گربه ی ایرانی

Archive for ژوئیه 2011

امروز دیروزه.از امتحان اومدم بیرون.نمی دونم چرا پردیس باغ ملی رو با خانه ی هنرمندان مخلوط می بینم.جمعیت زیاده.یهو یکی خبر می ده چه نشستین که استاد اصلا برگه ها رو نخونده و همه رو از دم با نمره ده رد کرده.عصبانی می شم و می گردم دنبال استاد.پیداش نمی کنم.یهو هنرپیشه ی خوش تیپ اون فیلمه رو می بینم.نشسته پشت میز استادای گروه معارف! بهش می گم ندیدین استادمون رو؟ اه هرکاری می کنم اسم استادم یادم نمیاد! برای ماست مالی اضافه می کنم که اگه دیدینش بش بگین من ترم هفتم و می خوام ترم بعد فارغ التحصیل بشم.اگه الکی منو بندازه عقب می افتم و نمی تونم هشت ترمه درسو تموم کنم.شما که مث ما تو کار تاتر و بازی و سینما هستی یکم هوای مارو داشته باش.چشمک می زنه که بگه خیالت راحت. چقدر هوا تاریکه.من صبح امتحان دادم اما یهو شب شده انگاری.و چه جمعیتی.عین وقتایی که جشنواره ست. همه دانشجویان هنرند.نمای ساختمون خانه هنرمندان شده عین نمای تخت جمشید مانند وزارت خارجه توی باغ ملی.پس این استاد لعنتی کو که باهاش حرف بزنم؟ آهان اون جاس.قبل از این که در بره گیرش میارم. اما آقای روحانی نیست.یک زنه.چه آشناست؟ شبیه معلم دینی مدرسه مونه. بهم وی نشون می ده.می گم منظور؟ می گه «دوتا! یه دو به نمره ت اضافه کنم حله؟ 12 بگیری و پاس بشی.» می گم» باشه و دست تون درد نکنه.اسمم فلانیه.یادتون نره ها.»ازش دور می شم.بعد یهو با خودم می گم آدم حسابی! چرا به 12 رضایت دادی؟ اگه مث بچه آدم ورق امتحانتو صحیح می کرد خیلی بیش تر از این می شدی.برو بش بگو نه خیر ورقه ی خودمو صحیح کن و نمره ی واقعی خودمو بده! یالا برو!  بر می گردم اما باز استاد/معلم غیبش زده.جمعیت همین طور دارن زیاد می شن در تاریکی شب.می خوان امشب دسته جمعی ماه گرفتگی رو تماشا کنند.دلم می خواد بمونم اما باید برم.انگار نصفه شب شده.یک دست به صورتم می کشم و می فهمم تمام صورتم پره جوش شده! خواهرم از راه می رسه.اونم صورتش وحشتناک شده از جوش،وضعش بدتر از منه.بهش هیچی نمی گم که ناراحت نشه.هوا داره خفقان آور می شه از گرما.جمعیت دارند می لولند اطرافم و …

خواهرم لحاف رو به شدت از روم می کشه کنار.» پاشو دیگه،رفتی زیر لحاف داری می پزی.سرخ شدی از گرما.»صورتش صافه صافه.

دیروز.دیدم پیشونیم یه جوش خیلی ریز زده.یادم افتاد یه دوستی داشتم به اسم آرزو که سال کنکور تمام صورتش از جوش پر شده بود.فکر کنم از اضطراب و هیجان بود.از این که امتحان معارفو که ازش می ترسیدم نسبتا خوب دادم خوشحالم.یه آقای استاد روحانی داره که خیلی دست به پیچش خوبه.الهام به خاطر بی عدالتی هایی که در امتحانات دانشگاه در جریانه خیلی ناراحته.پس فردا مراسم نامزدی خواهرمه.شور و هیجان دارند.بقیه دارند فیلم نگاه می کنند.هنرپیشه ش خیلی خوش تیپه.شب چراغای خونه رو خاموش می کنیم تا ماه گرفتگی رو تماشا کنیم.وقتی فکر می کنم الان خیلی ها رفته ند رصدخونه تا دقیق تر ماه گرفتگی رو ببینند دلم آب می شه..

 

نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم خرداد 1390ساعت 2:39 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

بعد از نیمه شب از مهمونی برگشتم.حال و اعصابم کمی نامیزون بود.تا پنج صبح نشسته بودم و فقط می نوشتم.حرفام تموم نمی شد انگار.

با دستمال جای اشکامو از کاغذ پاک کردم.خواننده ام…نمی دونم می فهمه اشکم رو یا نه.

خوابم رفت.داشتم خواب های آشفته می دیدم.خواب دیدم باز داریم تاترهای عجیب و تجربه های نو کار می کنیم در زیرزمین باغ ملی… یک عالم خون و صدای جیغ گریه…

پریدم از خواب ،دیدم ساعت ده شده.و من یک ساعت دیگه باید پلاتو سر تمرین باشم. چشمام از بی خوابی و اشک شده بود دو تا توپ تنیس سرخ.توی ماشین آژانس نتونستم بخوابم.حالا پلاتو.هنوز مغزم بیدار نشده اما باید در تمرین دادن به بچه ها کمک کنم.تمرین های آینه-بیان-و سلفژ. تا بچه ها کوک بشند کمی طول می کشه.اما پیش رفت بچه ها در صداسازی حالم رو خوب می کنه.دست می زنیم برای ایفای نقش عالی یکی از بجه ها.یه تیک کار می کنیم تا ظهر… همیشه قدم زدن بعد از تمرین تا مترو رو دوست دارم.نون شیرمال می خوریم،به بچه ها تمرین هایی برای خونه توصیه می کنیم.می خندیم…تا چهارراه ولی عصر.آسمون آبی و آفتابی.درخت ها سبز شده اند بعد از دو فصل سرما.و اون ساختمون گرد،تاتر شهر با همون حوض خالی گرد جلوش… انگار می گه نگران نباش.همه می رند.اما من هستم.

شاید چشمام هنوز خسته و پف آلود باشند.شاید درونم احساس پوچی و خلا می کنم.اما به نظرم باز هم روز قشنگی ست.

Erica Jennings-Its A Lovely Day-Download MP3

نوشته شده در جمعه بیست و ششم فروردین 1390ساعت 3:28 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

خیلی عجیبه.من یک درصد هم مذهبی نیستم.حداقل به این مذهبی که در این خاک ساخته ند اعتقادی ندارم.هیچ وقت هم کاری نداشتم و ندارم به این که مثلا کدوم قدیس یا قدیس زاده ای راجع به خدا چی گفته و چی نوشته و چه کتبی رو به عنوان کتب مقدس ادیان چاپ می کنند.و این که مدعی اند فلان کتب تحریف شده و فلان کتب هنوز اصله یا نه… نه اگه من اعتقادی در وجودم هست فقط به خاطر احساس فطریه.چون درونم آفریننده ی توانایی رو احساس می کنم.اون قدر قوی که برای اثباتش نیازی نمی بینم به دامن بنده های دیگه چنگ بندازم و مثلا بگم «خواهش می کنم منو به او نزدیک کنید!» من یه هنرمندم. با احساساتم زندگی می کنم.و همین احساساته که من رو در هنر و یا نزدیک شدن به او موفق یا ناکام می کنه…البته نه که هیچ چیز مذهبی رو نخونم و نخونده روشون مهر مردود بزنم.خونده م، در کنکور در کنار زبان بالاترین نمره ی من معارف بود،٩۵ درصد.اول حرف این وری ها و اون وری ها و یه وری ها و دو وری ها رو گوش داده م.بعد حرف خودم رو زده م.که خودم هستم و احساساتم نسبت به وجود پرقدرت او…

عقل خیلی از مردم به چشمشونه.ریخت و قیافه ی من رو می بینند،می گن این ملهده. دو کلام نوشته هام رو می خونند می گن لابد از اون بچه مسلمون ها ست. نه آقا جان،قضاوت کردن برای داناترین انسان ها هم بسیار سخت و فراتر از ادراکه.من نه ملهدم نه بچه مسلمون.من در دنیای خودم خودمم و آفریننده ی خودم.به حرف های زیبا و زشت دیگران هم کاری ندارم.تا به حال یک کدوم از این کارهای ظاهری دینی رو هم انجام نداده م.به حرف این و اون هم انجام نخواهم داد (خیال کسانی  رو که از امر به معروف و نهی از منکر خوششون میاد راحت کنم.به خودشون زحمت ندند.)

با همه این ها،با این که من هر چه دوست دارم می پوشم،با هر کی دوست دارم می رقصم و دست هاشون رو در دستم می فشارم…با این که من به هیچ چیز با نگاه مذهب نگاه نمی کنم و هرچه می خورم یا می پوشم براساس علم و سلامتی ست…اما باز خواب نما شدم.و چی دیدم؟ خواب دیدم رفتم مکه! مکه خالی و خلوت بود.و کسی بهم می گفت الان خارج از فصل حجه.هیچ کس دیگه ای این جا نیست.اما تو فرصت فوق العاده ای داری که هر چقدر می خوای تنهایی با خدا عشق کنی.خیلی بیش تر از اون که حتی فکرش رو بکنی…

از خواب که بیدار شدم خیلی متعجب بودم.آخه همون طور که گفتم من اصلا مذهبی نیستم!در طول یک ماه به این چیزها حتی فکر هم نمی کنم.در عین حال پوزخند می زدم به همه اون هایی که تا می بینند یکی آزادانه زندگی می کنه و آزادانه عشق می ورزه…می گن طرف فلانه و حتما بی دینه و می ره جهنم و می سوزه.نه عزیزان.احساس نزدیکی و به قول خیلی ها قرب الهی به قلبه. به موی رنگ شده ی طلایی و آرایش چهره و پیراهن رنگین من یا چادر و پوشش سیاه دیگران نمی شه قضاوت کرد.فرقی نمی کنه از چه فرقه یا دینی هستیم.فقط یادمون باشه آفریننده ی واحد،منبع انرژی تمامی کائنات،نور یا الله یا هر اسمی که براش می ذاریم، اون قدر قدرتمند و دانا هست که چیزی ازش پوشیده نیست و بهتر از من و شما قضاوت می کنه. پس کار رو بسپریم به کاردان.تا او هست نیازی به قضاوت های سرسری مذهبی من و شما نیست.حداقل درباره ی قلب و اعتقاد کسی قضاوت نکنیم.

نوشته شده در شنبه سی ام بهمن 1389ساعت 8:49 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

برف های سفید.جای پاهایمان.صدای قرچ قرچ.تا زانو فرو رفته ایم.خنده هایی که با لرزش همراهند.لرزش از سرماست یا شور عشق؟ نمی دانم.آدم برفی؟ نه،گلوله های برف.توی سر و کله ی هم می زنیم و می خندیم. برف سرد توی دهانمان می رود.می پرد توی گلویمان و قهقهه هایمان را مقطع می کند.بیا بیش تر بخندیم. ستاره های پر نقش و نگار دانه های برف لابه لای موهایم می نشیند.مثل تاجی سفید و نقره ای بر گیسوان طلایی.می نشینند روی شال گردن بلند و موهای مشکی تو.بینی های سرخ و بی حس از سرما.زیر درخت کاج می ایستم.مثل کودکی که دست بزرگ تری را بکشد،درخت بلند بالا را تکان می دهم.و کپه های برف بی هوا یکهو می ریزند روی سر مان.تو انتظارش را نداری و یکهو سفید پوش می شوی.به تلافی می دوی دنبالم و من فرار می کنم.نمی توانم تند بدوم و زود می گیری مرا.باهم می افتیم روی برف ها.من دلم می خواهد برایت فرشته برفی بسازم روی زمین.اما تو نمی خواهی.آخر ما فرشته های هم هستیم مگر نه؟ تنم از سرما بی حس شده.اما از لمس و نزدیکی تو قلبم می تپد.حتی در این جا و زیر ستاره های رقصان و یخ زده،دوست داری بازی با موهای آشفته ام را.بوسه ها می توانند تمام برف ها را آب کنند از حرارت.حیف ست برف های یک دست و سفید یکهو آب شوند از حضور ما.بیا برویم خانه.از لباس های خیس و منجمد رها شویم.در پلوور های گرم و خشک و سرخ رنگ.در آغوش هم آرام بگیریم جلوی آتش شومینه.نوای موسیقی که تو دوست داری.فنجان های شکلات داغ در دست.زل بزنیم به شعله ها.این آتش،در برابر آن چه در سینه ام زبانه می کشد کبریتی بیش نیست.پتوی سبز یشمی،از آن ها که پرز ریز و نرمی دارد. من با دست جهت پرزها را عوض می کنم و روی پتو نقاشی می کشم.حرف اول نام تو.باز غرق می شوی در گردن و گیسوان من.بیا تا برف هست،تا آتش هست… بیا تا فرشته ی برفی ات باشم.تو آتش باش و ذوبم کن…

مژه های منجمد،اشک های یخ بسته ام می دانند.که حقیقت ندارد.و تو این لحظات طلایی را،نه با من،که با دیگری مزه مزه می کنی.نوش جانت ماه من.

نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم دی 1389ساعت 0:1 AM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

همیشه زیاد خواب می بینم.خواب های رنگی گاه دو بعدی و گاه سه بعدی.گاهی محو و گاهی شفاف.اما معنی خواب هام رو متوجه می شم.همیشه و از بچگی می تونستم خواب هام رو درست تعبیر کنم.البته،اون دسته از خواب هایی که واقعا معنی و حرفی برای گفتن دارند…حتی در همون لحظه ای که دارم خواب می بینم می فهمم که این یک خوابه و معنیش چیه.این موهبت گاهی برام خوبه و گاهی هم…

https://i0.wp.com/ih0.redbubble.net/work.922481.3.flat,550x550,075,f.tormenta.jpg

دیشب هم خواب عجیبی دیدم.یک فضای بی کران فراواقعی.همش آب بود به جای زمین.یک ساختمون عجیب با دروازه ای بزرگ روی این آب بود و ما نزدیکش بودیم.بالای دروازه با حروفی عجیب و به زبانی خاص چیزی نوشته شده بود.اما من انگار می تونستم این زبان رو بفهمم.نوشته بود «گناه».

از دروازه نگاهی به داخل انداختم و یک استخر خیلی بزرگ و زیبا دیدم.پر از نقش و نگار و کاشی کاری های عجیب و زیبا که تا به حال ندیده بودم.شکل کلی استخر هی به نظرم عوض می شد.یک لحظه دایره می شد،یک لحظه دیگه شبیه به یک گل به نظر می رسید.و در انتهای استخر کسی رو دیدم.یک پیرزن،مشغول شنا.زن پیر رو خیلی خوب می شناسم.از زیر و بم زندگیش خبر دارم و خوب می دونم چرا داره شنا می کنه.

بعد یک آشنای دیگه رو دیدم که داشت از استخر خارج می شد.صدایش زدم،با یک اسم دیگه.گفتم فلانی،چند وقت این جا شنا کردی؟ شانه ای بالا انداخت ،کمی فکر کرد و بعد بی تفاوت گفت «ده سالی می شه.» من از دروازه دور شدم و یک مادر و دختر کوچیکش رو دیدم.هر دو،هم مادر و هم دخترک خیلی خیلی زیبا بودند و یک گوشه کنار هم نشسته بودند. نگاهشون کردم.بعد نگاهم افتاد به یک مرد تنومند که با چشم ها و نگاهی وقیح به مادر و دختر نزدیک می شد.ناپاکی رو در همه وجودش احساس می کردم.با لحن نازیبایی که حالم رو بهم می زد به مادر گفت «چه مادر و دختر خوشگلی….» من احساس خطر کردم.یکهو خودم رو انداختم وسط و سد راهش شدم.تهدید کردم «گم شو برو اون ور! به این خانم ها نزدیک بشی من می دونم و تو!» نمی دونم چرا ولی انگار در عالم خواب من آدم مهمی هستم و «حسابی خرم می ره». تهدیدم کارساز شد و مرد ناپاک درحالی که زیر لب غرغر می کرد از من دور شد.انگار اون جا از من حساب می بردند. روی بر گردوندم و باز زن پیر رو دیدم که هم چنان مشغول شنا بود.

بیدار می شم.معنای خیلی از لحظات خواب رو به خوبی درک می کنم.اون زن پیر،در زندگی واقعی زن بدبختی ست.از بدزبونی و کلامش که نیش افعی رو رو-سفید کرده خبر دارم.می دونم در تمام زندگیش فقط مردم آزاری کرده و قلب این و اون رو شکسته.و حالا در اوج پیری و بیماری حسابی تنها شده،داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه.با این که ظاهرا همیشه خیلی به سلامتی خودش رسیده،حالا انگار تمام گناهانش به شکل بیماری و درد و تنهایی دارند به خودش برمی گردند.مردی که از استخر اومد بیرون،در واقع صاحب نامی که صدا زدم،ده سال پیش به خانواده ی من خیانت کرد،نارو زد.نمک خورد و نمکدون شکست.ده سالی هست که باهم قطع رابطه کرده یم…و اون مادر و دختر؟می تونم حدس می زنم اون دخترک کیه.و می دونم به کمک نیاز داره…

۱۳۸٩/٩/۱۱
نوشته شده در پنجشنبه یازدهم آذر 1389ساعت 9:12 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

نوشته اش را می خوانم.حالم بد می شود.

نشسته ست جلویم انگار،درست کنار من.من چیزهایی از دل می گویم.او چیزهایی وحشتناک. من قلبم می خواهد از جای کنده شود.چی؟ دلت جای دیگری ست؟ من را نمی خواهی؟ عشقم را باور نداری؟ تقصیر من چیست که از نگاه اول عاشقت شدم و دم نزدم.تقصیر من چیست که فقط لبم را گزیده ام و لبخندهای زورکی زده ام تا تو خوشحال باشی.تو که این همه مدت با دیگران بودی و من فقط تماشاگر تو.می گویی من یک دوست خوب معمولی هستم.من حالم بدتر می شود.دست هایم یخ می زند.تنم می لرزد.اشک هایم دانه دانه می ریزد پایین و چشم هایم خونین رنگ می شوند.مدام با من حرف می زنی و دلیل و منطق می آوری.من اما گریه امانم نمی دهد.نمی توانم حرف بزنم.تو می نشینی زمین،جلوی من.شانه هایم را می گیری.متعجب هستی از این همه احساسی که یکهو آشکارش کرده ام.اما نمی پذیریشان.آهسته باز حرف می زنی.من به سختی می گویم » چرا همه از من بدشان می آید؟» تو می گویی که اصلا چنین نیست و از من بدت نمی آید. می خواهم فریاد بزنم ولی تنها ناله ای ازم می شنوی که «چه فرقی می کند؟ دیگر چه فرقی می کند؟» خداوندا چرا هیچ وقت به آن هایی که دوستشان دارم نمی رسم؟ این عشق های نافرجام را نشانم می دهی که چه؟ برای اولین و بزرگ ترین بار،متنفر می شوم از جنسیتم.از این که دخترم و احساسم دست خودم نیست و پیش قدم شدنم در عشق مایه ی شرم در فرهنگ وطنم…از این که از عاشق شدنم باید خجالت بکشم و ببینم هر بار عاشق شدن سوختنی بس وسیع تر از قبل به دنبال می آورد… تو در چشم هایت فقط ترحم و شگفتی باقی ست.حرف هایت آرامم نمی کند.دیگر حتی اگر با من باشی هم نشانه ی دلسوزی توست و اثری از عشق ندارد…بلند می شوی که بروی،تنهایم می گذاری.در را می بندی و…تق!

من از خواب می پرم.اتاق تاریک،در رختخواب.از نیمه شب گذشته.نیم خیز می شوم و می بینم که نیستی.اصلا بودی؟ صورتم از خیسی یخ زده ست.دست می کشم  به گونه های اشک آلود،و به بالش آبی آسمانی که سراسر خیس شده از اشک هایی که در خواب ریخته ام.بوی خنک بارون از پنجره ی باز کنار تختم،تمام اتاق کوچیک رو پر کرده.یاد تو که عاشق اون شهر بارونی بودی.این رویای وجودت بود یا کابوس رفتنت ؟

…در تاریکی فکر می کنم.که اگر روزی این کابوس به حقیقت بپیوندد…آه بازهم قلبم تیر می کشد.اگر چنین شود…جسم من می ماند…مثل همیشه.اما روحم می میرد.آری  روحم بی عشق که تو باشی می میرد.دیگر نمی خواهم بخوابم.دیگر از هر چه رویا و کابوس هست خسته شده ام.رهایم کن روزگار.

 

*پنج ماه بعد اضافه شد: کابوسم به حقیقت پیوسته.همان شد.

نوشته شده در سه شنبه چهارم آبان 1389ساعت 11:9 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

بار چندم است که چنین اتفاقی می افتد؟ نمی دانم،اما بار اول نیست.

شب ها معمولا کابوس می بینم.اما گاهی خدای به خوابم رحم می کند.

و من خواب می بینم که راحت خوابیده ام.و سایه ی کسی به من نزدیک می شود.

مرد ست یا زن؟ چه شکلی ست؟ نمی دانم.اما آن شخص هرکه هست می آید جلو.

کنار تختم زانو می زند.و گونه ام را می بوسد.

من خوابم.ساکت،آرام.اما دلم می خواهد این لحظه تا ابد ادامه پیدا کند.

نوشته شده در شنبه بیست و چهارم مهر 1389ساعت 11:30 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

یک عالم پیاده روی کرده م.کمی روی تخت به حالت درازکش درس می خوانم و بعد می خوابم….

زنی جوان و زیبا.قدی بلند و موهایی قهوه ای.این منم؟شاید.در جایی خارج از ایران زندگی می کنم.در واحد روبه روی خانه ی من مرد جوانی که همیشه ی خدا پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی می پوشد زندگی می کند.جوان تروتمیز و اتو کشیده  ایست.من درس می خوانم اما او درسش تمام شده و مدت هاست کار می کند.وکیل ست.از حق بعضی ها دفاع می کند و حق بعضی ها را می گذارد کف دستشان.ما رابطه ی دوستانه ای داریم.آخر هر دو مستاجر یک نفر هستیم.زن میانسالی که طبقه ی پایین زندگی می کند صاحب خانه ی ماست.زن پرشور و مهربانی ست و هوای مستاجرهای جوانش را دارد.من را مثل دختر خودش می داند.همه چیز رنگ گرمی دارد و بوی سادگی و خوشبختی می دهد.اما…چه اتفاقی افتاد؟من نفهمیدم.مرد جوان دیگر زنده نیست.بیمار بوده؟ نه،تصادف کرده؟ شاید.دیگر در خانه نیست.جسدش را پیدا نکرده ند.من احساس تنهایی و توخالی بودن می کنم…

 

ساکت و افسرده در خانه روی مبل کوچکی ولو می شوم.خانم صاحب خانه تا همین نیم ساعت پیش کنارم بود.او هم از مرگ جوان غمگین ست اما به اندازه ی من به روی خودش نمی آورد.رفته پایین تا به غذایی چیزی سر بزند.من زل زده ام به روبه رو اما…یکهو صدایی می شنوم.صدای ساز.یک ساز بادی  پشت سرم  هست.نمی نوازد،فقط صدای کلیدهایش می آید.برمی گردم تا نوازنده ی ناآشنا را ببینم…آن چه می بینم تمام چشمانم را می پوشاند و نفسم را بند می آورد.یک دست با انگشت های قطع شده ی خونین بر کلیدهای ساز می فشارد.از جا می پرم و می بینم صاحب دست سر هم ندارد.یک جسد بی سر مردانه،خونین،با پیراهن سفید و کت و شلوار سیاه… مرا دنبال می کند.من جیغ می کشم،فرار می کنم.از راه پله های چوبی به دو پایین می روم.خودم را می اندازم در خانه ی صاحب خانه ام و در را قفل می کنم.از ترس اشک می ریزم.زن میانسال مرا آشفته حال می بیند.صدای جیغ مرا شنیده و صدای دویدنم را.مرا که می لرزم در آغوش می گیرد.

من آرام،خیره،هراسان.پتوی خاکستری دورم را گرفته و لیوان داغی در دست دارم.زن صاحب خانه آهسته برایم می گوید که سال گذشته برای مستاجر مرحومش یک ساز هدیه داده بود.از طبقه ی بالا صدای تق و توقی بلند می شود.من و زن صاحب خانه هر دو از جا می پریم.در خانه ی وکیل جوان را تخته کوب کردیم.صدای کنده شدن تخته ها را می شنویم.و صدای پرت شدن تخته ها در راه پله.وکیل جوان،تکه و پاره به داخل می آید.همیشه زامبی های داخل فیلم ها مرا می خنداندند اما این یکی…نه از این یکی می ترسم.این یکی با دست های تکه تکه شده اش هر چه دم دست دارد بر می دارد و به سوی من پرتاب می کند.اشیا می شکنند و بر زمین می ریزند.من فرار می کنم و نفسم بند می آید.زن صاحب خانه رو به جسد فریاد می زند «آرام باش!» جسد چند لحظه صبر می کند.لحظه ای بعد از اتاق خارج و ناپدید می شود.

خانواده ام را خبر کرده ند.بیرون خانه ی دو طبقه در حیاط دارند با صدای بلند راجع به من حرف می زنند.شاید فکر می کنند من کر یا نفهمی چیزی هستم.نشسته م زمین.دامن بژ را پهن کرده م و به دسته گل مسخره ی جلویم زل زده م.فکر می کنند من از آن دخترهایی هستم که اگر عروس شوند همه ی مشکلاتشان حل می شود.راه حل احمقانه ی قدیمی ها! من روانی نیستم.فقط می ترسم.از مرد جوان همسایه که با من مهربان بود و اما امروز قصد جانم را دارد می ترسم.از او که معلوم نیست کجاست و هر روز یک جا ظاهر می شود تا مرا قبض روح کند.از او که نمی دانم چرا بدش نمی آید مرا هم مثل خودش تکه تکه و ناقص کند.خدایا این خواب  بی معنی چرا تمام نمی شود؟

خواب آشفته تر می شود.می گویند می خواهد از من انتقام بگیرد.می گویند وقتی زنده بود نمی توانست هیچ ناراحتی را تحمل کند.از هر که ناراحت بود حتما تلافی می کرد.اما نمی فهمم،من چه بدی در حق او کرده م؟ ما هر روز بهم لبخند می زدیم و دوستانه سلام و صبح به خیر می گفتیم.نمی فهمم چه چیزی باعث چنین کینه ای شده…که او را وادار کرده به جای آرمیدن در گور چنین هولناک به دنبال من بیفتد.فقط من! «احتمالا تو را دلیل مرگ خودش می داند که مرگت را می خواهد» زن صاحب خانه می گوید.قصاص،مرگ؟وکیل باز ظاهر می شود.از لوله های تنفسی که از گردنش بیرون زده صدای نفس زدن هایش را می شنوم.این بار اما آرام پشت سرم می ایستد.من بر می گردم و به جایی که باید صورتش باشد نگاه می کنم.او فقط می ایستد و نفس می زند.هیچ کلامی نمی گوییم.او می رود.احساس می کنم دیگر او را نخواهم دید.کمی خیالم راحت می شود.

گرمای فضا برایم آزار دهنده شده.رنگ قرمز و نارنجی دیوار ها چشمم را می زند.عرق سرد بر تنم می نشیند.دست هایم یخ زده اند.پشت به پنجره می ایستم.یک لیوان آب بر می دارم.یکهو روی لیوان تمیز و براقی که در دست دارم یک پیکر می بینم.انعکاس سایه ی یک مرد…باز همسایه ام برگشته تا کار را تمام کند؟ مگر رهایم نکرده بود؟مگر از جانم نگذشته بود؟

بر می گردم و با شخصی که انتظارش را ندارم چشم در چشم می شوم.مرد جوان مشکی پوش،با اخم آشنایی که روزگاری قلبم را می لرزاند.این محبوب گذشته ی من ست! همان که بار ها در واقعیت برایش نوشته ام.حالا این جا در خواب من چه می کند؟ با آن نگاه های جدی که عاشقش بودم…اما نه،این نگاه ها این بار فرق دارند.هنوز جدی هستند،هنوز با اخم نگاهم می کنند.اما پشت این نگاه خطری احساس می کنم.تپش قلبم از عشق به وحشت تغییر حالت می دهند.احساس می کنم می دانم چرا مرد همسایه رفته و رهایم کرده…شاید چون قصاص مرا به دست کس دیگری سپرده.و می دانسته که من از او فرار نخواهم کرد.و مطمءن بوده که آن شخص می تواند مرا به بدترین شکل نابود کند…

نوشته شده در جمعه دوازدهم شهریور 1389ساعت 2:34 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

https://i0.wp.com/www.bagodwa.com/blog/wp-content/uploads/2009/09/The_Bride_painting_by_LadySybile.jpg

خواب دیدم لباس عروس پوشیده ام.تنها در اتاقی منتظرم تا بهم اشاره کنند و وارد مجلس شوم و مهمانان را ملاقات کنم.خبری ندارم از این که داماد کجاست و اصلا داماد کی هست.شاید اصلا هیچ دامادی در کار نباشد.اما من عروس این مجلس هستم و در آن شکی نیست.لباسم سفید،بلند و ساده ست.توری بر سر دارم و موهایم مثل قدیم تیره ست.هیچ آرایشی هم به چهره ندارم.تنها ناراحتی و نگرانیم این هست که لاک های ناخنم لب پر شده و نمی توانم لاک بزنم…

از خواب می پرم.سال ها شنیده بودم که دیدن خود در خواب آن هم با لباس عروس یعنی این که مرگ آدم نزدیک هست.یعنی امروز می میرم؟!شاید بهتر باشد امروز از خانه خارج نشوم؟اما در خانه هم می شود مرد مگر نه؟یک نفس عمیق می کشم و با خود می گویم چه اشکالی دارد؟چه در خانه و چه بیرون از خانه،هر روز ممکن است بمیرم.و وقتش که برسد یعنی قسمت این طوری بوده است! فقط دلم برای مادرم می سوزد… خوبیش این هست که از شیوه ی زندگی کردنم پشیمان نیستم.به همه آن هایی که برایم مهمند گفته ام دوستشان دارم.همه را در آغوش گرفته ام.هر چه می توانستم یاد گرفته ام.وقتم را به تجربه ی زندگی و عشق گذرانده ام…سرم را می اندازم پایین و نگاهم می افتد به دست ها و انگشتان کشیده ام…و می بینم که لاک ناخن هایم لب پر شده.باید لاک بزنم.

 

نوشته شده در یکشنبه سیزدهم تیر 1389ساعت 4:29 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

  دیشب تا خود صبح داشتم کابوس می دیدم. خواب دیدم هرچه می کنم نمی توانم وبلاگم را به روز کنم.

بعد دیدم که ارتباطم قطع می شود.سعی می کنم دوباره متصل شوم.بیپ بیپ بیپ!اما خط اشغال شده؛ دوباره تلاش می کنم.

انگار در اسم کاربر و اسم رمز اشکالی پیش آمده.به یاد مبلغ سرسام آور قبض تلفن ماه پیش می افتم.یکهو برق می رود! فریادم به هوا بلند می شود. تصمیم میگیرم از لب تاپ برای  کانکت  شدن استفاده کنم. اما… این که لب تاپ من نیست!بی خیال.در تاریکی بدون برق روشنش می کنم و یک ارتباط با سیم ایجاد می کنم. سیم کجاست؟ کورمال کورمال سیم تلفن را از پشت کامپیوتر جدا و به لب تاپ متطل می کنم.عدم برقراری ارتباط. روی صفحه اخطار کمبود باتری ظاهر می شود. لب تاپ هنک می کند؛ نور صفحه هر لحظه کم تر می شود… ناگهان تمام اتاق پر می شود از لب تاپ ها و کامپبوترهایی که موقع کانکت شدن هنک کرده اند! سروصدای وحشتناک بیپ بیپ بیپ بیپ…! میخواهم فرار کنم اما پاهایم گیر می کنند. تمام زمین را سیم های برق و تلفن پوشانده. به سختی از بین سیم ها می دوم اما به در نمی رسم! صدای بوق های تلفن و اینترنت…ویروس ها!

تق تق تق!دستم را که به طرف دستگیره در جلو برده ام عقب می کشم. قبض های تلفن خشمگین پشت در تجمع کرده اند و دارند در می زنند!

تـــــــــق!!

در باز شده؛ خواهرم است.در نور طبیعی روز مثل احمق ها پلک می زنم.

ـ چقدر می خوابی؟ یه ساعته دارم صدات می کنم.پاشو بیا ببین این کامپیوتر چه ش شده؟ نمی تونم برم اینترنت. راستی این همه سیم چیه کف اتاق؟!

 

نوشته شده در پنجشنبه سوم مرداد 1387ساعت 12:33 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

کوتاه کردن مو

 

او دلش نمی خواست موهایش را کوتاه کند.

 لیدا ، همان دخترکی را که آنجاست میگویم.

او دلش نمی خواست موهایش را کوتاه کند.

چون پدر و مادرش دوست داشتند

که دخترشان موهای خوبی داشته باشد .

و وقتی که لیدا بچه بود ،

او را با تیغ کچل کردند!!

فقط برای اینکه لیدا موهای خوبی داشته باشد.

اما لیدا کچل بودن را دوست نداشت

همه به او می خندیدند

و لیدا ناراحت شد

و تصمیم گرفت که دیگر موهایش را کوتاه نکند!

و دیگر موهایش را کوتاه نکرد

وقتی پدر از او می خواست کمی ،

فقط کمی موهایش را کوتاه کند

لیدا مخالفت می کرد

و با مادر به سلمانی نمی رفت.

و موهای لیدا بلند شد

بلند و بلندتر!

چتری ها جلوی چشمانش را گرفت

و موها از زیر شانه ها هم گذشت

و او شبیه یک سگ پودل شد!

و لیدا باز هم موهایش را کوتاه نکرد

و موها بازهم بلندتر شد بلند و بلندتر!

و موها به کف پاهایش رسیدند

و تمام اتاق را پر کردند!!

فقط به خاطر اینکه لیدا کچلی را دوست نداشت

دلش نمی خواست موهایش را کوتاه کند.

*****************************************

 

 

 

شاهزاده

 

سفید برفی منتظر بود

و زیبای خفته در خواب …

اما شاهزاده به برج نرفت.

و وقتی که سیندرلا لنگه کفش را جا گذاشت

به دنبال او نیامد.

و وقتی پری دریایی به دیدارش رفت

حتی به او نگاه هم نکرد…

آن ها نمی دانستند که شاهزاده

به داستان های پریان علاقه ای ندارد

************************************

 

 

بلند گو

 

ای کاش یک بلندگو بودم!

و با صدای بلند حرف می زدم

آن وقت دیگر کسی بهم نمی گفت

» بلند تر حرف بزن»

یا » صدایت را نمی شنوم «

و دیگر هیچ کس موقع حرف زدنم

با حواس پرتی به نقطه ی دیگری خیره نمی شد…

فقط باید دقت می کردم

که با کسی درگوشی حرف نزنم !

 

**************************************

 

 

انشا

  معلم یک موضوع انشا داد

و کوچولو تصمیم گرفت

که قشنگ ترین انشا را بنویسد.

پس زود به خانه رفت و پشت میز نشست.

کاغذ و قلم آماده کرد .

اما هرچه فکر کرد  چیزی به فکرش نرسید.

ساعت ها گذشت ، و کاغذ هنوز سفید بود .

دوستانش بیرون از خانه

می خندیدند و بازی می کردند

و آواز می خواندند.

اما کوچولوپشت میز بود

و حتی یک خط هم ننوشته بود…

….

صبح شده

و او کنار کاغذ سفید خوابش برده بود.

کوچولو بیدار شد

هول شد و خیلی زود فکری کرد

شروع کرد به نوشتن.

صفحه پر شد .

کوچولو خوشحال کاغذ را برداشت

به مدرسه رفت

و به کلاس خالی نگاه کرد…

 

 

  آن روز جمعه بود.

*****************************

 

زندگی سگی

 

 

سگ بیچاره

 خیلی غمگینه

آخه هیچ جایی رو نداره بره

اجازه نداره بره خونه

ممکنه خونه کثیف بشه

نمی شه با بچه ها بازی کنه

ممکنه بچه ها مریض بشن

نمی شه بره توی باغچه

ممکنه گل ها خراب بشن.

کسی نوازشش نمیکنه

ممکنه سگی کک داشته باشه

اما هیچ کس فکر نمی کنه

که سگی هم

ممکنه زندگی سگی رو

دوست نداشته باشه.

 

 

*************************************

 

 

چراغ خواب

 

 

چراغ خواب کوچیکم تمام روز رو می خوابه.

و وقتی که همه می خوابن

اون کم کم بیدار می شه.

و همراه من

یک عالم کتاب قصه می خونه…

اما وقتی من خسته می شم

و چراغ رو خاموش می کنم ،

اون هنوز سرحاله

و دلش می خواد بدونه

بقیه ی داستان چی می شه .

********************************


 

حساسیت

مینا به همه چیز حساسیت داشت

و به خاطر هر چیزی مدام عطسه می کرد .

وقتی بهار می شد

یا وقتی بوی عطر زن همسایه می آمد

عطسه می کرد.

وقتی گربه ی همکلاسی اش را می دید

یا حتی وقتی سگ آقای مدیر پارس می کرد هم

به عطسه می افتاد.

موقع ناهار که بوی غذا پخش می شد

یا وقتی غذا یک سر سوزن فلفل داشت

عطسه می کرد.

و هنگامی که در اداره

مستخدم طبقه ی پایین را جارو میزد

عطسه می کرد.

حتی اگر نفر پشت سریش عطسه می کرد

او باز هم عطسه می کرد !

و وقتی که نامزدش برای او یک دسته گل فرستاد

باز هم عطسه کرد.

بالاخره مینا از عطسه کردن خسته

و پول هایش از خرید دستمال کاغذی تمام شد!

پس آن جا را رها کرد

و برای زندگی به بیابان رفت.

جایی که خبری از گل ها ، سگ و گربه ها

و بوهای عجیب و غریب نبود.

اما مینا خیالش راحت نمی شد

  اگر می دانست که

                 گرد و خاک بیابان هم حساسیت زاست !!

********************************

 

چاقی

آب دهانم رو قورت می دم

و خیره تبلیغات خوراکی های خارجی رو نگاه می کنم :

شکلات های تخته ای …شکلات های مایع …

دونات های کرم دار …

ماست های میوه ای …

شیر های طعم دار …

و …

وای خدای من !

خیلی خوشحالم که در خارج زندگی نمی کنم

وگرنه تا حالا از چاقی مرده بودم !

 

 

******************************

 

کله کدوی مترسک


کله کدوی مترسک غمگین بود

چون به جای مغز

کاه در سر داشت .

و کلاغ ها به او می خندیدند

و انگور و گیلاس می خوردند .

 مرد کشاورز هم غمگین بود

                          و هم خشمگین

پس فکری کرد

و کله کدو را به شهر زمرد فرستاد .

و وقتی کله کدو

به مزرعه بازگشت

 با مغزی در سر

کشاورز خوشحال شد .

اما کلاغ ها از کله کدو نترسیدند

و کله کدو هم آن ها را نترسانید

                        با آن ها دوست شد

آخر او از این که

دیگر به او نمی خندیدند

خوشحال بود .

و به کلاغ ها چشمک می زد

و اجازه می داد که هرچه می خواهند

انگور و گیلاس بخورند .

اما مرد کشاورز خشمگین شد

و کله کدوی مترسک را

دوباره به بیرون از مزرعه

و به شهر زمرد فرستاد

    و این بار برای همیشه .

******************************  

بی پولی

پدر و مادر به مهران پول توجیبی می دادند

و مهران هم پول هایش را جمع می کرد

و هرگز آن ها را بی جهت خرج نمی کرد .

و این جوری بود که او خیلی زود پول دار

و صاحب یک عالم پول شد !

و پدر و مادرش بی پول شدند !

یک روز مادر برای خرید مشکل داشت

و از مهران کمی پول خواست

و پدر برای پرداخت قبض

از مهران تقاضای پول کرد .

مهران هم به هردوی آن ها

هرقدر که خواستند پول داد .

و این جریان تکرار شد

دوباره و دوباره …

و پدر و مادر

 دیگر فراموش کردند پول توجیبی بدهند ،

و به پول گرفتن از مهران عادت کردند .

روزی پدر و مادر نزد مهران رفتند

و از او کمی پول خواستند .

اما مهران پولی نداد

مدت ها پول توجیبی نگرفته بود و حالا

دیگر هیچ پولی نداشت .

***********************************

 

زمزمه هایی برای قاصدک

قاصدک سفید

سبک و زیبا

و به نرمی روی زمین نشست.

همراه باد

کمی به ظرافت غلت خورد.

بعد با دستان لطیفش

علف های کوتاه چمن را چسبید

و از حرکت ایستاد .

به تصویر خود

 در آینه ی کروی شبنم روی علف

لبخند زد .

مدتی گذشت و قاصدک

با شکیبایی منتظر بود .

می دانست که وقتی زمانش برسد اتفاق خواهد افتاد .

و بالاخره اتفاق افتاد.

دستی بزرگ او را از زمین بلند کرد

و انگشتانی منتظر او را در برگرفت .

دخترک به چشمان قاصدک خیره شد

نیازی به صحبت نبود .

نگاه راستگوی قاصدک

همه چیز را می گفت .

دخترک او را به سینه فشرد

 سخنانی در گوشش زمزمه کرد

و لحظه ای بعد او را

 همراه باد رقصان به پرواز درآورد .

نگاه قاصدک به آسمان افتاد

رب النوع برایش دست تکان می داد .

**********************************  

خواب های پنبه ای

بالش سفید من

هر شب

خواب های پنبه ای می بینه

و خواب هاش رو تا خود صبح

تو گوشم تعریف می کنه .

نمی دونم چطوری

اما فکر می کنم بالشم

خیلی نرم خواب می بینه .

******************************

نوشته شده در شنبه بیست و پنجم شهریور 1385ساعت 7:44 PM توسط گربه ی ایرانی| آرشيو نظرات |

 

من نمی دونم چرا باید به آدمای —-ی که چون صرفا سن شون بیش تره و چهل سال قبل از من اومدن تاتر و شدن «پیش کسوت» احترام بذارم؟ آقای «پیش کسوت» تاتر مدتیه شده رئیس کل دانشگاه هنر.و اول از همه هم گفته به محض فرارسیدن تابستون دانشجوها باید خوابگاه هارو تخلیه کنند.

آخه بی انصاف دانشجوهای تاتری اهل شهرستان اگه بهشون پروژه بخوره باید تهران بمونند.شما نمی دونی اینو؟ایشون نمی دونند که جوون های دانشجو مخصوصا دخترها،اگر مشکل مالی هم نداشته باشند نمی تونند خونه اجاره کنند؟ خود ایشون حاضره به یه دختر جوون و مجرد خونه اجاره بده؟

امتحانات تاتر هم معمولا طول می کشه.گاه تا اواسط تیرماه امتحان و اجرا داریم.(مثل همین هفته های جاری).

دانشجوها اگر کار تاتری هم قبول نکنند برای امتحانات شون «باید و مجبورند» بمونند.وقتی دخترهای مردم رو از خوابگاه میندازین بیرون…خب کجا بمونند تا امتحانات شون تموم بشه؟ تو خیابون؟

هفته ی گذشته برای این که خوابگاهی ها رو وادار به ترک  اون جا کنند آب و برق شون روهم قطع کردند.ای بر وجودت آقای پیش کسوت که این طرح رو تو دادی! دو کلمه هم که نمی شه باهات حرف زد.

پ.ن1: چند وقت پیش نشسته بودم سر کلاس آقای پیش کسوت،مشغول تماشای اجراهای امتحانی دیگران. یک عروسک چوبی در دست داشتم و مشخص بود که دانشجوی عروسکی هستم.ایشون نگاهی به انتهای سالن نمایش انداخت و من و عروسک رو دید و غرولند کرد «این عروسکی ها هم که این جا مهدکودک راه انداخته ند».وقتی آقای پیش کسوت نمایش به هنرمندان عروسکی احترام نمی ذاره، دیگه از عامه ی مردم چه انتظاری می تونیم داشته باشیم؟ با این حساب باید به عامه ی مردم حق بدم که هی می گن حیف نبود رفتی رشته ی عروسک بازی؟! متاسفم که این آقای پیش کسوت تفکرش با عامه ی مردم هیچ فرقی نداره.متاسفم که نمی دونه تاتر عروسکی شامل همه گرایش ها می شه و فقط کسانی که در همه ی گرایش ها کارشون خوبه می تونند برند این رشته.واقعا متاسفم.تازه بگذریم از این که جناب پیش کسوت به خودشون اجازه می دن هروقت دلشون می خواد پلاتوها رو از بچه های عروسکی بگیرند و مارو بندازند بیرون.واقعا که.

پ.ن2:راستی آقای پیش کسوت و رییس دانشگاه! هنوز یادمون نرفته موقع شهههادت اون دانشجوی بی گناه و شلوغ شدن دانشگاه،وقتی اون گله ی وحشی حمله کردن به دانشکده،شما به جای این که وایسی و از جون دانشجوها دفاع کنی غیبت زد! یادمون نرفته که دو نفر از اساتید جوون بودن که از دانشجوها دفاع کردن،نه تو! شما فقط ماست مالی کن خب؟راحت باش.

پ.ن3: برای تشکر از همه ی خدماتی که آقای پیش کسوت/رییس دانشگاه انجام می دن، این موسیقی رو تقدیم می کنم : لینک همه رغم موجود است-کیوسک

 

نوشته شده در شنبه یازدهم تیر 1390ساعت 5:28 PM توسط گربه ی ایرانی| يک نظر |

 

بهشون حسودیم می شد.من ده تا باربی داشتم که تازه همشون هم مال خودم نبود و در بازی خواهرم که بزرگ تره ارجحیت داشت و اون بود که می تونست اول انتخاب کنه هر دفعه با کدوم عروسک می خواد بازی کنه.من از مابقی باید انتخاب می کردم. اما اون دو خواهر بیش از شصت تا باربی داشتند.به علاوه یه عالمه لباس و خونه و لوازم زندگی خوشگل و خوش آب و رنگ.انقدر اسباب بازی هاشون زیاد بود که مثل چی همین طور ریخته بود این ور و اون ور اتاق بزرگ شون.مال من اما همه ش توی یه ردیف از قفسه ی کتابخونه جا می شد.عروسک های اون کل یک قفسه رو گرفته بودند و مال من،مرتب و مودب کنار هم نشسته بودند و من رو نگاه می کردند.اون ها یه عالمه باربی پرنسس های دیزنی رو هم داشتند،با شوهرشون.من فقط یه «کِن» داشتم که می تونست شوهر یک نفر باشه (از همون بچگی با تعدد زوجین مخالف بوده م:) ).من لوازم زندگی باربی هام رو با تخیلم می ساختم.یک پاک کن نصف شده و ریش ریش رو می تونستم «نون باگت» تصور کنم و بذارمشون توی آشپزخونه ی عروسک ها.به علاوه ی سنگ ریزه و برگ و احیانا اگه مروارید یا مهره ای از گردنبندهای خراب شده ی مامانم یا چسبونک های «روی یخچالی».هر دفعه شاگرد اول می شدم برام چیزی از لوازم زندگی عروسکی می خریدند که معمولا مارک باربی نبود (مارک بازی در بچگی خیلی جای بحث داره). اما اونا همه لوازمشون مال خود کارخونه ی باربی بود و تازه برای به دست آوردنشون لازم نبود شاگرد اول بشند.
جدا از همه ی این ها،اون دو خواهر ایرانی نبودند (منم که غرب زده!) پوست سفید اروپایی و موهای طلایی داشتند و خیلی هم خوش هیکل بودند در همون سن شش-هفت سالگی. درست برعکس من که موهام سیاه بود و در مقابلشون پوستم خیلی گندمی به نظر می رسید و مطابق عادت ژن خاورمیانه ای هرچه می گذشت گرد و قلنبه تر می شدم و تازه یه پلاک مزخرف هم همش باید توی دهانم می بود و من مدام این ور و اون ور جاش می ذاشتم.
من همش باید درس می خوندم و یک عالمه بهمون مشق می دادند.اونا اما سیستم شون فرق داشت و هر کاری بود توی خود مدرسه انجام می دادند و مشق خونه نداشتند.من باید صبح زود بیدار می شدم تا ساعت هشت صبح کلاس مدرسه م شروع بشه.اونا اما تازه ساعت هشت و نیم از خونه خارج می شدند تا ساعت نه برسند به مدرسه ی ایتالیایی هتل شون.ما رو یک ساعت سر صف با مانتو و مقنعه ای که برای من بینهایت ناخوشایند بود،توی سرما و گرما وایمیسوندند و برامون شعار و حدیث هفته می خوندند.اونا با دامن و جوراب شلواری سر صف می رقصیدند! خودشون برامون این طور تعریف می کردند و من باور می کردم.چند باری هم در مناسبت هایی مثل کریسمس من رو با خودشون بردند به جشن های خوش آب و رنگ شون و رقص ها و نمایش هاشون رو تماشا کردم.و من براشون تعریف نمی کردم که هیجان انگیز ترین کارهایی که در مدرسه مون انجام می شه آتیش زدن پرچم امریکا ست و دو روز در هفته زورکی رفتن به نمازخونه ای که بوی جوراب می داد.

بعله! همه شرایط درست همون طوری بود که می تونست حسادت یه دختربچه ی غرب زده رو در سال های اول دبستان برانگیزه.
این دو خواهر خارجی همسایه های ما بودند.پدرشون سفیر ایتالیا بود و هیچ وقت ایران نبود.دخترها با خاله «تی تی» و شوهر آهنگسازش و مستخدم و توله سگ قهوه ای شون زندگی می کردند.خاله «تی تی»شون ژستی ترین و پزی ترین زنی بود که تابه حال دیده بودم.»دیه گو» پدر موطلایی و سفیر رو تنها یک بار دیدم.روزی که خانواده ها اتفاقی هم زمان از اون آپارتمان دیدن می کردیم.اما مادر ایرانی بچه ها رو نه،هرگز ندیده بودم.
سن من و خواهرم طوری بود که به سن این دو خواهر می خورد.دو تا دو تا باهم بازی می کردیم.دوتا خواهر بزرگ تر باهم، دو تاخواهر کوچک تر هم باهم.اسم خواهر کوچکه «دانیلا» بود و اسمش اوایل من رو همش یاد دانلد داک می انداخت (!) گرچه ایتالیایی ها آدم های گرمی هستند اما خاله تی تی بدجوری این دو خواهر شش و ده ساله رو تافته ی جدابافته بزرگ کرده بود و بهشون یاد داده بود به بقیه مدل مورچه ای نگاه کنند و آدمای یخی باشند.
دانیلا دوست داشت مدام با تعریف لحظه های خوبش به من پز بده.مثل همون برنامه ها و راحتی هایی که در مدرسه داشتند و من نداشتم.یک بار باز با چنین حسی شروع به صحبت کرد و گفت «من دیشب خواب خیلی خوبی دیدم.انقدر خوب بود…» فکر کردم لابد می خواد بگه ببین من یه خواب خوب دیدم و تو ندیدی،دلت آب!
گفتم چه خوابی دیدی؟ «خواب دیدم مامانم اومده برام آب نبات آورده.» یکهو «مروئه» خواهر بزرگ تر با لحنی سرزنش بار صدا کرد «دانیلا!» یعنی نگو،ادامه نده.مامان من همیشه برام آب نبات و خوراکی می خرید و برام چیز عجیبی نبود.نفهمیدم چه چیز این خواب جای پز دادن داشته.

مدتی بعد وقتی مروئه و خواهرم در حیاط مشغول مثلا بازی بودند همه چیز رو شنیدم.مروئه برای خواهرم تعریف می کرد که سال ها پیش در ایتالیا با پدر سفیرش می ره باغ وحش.دانیلا اون موقع خیلی خیلی کوچیک بوده و با مادرش در خونه ی چند طبقه شون تنها می مونه.وقتی مروئه و پدرش از باغ وحش برمی گردند می بینند جلوی خونه حسابی شلوغ شده.پدر بلافاصله دخترک رو می ذاره طبقه ی بالا،جلوی تلویزیون تا با تماشای کارتون سرگرم بشه.مروئه چند ساعتی در تنهایی کارتون نگاه می کنه تا این که برنامه ی کودک به پایان می رسه.اخبار شروع می شه و در راس خبرها گفته می شه که به خاطر یک مساله سیاسی به منزل یکی از سفرا حمله شده و همسر سفیر به قتل رسیده.و بعد تصویر مادرش روی صفحه تلویزیون ظاهر می شه.

وقتی از این حقایق باخبر شدم بهم ریختم.فهمیدم چرا خواب آب نبات آوردن مادر برای دانیلا یک خواب خوب بود و چرا برای من که با خانواده ام زندگی می کردم نه.فهمیدم چرا خاله تی تی می خواد زندگی این دخترها رو با رفاه پر کنه تا کمبود چیزی رو احساس نکنند.و وقتی به مادرم نگاه می کردم،احساس می کردم که دارم به زیباترین عروسک دنیا نگاه می کنم و نیازی به هیچ عروسک و اسباب بازی دیگه ای ندارم.و حالا سال هاست که به هیچ چیز مادی کسی حسادت نمی کنم.

 

نوشته شده در جمعه دهم تیر 1390ساعت 12:30 PM توسط گربه ی ایرانی| 3 نظر |

 

 

این چند روز از کله ی سحر تا آخر شب از خونه بیرون بودم و به شدت مشغول کار.دوران امتحاناته دانشگاه ست و من هنوز کارهای خودمو انجام نداده م ولی در دانشگاه  امتحانات (به عبارتی اجراهای) سایر دانشجویان رو تماشا می کنم(!) در عرض دو روز حدود بیست و یکی و دو «هملت» و سه-چهار تا اجرا از «باغ آلبالو» دیدم.یعنی دیگه حالم داره از این دو نمایشنامه بهم می خوره(!) اما چیزی که توجهم رو جلب کرده نگاه و خلاقیت جوانان امروزی ست.و این که اگه دستشون باز باشه چقدر می تونند ایده های جذاب نمایشی رو به صحنه بکشند.همین یکی- دو سال پیش استاد کارگردانی ما اصلا نمی ذاشت هیچ ایده ی مدرنی بدیم.می گفت باید فقط و فقط کلاسیک کار کنید(چه سبک و طرز تفکر تاریخ مصرف گذاشته ای واقعا).هر نوع نگاه تازه و خلاقیتی رو هم سرکوب می کرد به شدت.نتیجه این که از دوره ی خودمون هیچ اجرای خاصی به یادم نمونده.اما در همین دو روز دیدم که چقدر دیدگاه استاد مهمه.چقدر جوان ها می تونند آثار قابل قبول و حتی به یاد موندنی رو اجرا کنند.بدون شک یکی از بهترین اجراهایی که دیدم نمایش تعزیه وار هملت بود.شبیه خوانی هملت شاهزاده دانمارک،مجلس تله موش.به کارگردانی خانم نرگس مصطفی لو. به قدری متن،اجرا،و آوازها زیبا بود که خستگی تماشاگر در می رفت هیچ،بسیار لذت هم می برد.بعد از اجرا به آقای محمد داننده فرد بازیگر نقش هملت،آهنگساز و نویسنده ی اثر جداگانه دست مریزاد و تبریک گفتم.به این می گن هنرمند!

لحظات جالبی رو تجربه کردم.تقریبا تمام مدت رو در اتاق فرمان پلاتو مرکزی(به قول ورودی جدیدی ها سالن خورشید) به سر می بردم.خواه ناخواه ناچار شدم کمی نورپردازی و سیستم پخش صدای صحنه رو هم یادبگیرم.برای من که چندان به امور فنی علاقه ندارم گیج کننده و در عین حال هیجان انگیز بود.آخرها دیگه واقعا خسته شده بودم و کمی توی اتاق فرمان خوابیدم(!) در حالی که بازیگرها روی صحنه مشغول اجرای چندمین باغ آلبالو بودند و کارگردان از خشم داشت بال بال می زد که فلان بازیگر یادش رفته فلان صحنه کلاهش رو از سر برداره یا…. مسایلی ازین قبیل.

یه اتفاق دیگه ای هم افتاد.در یکی از آخرین «هملت»هایی که اجرا شد،بازیگر فرم جوگیر شد و محکم دستش رو کوبید در ظرفی پر از مایع قرمز (نشانه ی خون پادشاه مقتول-پدر هملت).مایع سرخ پاشید به تماشاگران ردیف اول. و یکی از تماشاگران که شلوار سفیدی پوشیده بود شاکی شد و بعد از اجرا خیلی جدی از کارگردان درخواست خسارت کرد(!)

امروز هم برای بچه های چهارساله یک نمایش عروسکی اجرا کردیم.دیشب فهمیدم که بازیگر این نمایش نمی تونه بیاد سراجرا و قرار شد من برم.تا نیمه شب مشغول تمرین بودم.امروز شرایط گویا عالی بود اما واقعا دیگه دلم نمی خواد ازین کارها بکنم! سرجا نشوندن تماشاگر خردسال از کودک هم خیلی سخت تره! بعد از اجرا به شدت گلوم درد می کرد و احساس می کردم حنجره م آسیب دیده. (بس که باید بلند بلند بازی می کردم تا صدام به بچه های شلوغ برسه) و بلافاصله باید می رفتم استودیوی ضبط صدا! خیلی حال بدی داشتم از این وضع.اما به نظر می رسه نتیجه ش خوب باشه.

درکل،هنوز هستم و حالم هم خوبه (گفتم شاید برای بعضی ها مهم باشه!) فقط نیاز دارم سه شبانه روز بخوابم.همین.

 

 

نوشته شده در پنجشنبه نهم تیر 1390ساعت 5:17 PM توسط گربه ی ایرانی| 3 نظر |

 

یک ورزشی بکنی.یک دوشی بگیری. بگذاری گیسوان بلند به ضرب ویتامین و امثالهم جانی تازه بگیرند.بعد چند ساعت در اتاقت و به دور از چشم سایرین بنشینی، با انواع عطر و کرم اندامت را طراوت بخشی.

با بازیچه های زنانه سرگرم شوی.فکرت را خالی کنی از هرچه مشکلات و هرچه آن بیرون هست.

صدای شاملو هم تمام مدت پخش شود در هوای اتاق.مست کنی از درگیری بوی عطر و صدای شاعر.

و در این حال تلفن زنگ بزند.و صدای دوستی را از آن سوی خط بشنوی که خبری خوش می دهد.

آن وقت دوست داری با همان حوله های سفید پیچیده بر تن و موهای خیس، دراز بکشی و باز غرق شوی در اشعار لورکا.

گاه چند ساعتی زندگی شیرین می شود.

 

نوشته شده در دوشنبه ششم تیر 1390ساعت 1:58 PM توسط گربه ی ایرانی| 5 نظر |

 


بایگانی