باید پاشه وایسه مگه نه؟ طرف تو چهار-پنج سالگی یا دبستان (حالا هرچی) شاهد این ضربه ی مالی خانواده ش بوده.حالا بیست سالشه و هیچ کاری نمی کنه.هنوز می گه ما قدیم ماشین مون فلان بود و خونه مال خودمون بود… الان چی؟ نمی خوای هیچ تغییری توش بدی؟ فکر می کنی حرف زدن از گذشته تغییری تو وضعیتت می ده؟ اگه هنوز بهش فکر می کنی اقلا به زبون نیار.چون من مخاطبت تنها فکری می تونم بکنم اینه که بی عرضه ای.پس بدون این که به زبون بیاری،بهم ثابت کن که نیستی دوست من.به خاطر خودت هم که شده،روی منو کم کن!

 

نوشته شده در چهارشنبه سی و یکم فروردین 1390ساعت 2:4 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

جملات خوبی که در اخیرا شنیده م رو در این جا می نویسم برای فراموش نکردن. اصل حرف ها تازه نیست اما طرز بیانشون برام تازه بود و دوست داشتنی.

» دیافراگم شرف بازیگره.بازیگری که روی دیافراگمش کار نکرده باشه بی شرفه!»

» خیلی مسخره ست که افلیا با ساعت مثلا تیسوت بیاد روی صحنه.برای همینه که می گم همیشه قبل از ورود به صحنه این (افسار)هاتون رو باز کنید.»

«لطفا بز نباشید! کی گفته وقتی یه بز افتاد جلو شما هم باید برید دنبالش؟»

«لطفا بز نباشید! کی گفته نسبت به گروه و اطرافیانتون بی تفاوت باشید و مثل بز بی هدف بچرخید؟»

» می دونم بچه ها…یه وقتایی آدم احساس می کنه که رـــده شده به قلب آدم (!)»

استاد بی نظیر بیان-کلاس بازیگری*

» بچه ها بذارین یکی دو ساعت به دور از دنیای مزخرف بیرون غرق بشیم در رنگ و موسیقی.»

» قرتی بودن هیچ بد نیست.یه آرتیست هم بــایــد تیپ و استایل خاص خودش رو داشته باشه.»

» یادتون باشه.در هنر آدم حسابی بودن خیلی بهتر از آرتیست بودنه.»

استاد طراحی صحنه تاتر عروسکی*

» خره! نباید از پله بیست یکهو بپری به پله نود و نه! قدم قدم!»

یک دوست خوب*

نوشته شده در سه شنبه سی ام فروردین 1390ساعت 9:30 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

هر روز.وقتی بعد از مثلا هفت هشت ساعت گوشیم رو پیدا می کنم

و می بینم هیچی نیست.نه تماسی و نه پیغامی

اون وقت نمی دونم

این منم که به گوشی پوزخند می زنه

یا گوشی به من.

..

نوشته شده در شنبه بیست و هفتم فروردین 1390ساعت 4:0 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

متوجه می شم که مورچه ها در سوراخی از این خونه بزرگ لونه ساخته ند.مورچه های آپارتمان نشین امروزی!

از حشرات خوشم نمیاد.خوش ندارم جونورایی که بیش تر از دو پا و چند شاخک دارند توی خونه م رژه برند.مخصوصا سوسک ها که اصلا چشم دیدنشون رو ندارم .

حالا مورچه ها روی کاشی سفید مثل یک خط سیاه متحرک به نظر می رسند. صفی پر رفت و آمد و شلوغ درست کرده ند.دولا می شم تا بهتر نگاهشون کنم.یکیشون با بدبختی جنازه ی هم جنسشو حمل می کنه.دلم برای مورچه ها می سوزه. برعکس سوسک ها،تماشا و لونه سازی مورچه ها رو دوست دارم. به کسی از کشف منزل جدید مورچه ها چیزی نمی گم.خوب می دونم که هم خونه هام حتی تحمل حضور حشرات رو هم ندارند.می ذارم مورچه های ریز و سیاه به نقل مکانشون ادامه بدند.درسته ریزند اما سیاهی شون لوشون می ده.برای لو نرفتنشون کاری جز دعا نمی تونم بکنم.

عصر از دانشگاه برمی گردم.می بینم یک اسپری حشره کش در دیدرس هست. می دوم طرف خونه ی جدید مورچه ها… درست حدس می زدم.لو رفته ند.اون چه می بینم یک مشت نقطه ی سیاه و بی حرکت روی کاشی هاست.اما چیزی که احساس می کنم،حس تماشای زمینی پر از جنازه از حمله ای ناجوان مردانه ست.حال تهوع پیدا می کنم.با حالتی آمیخته از خشم و غم می زنم بیرون.تصویر جنازه ها از جلوی چشمم کنار نمی ره.

نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم فروردین 1390ساعت 3:41 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

دیگه اون دوست نداره/واسه من گل بیاره/روی موهام بذاره…(البته از اولشم دوست نداشت).

نوشته شده در چهارشنبه هفدهم فروردین 1390ساعت 0:15 AM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

مادر- راستی به این همسایه روبه روییه بگو سفینه شو پارک نکنه جلو در.پدر- گفتم بهش.ولی این چندهفته ای که رنگ خورشیدو ندیدیم نتونسته سفینه شو شارژ کنه.

دختربچه-ما  امروز با مدرسه رفتیم موزه ی کامپیوتر!

پسربچه- اه بازم همون موزه ی عهد بوق اینترنت؟ چند دفعه می برن موزه کامپیوتر؟

دختربچه- تازه اون جا آیپاد و سی دی و   دی وی دی  هم دیدیم.خیلی مسخره بود!

پسربچه- نمی دونم چه فکری کرده بودن که ازین چیزا می ساختن… وقتی میشه همه چیو تله پاتی کرد…

مادر- بچه! بیا این آشغالای اورانیومتو جمع کن! همه خونه رادیو اکتیوی شد!

پدر- خانوم هی گفتم نذار بچه هامون با بچه رباتای همسایه بازی کنن! چیزای بد یاد می گیرن.

نوشته شده در شنبه سیزدهم فروردین 1390ساعت 7:54 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

از کلاس بچه های بازیگری میایم بیرون.سارا گوشه ای منو گیر میاره و آهسته و با هیجان می گه آقای جوانی که همراهش اومده بود کلاس دوست پسرجدیدش هست.می پرسه «به نظرت چطور بود؟»

می گم «خوبه،به هم میاین.»

یکهو بی مقدمه و با خوشحالی انگشتر بزرگش رو نشونم می ده و می گه»ببین انگشترمو! خوشگله؟!»

می گم» اینو اون برات خریده؟»

» نه بابا.شعورش به این چیزا نمی رسه!»

» خیالت راحت این مسایل به شخصیتشون ربطی نداره.مال جنسیت شونه!»

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم اسفند 1389ساعت 9:25 AM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

تا به حال چقدر سریال دیده ایم و بعد فهمیدیم سر کار بوده ایم.

چقدر کتاب خوندیم و حین خوندن کیف هم کردیم ولی آخر سر اقرار کردیم که داستان مزخرفی بوده.

چقدر اعصاب و روان مون رو برای حرف های بی ارزش آدم های بی ارزش بهم ریخته ایم.

چقدر امروز از متلک اون آقای مثلا محترم در پارک حرص خوردم

در حالی که می دونم طرف به محض دور شدن از من کل قضیه یادش رفته.

به نفع مونه برای هر چیزی به اندازه ارزشش، وقت و فکرمون رو بذاریم.

کاش خودم این چیزها رو بفهمم.

 

 

Death and surrealism - a story in older terms

پ.ن: عنوان از کوتلاس پیامبر «کاش مثل گربه های می تونستیم بفهمیم که هر سطل آشغالی ارزش وقت تلف کردن نداره.»

نوشته شده در شنبه بیست و سوم بهمن 1389ساعت 4:54 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

یک سلکشن از موسیقی اصیل پاپ ایرانی.آهنگ اول می خواند «ناز نکن ناز نکن،عشوه آغاز نکن…»

آهنگ بعدی «ناز بکن نازبکن! تا می تونی ناز بکن! دختر ایرونی ناز بکن!…»

بعدی» ناز نکننننننن! ناز تو دیگه خریدار نداره…!»

و «نازی نازی ناز گل من دل بی تو می گیره…!»

» حالا ناز ناز ناز ناز نازتو بنازم!»

به نظر می رسد مساله ی ناز جزو اصلی ترین دغدغه های ترانه سرایان پاپ باشد.

 

https://i0.wp.com/cinosargo.bligoo.com/media/users/1/87598/images/public/9531/20070706031218-gustav-klimt.jpg

پ.ن: اثر هنری گربه ی ایرانی در بازی وبلاگی نقاشی کودکانه.با برنامه فوق تخصصی  paint!

وبلاگ آرتونی و چه-نوگل  نیشخندزبان

نوشته شده در شنبه بیست و سوم بهمن 1389ساعت 4:54 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

..happy faceهایی که لزوما همه شون happy نیستند.

 

نوشته شده در شنبه شانزدهم بهمن 1389ساعت 5:4 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

» همانا ما کپی پیست را برای تحقیقات شما آفریدیم.»

سازمان حمایت از پروژه های پایان ترم

نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم بهمن 1389ساعت 5:8 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

آلو سیاه ،بنفش تیره ست.رنگ صورت،صورتی نیست.

آدم های موقرمز،در اصل موهاشون نارنجیه.

ماهی طلایی، تقریبا قرمزه.ولی طلایی نیست.

فانتا یا میراندا یا هرنوشیدنی پرتقالی،نارنجیه.نوشابه ی زرد نیست.

احتمالا نام گذاران این ها مرد بودند که تشخیص رنگ نمی دند.

 

پ.ن١:هویج بخورید و مراقب چشم هایتان هم باشید!

پ.ن٢:آموزش نام رنگ ها را در مهدکودک جدی بگیریم!

نوشته شده در پنجشنبه سی ام دی 1389ساعت 0:5 AM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

شنیدم آقای مجری شبکه ایرانی-لس آنجلسی،پس از دیدن طنز بمب خنده ی آقای مهران مدیری ،اعلام قهر کرده اند.

حکایت چند سال پیش است.فیلم هری پاتر و تالار اسرار که به بازار آمد، رئیس جمهور پوتین خشمگین شد و سازندگان فیلم را بازخواست کرد که «چرا چهره ی دابی جن خانگی را شبیه به من درست کرده اید؟!» یک نفر نبود به این آقا بگوید که به جان شما اگر این موضوع را در رسانه های جهان مطرح نمی کردید هیچ کس اصلا متوجه این شباهت نمی شد.

https://i0.wp.com/monta-nari.ilcannocchiale.it/mediamanager/sys.user/52625/putin&dobby.jpg

نوشته شده در شنبه بیست و پنجم دی 1389ساعت 0:0 AM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

می گوید عاشق گل زنبق ست.می گوید آن قدر از گل زنبق و اسم زنبق خوشش می آید که اگر دختری را پیدا کند که نامش زنبق باشد حتما با او ازدواج خواهد کرد. مادرش مخالفت می کند و می گوید زنبق برای آدم هیچ هم اسم خوبی نیست. می گوید لفظ «زنبق» آوای «زن-بد» را تداعی می کند و نمی خواهد عروسش چنین اسمی داشته باشد. پسر باز بحث می کند که نه،زنبق خیلی هم خوب هست و اصلا از این دختر قشنگ تر در دنیا پیدا نمی شود. هر دو سر سختانه بحث را ادامه می دهند و من هاج و واج از خودم سوال می کنم «اصلا کدام دختر؟»

نوشته شده در شنبه یازدهم دی 1389ساعت 11:47 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

یک حس شیرین و دوست داشتنی…
وقتی که پلو رو می زنی کنار…
و می بینی یک تکه کباب دیگر آن زیر هست.
نوشته شده در پنجشنبه نهم دی 1389ساعت 11:45 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/cdn.sheknows.com/articles/2010/11/sound-of-music-blu-ray.jpg

در هفته ی گذشته که بر اثر سر به هوایی حین کار به خودم صدمه زده م و شش روزی هست که دستم ورم و چرک و عفونت کرده…همش یاد اون جمله ی کوچک ترین فرزند در فیلم «اشک ها و لبخند ها» می افتم.دخترک شش ساله دستش رو که از بازی در باغ خراش برداشته بود بالا می گرفت و می گفت «باید انگشتمو به خانوم ماریا نشون بدم!»

حالا من هم منتظرم که خانوم ماریا بیاد و انگشت دست من رو هم ببینه.معلوم نیست چرا و چطور فقط مثل دخترک حدس می زنم همین»دیدن» خانوم ماریا شفا دهنده ست. در زندگی هر کس هستند کسانی که صرف حضور یا توجهشون بهانه و انگیزه ای ست برای بازگشت سلامتی و شادابی،و ادامه ی زندگی.مثل خانم ماریا برای دخترک شش ساله با انگشتی زخمی.

نوشته شده در سه شنبه هفتم دی 1389ساعت 11:43 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

ما یه عالمه همسایه ی سوپر اسلامیک داریم.حاجی بازاری های مهاجر از مناطق جنوب تهران.

یکی از همین همسایه های سوپر اسلامیک مادرم رو در آسانسور می بینه.سلام و علیک می کنند.بعد خانم همسایه در حالی که تنها چیزی که از صورتش معلومه دماغشه،به مادرم می گه که صدای پیانو زدن های من رو از شومینه شون می شنوه. «می دونین هانیه ی ما هم خیلی پیانو دوست داره.از وقتی همسایه شدیم و صدای ساز دخترتون رو می شنویم همش می گه منم می خوام یاد بگیرم.هرچی هم بش گفتیم که دختر! موسیقی و ساز حرومه،گناه داره به خرجش نرفته… حالا دختر شما درس نمی ده؟

 

نوشته شده در یکشنبه پنجم دی 1389ساعت 11:41 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

کاغذ بزرگ را مچاله می کنی.دوباره بازش می کنی.بعد شروع می کنی به ریز ریز کردنشان.دقت می کنی که تکه های پاره کاغذ دراز دراز باشند.در یک لگن پلاستیکی آب گرم می ریزی.بعد لگن آب گرم را شروع می کنی به تکان دادن حالت چرخشی.و در همین حالت توی آب سریش می ریزی.کمی بی ربط هست اما بوی سریش هر دفعه مرا یاد قهوه و نسکافه می اندازد.انقدر سریش قاطی آب می کنی تا غلظت مناسبی پیدا کند.این غلظت «مناسب»،این «به اندازه» و «به مقدار لازم» چه در آشپزی و چه در پاپیه ماشه و هر کار دیگری مربوط به هنر،هیچ وقت قابل گفتن نیست.باید چشمی یادش گرفت.آخر هم مقداری چسب چوب.ماده ی تهوع آوری به دست می آید.حالا وقتش هست که کله ی عروسک بخت برگشته را بگذاری جلویت،و آن کاغذهای پاره را دانه به دانه برداری.هی یک تکه کاغذ را بزنی به مایع کثافتی که درست کرده ای و بچسبانی به کله ی یونولیتی که از مکعب خالص تراشیدی اش.دقت می کنی کاغذ پاره ها صاف بر بونولیت بچسبند،با انگشت ماساژشان می دهی.باز یک تکه کاغذ دیگر،در چسب قهوه ای،روی یونولیت.و باز یکی دیگر…و یکی دیگر.معلوم نیست این کار چند ساعت طول می کشد.انقدر تکرارش می کنی که هفت لایه روی کله ی یونولیتی را پوشانده باشی و هر لایه هم مدتی فرصت خشک شدن داشته باشد.

واقعا که پاپیه ماشه ابزورد ترین کار دنیاست.به نظر من سازندگان عروسک های نمایش،همه ابزوردیست هستند.البته خودشان نمی دانند.هیچ وقت هم نمی فهمند.ولی من می دانم.

 

پ.ن: توضیح عنوان.از آن جایی که دادا، ابزورد را درون خود دارد،و به معنی عروسک چوبی نیز هست.

نوشته شده در جمعه سوم دی 1389ساعت 11:39 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

گفتم غم تو دارم،گفتا جانت در آید.
نوشته شده در سه شنبه سی ام آذر 1389ساعت 8:52 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

تنهایی هم برای خودش عالمی داره ها! چه عالم مزخرفی!

نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم آذر 1389ساعت 8:58 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

همین مونده که با این حال و هوای روحیه کشمشی ناچار بشی آثار بکت رو تحلیل کنی. یعنی ته ته ته پوچی ها.

اما نیمه پر لیوان.وقتی متن ابزورد رو می خونی…با خودت می گی یعنی بازیگر بخت برگشته چه حالی می شه اگه بخواد مثلا یه ماه هر روز این اثر رو تمرین کنه؟ چطوری می خواد این متون رو حفظ کنه؟ چطور تمرکزش رو از دست نمی ده؟

…واقعا چقدر خوبه که من بازیگر این نمایش نیستم!

https://i0.wp.com/www.huntington.edu/news/0607/0607images/godot.jpg

نوشته شده در جمعه بیست و هشتم آبان 1389ساعت 10:27 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

 


بایگانی